فلش کارت افلاکیان خاکی
فلش کارت افلاکیان خاکی
مشخصات کتاب
سرشناسه:معاونت فرهنگی آستان قدس رضوی،1396
عنوان و نام پدیدآور:نام کتاب/ معاونت فرهنگی آستان قدس رضوی .
ناشر چاپی : معاونت فرهنگی آستان قدس رضوی
مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه ، رایانه و کتاب
موضوع: شهیدان
اشاره

آخرِ مهربانی
زانوهای او همیشه خاکی بود، همیشۀ خدا. روزی راز این زانوهای خاکی را از سیدمجتبی پرسیدم. چیزی نگفت. اصرار هم که کردم، فایده نداشت. مجبور شدم خودم تحقیق کنم، ببینم چرا زانوهای سید همیشه خاکی است. بعد از چند روز تحقیق متوجه شدم که او هر روز صبح، مُصِر است که در برابر پدرش زانو بزند و دست های او را ببوسد. در خانه هم همیشه همین طور بود؛ با مادرش، با اعضای خانواده. در خانه دیگر از آن چریک مبارز خبری نبود. آنجا دیگر سراسر جاذبه می شد؛ آخرِ مهربانی.(1)
شهید سیدمجتبی هاشمی
ص:2
تصویر

منطق ما، منطق ملت ما، منطق مؤمنین، منطق قرآن است:(ِإنّا لِلهِ وَ إنّا إَلیْهِ راجِعُون ) با این منطق هیچ
قدرتی نمیتواند مقابله کند. جمعیتی که، ملتی که خودرا از خدا م یدانند و هم هچیز خود را از خدا م یدانند و رفتن
از اینجا را ب هسوی محبوب خود، مطلوب خود م یدانند،با این ملت نمی توانند مقابله کنند.آن که شهادت را در آغوش همچونعزیزی می پذیرند، آن کوردلان نمی توانند مقابله کنند.
ص:3
تصویر

غیرمستقیم
هیچ وقت یادم نمی رود: روزی کفش های خودشان را که واکس می زدند، کفش های مهدی، پسر ارشدمان را هم واکس زدند. گفتم: «چرا این کار را کردید؟» گفت: «من نمی توانم مستقیم به پسرم بگویم که این کار را انجام بده؛ چون جوان است و امکان دارد به او بَر بخورد. می خواهم کفش هایش را واکس بزنم و عملاً این کار را به او بیاموزم.»(1)
شهید علی صیاد شیرازی
ص:4
شهدا شمع محفل دوستا ناند. شهدا در قهقهۀ
مستان هشان و در شادیِ وصولشان « عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ »اند
و از نفوس مطمئن های هستند که موردخطاب (فَادْخُلِی
فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی)(1) پروردگارند.(2)
ص:5
تصویر

به زحمت جارو را از دستش گرفتم. داشت
محوطه را آ ب وجارو م یکرد. کار هر روز
صبحش بود. ناراحت شد و گفت: «بگذار
خودم جارو کنم. ای نطوری بدی های درونم
هم جارو می شوند.(1)
ص:6
تصویر

شهادت در راه خدا مسئل های نیست که بشود با پیروزی
در صحن ههای نبرد مقایسه شود. مقام شهادت، خود،
اوج بندگی و سیروسلوک در عالم معنویت است.(1)
ص:7
تصویر

شادی در خانه
دیر به دیر می آمد؛ اما تا پایش را می گذاشت توی خانه، بگو و بخندمان شروع می شد. خانه مان کوچک بود. گاهی صدایمان می رفت طبقۀ پایین. روزی همسایۀ پایینی به من گفت: «به خدا این قدر دلم
می خواهد وقتی که آقا مهدی می آید خانه، لای در خانه تان باز باشد و من ببینم شما زن و شوهر به همدیگر چه می گویید که این قدر می خندید؟»(1)
شهید مهدی باکری
ص:8

ما تابع امر خداییم؛ به همین دلیل طالب شهادتیم و تنها
به همین دلیل است که زیر بار ذلت و بندگی غیرخدا
نمیرویم.(1)
ص:9

تصویر
تکمیل ایمان
در همان زمان که به جبهه رفت و آمد می کرد، درصدد ازدواج برآمد و موضوع را در میان گذاشت؛ ولی ما گفتیم: «ازدواج را به بعد از جنگ موکول کن.» شهید گفت: «برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم.»
می خواست از خانواده ای زن بگیرد که عفّت و حیا و حجاب را به درستی مراعات می کنند و در نوزده سالگی ازدواج کرد. برخوردش با همسر و خانوادۀ همسر بسیار خوب و با مهربانی و احترام کامل بود.»(1)
شهید حسین زارع کاریزی
ص:10
تصویر

سعادت را آ نها بردند که آن چیزی را که خدا به آ نها
داده بود، تقدیم کردند و ما عق بماندۀ آ نها هستیم.(1)
ص:11
تصویر

محاسبۀ روزانه
کاغذی توی دستش بود. به نوشتۀ روی کاغذ
که نگاه م یکرد، گاهی غمگین م یشد و
گاهی خو شحال. نتوانستم طاقت بیاورم.
پرسیدم: «آقارشید! چه توی آن کاغذ هست
که ای نقدر حالت را دگرگون م یکند؟ »
گفت: «حساب کارم است. هر کاری که از
صبح انجام م یدهم، م ینویسم. » گفتم:
«عجب حوصل های داری! مگر سن تو چقدر
است که حساب کار خوب و بدت را باید
داشته باشی؟! » جواب داد: «اگر بدانیم
داریم چه کار می کنیم، کمتر گناه می کنیم.(1)
ص:12
تصویر

از هر قطرۀ خون شهیدِ ما که به زمین میریزد، انسا نهای
مصممتر و مبارزی به وجودمی آیند.(1)
ص:13
تصویر

اسیر که نیاورده ام
انگار نه انگار از جبهه رسیده است. از در که وارد شد، آستین ها را زد بالا و نشست کنار تشت لباس ها. گفتم: «کار شما نیست، کار من است!» خیلی جدّی گفت: «یعنی می خواهی بگویی این قدر دست وپاچلفتی ام؟!» گفتم: «نه بابا! می گویم این وظیفۀ من است!» زُل زد توی چشم هایم: «خانم جان! اسیر که نیاورده ام توی خانه ام! حالا بگذار این دو تکه رخت را هم ما بشوییم.»(1)
شهید حاج رضا شکری پور
ص:14
تصویر

آ نهایی که به خدا اعتقاد ندارند و به روز جزا، آ نها باید
بترسند از موت. آ نها از شهادت باید بترسند. ما و شاگردان
مکتب توحید از شهادت نمی هراسیم، نمی ترسیم.(1)
ص:15
تصویر

توقدم های مرا محکم می کنی
منطقه که بود، مدت ها می شد من و بچه ها نمی دیدیمش. حسابی دلم می گرفت. می گفتم: «تو اصلاً می خواستی این کاره بشوی، چرا آمدی مرا گرفتی؟!» می گفت: «پس ما باید بی زن می ماندیم؟!» می گفتم: «من اگر سر تو نخواهم نِق بزنم، پس باید سر چه کسی نِق بزنم؟!» می گفت: «اشکالی ندارد؛ ولی کاری نکن اجر زحمت هایت را کم کنی. اصلاً پشت پردۀ همۀ این کارهای من، بودنِ توست که قدم های مرا محکم می کند.» نمی گذاشت اخمم باقی بماند. روش همیشگی اش بود. کاری می کرد که بخندم؛ آن وقت همۀ مشکلاتم تمام می شد.(1)
شهید عباس بابایی
ص:16
ما اگر شهید بشویم، قیدوبند دنیا را از روح برداشتیم و به
ملکوت اعلی و به جوار حق تعالی رسیدیم.(1)
ص:17
تصویر

اولین هدیۀ چمران
یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت، همراهش بودم. داخل ماشین هدیه ای به من داد. اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازش کردم. دیدم روسری است. یک روسری قرمز با گل های درشت. من جا خوردم؛ اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» از آن وقت روسری گذاشتم. او مرا مثل بچه ای کوچک قدم به قدم جلو برد و به سمت اسلام آورد. نُه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم.(1)
شهید مصطفی چمران
ص:18
تصویر

ما از خدا هستیم همه. همۀ عالم از خداست، جلوه
خداست و همۀ عالم ب هسوی او برخواهد گشت؛ پس
چه بهتر که برگشتن، اختیاری باشد و انتخابی و انسان
انتخاب کند شهادت را در راه خدا و انسان اختیار کند
موت را برای خدا و شهادت را برای اسلام.(1)
ص:19
تصویر

در برابرم به قامت می ایستاد
همیشه عادت داشت وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می شد و به قامت می ایستاد. روزی وقتی وارد شدم، روی زانویش ایستاد. ترسیدم. گفتم: «عباس، چیزی شده؟! پاهایت چطورند؟» خندید و گفت: «نه، شما بدعادت شده اید! من همیشه جلوی تو بلند می شوم، امروز خسته ام، به زانو ایستادم.» اصرار کردم که ناراحتی اش را بگوید. بعد از اصرار زیادِ من گفت: «چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم، انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی توانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقۀ جنگی رفت.(1)
شهید عباس کریمی
ص:20
تصویر

شهادت یک هدی های است از جانب خدای تبار کوتعالی
برای آن کسان یکه لایق هستند و دنبال هر شهادتی باید
تصمیم ها قوی تر بشود.(1)
ص:21
تصویر

در بدترین روزها با هم خوش بودیم
هرچه سختی بود، با یک نگاهش می رفت. همین که جلوی همه برمی گشت می گفت: «یک موی خانم را نمی دهم به دنیا. تا آخر عمر نوکرش هستم»، خستگی هایم را می برد. می دیدم محکم پشتم
ایستاده. هیچ وقت بودنِ با منوچهر برایم عادت نشد. گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان.(1)
شهید منوچهر مُدِق
ص:22
تصویر

شهادت ارثی است که از اولیای ما به ما م یرسد. آ نها
باید از مردن بترسند که بعد از مرگ، موت را فنا م یدانند.
ما که بعد از موت را حیات بالاتر از این حیات میدانیم،
چه باکی داریم!(1)
ص:23
تصویر

هرطور خودت دوست داری!
شاید علاقه اش را خیلی به من نمی گفت، ولی در عمل خیلی به من توجه می کرد. با همین کارهایش غصۀ دوری از خانواده ام یادم می رفت. حقوق که می گرفت، می آمد خانه و تمام پولش را می گذاشت توی کمد من. می گفت: «هرطور خودت دوست داری، خرج کن.» خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت، می آمد و از من می گرفت.
هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمی گرفت. از اصفهان هم که برمی گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباس هایش را خودش می شست و آشپزخانه را مرتب می کرد.(1)
شهید یوسف کلاهدوز
ص:24
تصویر

امروز به فضل همین شهاد تها و ب هبرکت خون شهدا،
ملت ما، ملت سربلند و آبرومندی است و مل تها آبرو و
عزت را ای نگونه باید پیدا کنند.
ص:25
تصویر

فقط غذا!
یوسف اصلاً کاری به کار من نداشت. نه به غذا ایراد می گرفت، نه به کارِ خانه. حتی اگر دو روز هم غذا درست نمی کردم، خم به ابرو نمی آورد. گاهی می گفت: «تو چر اینطوری هستی؟ ولش کن بابا! چه قدر به این چیزها اهمیت می دهی؟ هرچه شد می خوریم دیگر.»
بارها از او پرسیدم: «چه دوست داری برایت بپزم؟» می خندید و می گفت: «غذا! فقط غذا.» یادم نیست یک بار هم گفته باشد فلان غذا. همیشه هم سفارش می کرد: «یک جور غذا درست کن. مهمان هم که داشتیم، یک جور! زیاد درست کن؛ ولی متنوعش نکن.»(1)
شهید یوسف کلاهدوز
ص:26
تصویر

ایستادگی در مقابل دشمنان مقتدر و مسلط، زورگوی
ظالم و پرروی گستاخ، کار بسیار بزرگ و باعظمتی است.
این همان کاری است که مردم ما کردند و عظمت
ملت ما ب هخاطر همین شهادت جوانان شما و شجاعت
فرزندانتان بود.(1)
ص:27
تصویر

وسایل مان را کادو می بردیم!
همان چند ماه اول، عباس کم کم در گوشم حرف هایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم. می گفت: «آدم مگر روی زمین نمی تواند بنشیند؟! حتماً مبل می خواهد؟! آدم مگر حتماً باید توی لیوان کریستال آب بخورد؟!» مدام این حرف ها را در گوش من زمزمه می کرد. من هم که هم خیلی دوستش داشتم و هم خیلی قبولش ، آرام آرام راضی شدم.
این طرف و آن طرف که می رفتیم، وسایلمان را کادو می بردیم. عباس تلفن زده بود و از مادرم اجازه گرفته بود. بعد از مدتی خانه ای که همکارانم به شوخی می گفتند که باید بیایند وسیله هایش را کِش بروند، به خانه ای معمولی و ساده تبدیل شد.(1)
شهید عباس بابایی
ص:28
تصویر

شهید جانش را فروخته و در مقابل آن، بهشت و رضای
الهی را گرفته است که بالاترین دستاوردهاست. به
شهادت در راه خدا، از این منظر نگاه کنیم. شهادت،
مرگ انسا نهای زیرک و هوشیار است که
نم یگذارند این جان، مفت از دستشان
برود و در مقابل، چیزی عایدشان
نشود.(1)
ص:29
تصویر

زندگی در یک اطاق کوچک
بالاخره مادرم راضی شد و او مرا با خودش برد. بعدها دوستانش گفتند: «آقاعبدالله چه راحت خانمش را بدون سور، فقط با گز و شیرینی برداشت و رفت.»
شیراز که رسیدیم، رفتیم مهمانسرایی که عده ای از روحانیان دیگر هم با خانواده هایشان آنجا بودند. زندگی مان با یک اتاق کوچک که دستشویی و حمام داشت، بدون آشپزخانه شروع شد. وقتی رسیدیم، وسایل اتاق را کمی جابه جا کردم. ریخت و پاش ها جمع شد. گفت: «زن داشتن عجب چیز خوبی است. من اصلاً فکر نمی کردم همین وسایل را اگر جور دیگری بچینم، بهتر می شود.»(1)
شهید حجت الاسلام والمسلمین عبدالله میثمی
ص:30
تصویر

خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال
آنان که در این قافلۀ نور جان و سر باختند! خوشا به حال
آ نهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند!(1)
ص:31
تصویر
وسایل زندگی شهید
همیشه توی فکر و خیالم، خانۀ آقای حسینی را با فرش های مجلل، مبلمان گران قیمت و تشکیلات آن چنانی تصور می کردم. برای این زندگی اشرافی، توجیه هم داشتم. می گفتم: «بالاخره فرماندۀ تیپ است!»
آن روز خیلی گریه کردم؛ اما نمی دانم چقدر طول کشید: بنا شده بود وسایل شهید را من بفرستم مشهد. فرش های مجللش، چند تا پتو بود! وسایل اشرافی و آن چنانی اش هم یخچالی کوچک بود و گازی رنگ ورورفته و کمی ظرف و ظروف. دوسه تا صندوق خالیِ مهمات هم کمد وسایلش بود!(1)
شهید سیدعلی حسینی
ص:32
تصویر

شهدا علاوه بر مقامات رفیع معنوی که زبا نها و قلمها
از توصیف آن و چشم و د لها از مشاهدۀ آن ناتوا ناند،
مشعلدار پیروزی و استقلال
ملت اند و حق بزرگ آنان بر
گردن ملت، بسی عظیم است.(1)
ص:33
تصویر

گامِ اولِ دنیا
یادم می آید که ایشان در اتاقِ کار، روی زمین می نشست و کارهایش را انجام می داد. از این بابت احساس کردم که شاید معذب باشد. پیش قدم شدم و رفتم یک صندلی گرفتم؛ اما با دیدن آن برخلافِ انتظار اولیه ام نه تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد. گفت: «دنیا آهسته آهسته آدمی را در کام خود می برد. قدم اول را که برداشتی، تا آخر می روی. لذا باید همواره در همان گام اول باشی.»(1)
شهید علی صیاد شیرازی
ص:34
تصویر

اساساً جهاد واقعی و شهادت در راه خدا، جز با مقدم های از
اخلاص ها و توجه ها و جز با حرکت به سمت «انقطاع الی
الله » حاصل نمی شود.(1)
ص:35
تصویر
دنیا را سه طلاقه کرده ام!
شهید چمران در یکی از یادداشت های خود نوشته است: «قبول شهادت، مرا آزاد کرده است. من آزادی خود را به هیچ چیز حتی به حیات خود نمی فروشم. من هنگام غم و درد، به علی(علیه السلام) می نگرم و هنگام شهادت، به حسین(علیه السلام). یک تاریخْ درد و غمِ شهادت، پشتوانۀ فداکاری ها و پایداری های من است. خدا خواست که من دنیا را برای همیشه سه طلاقه کنم و آرزو کنم که آرزویی نکنم.(1)
شهید مصطفی چمران
ص:36
تصویر

خداوندا! تو م یدانی که فرزندان این سرزمین در کنار
پدران و مادران خود برای عزت دین تو به شهادت
میرسند و با لبی خندان و دل یپر از شوق
و امید به جوار رحمت بیانتهای
تو با ل وپَر میکِشند.(1)
ص:37
تصویر

تعمیر دستۀ عینک
دستۀ عینکش که می شکست، سیمی پیدا می کرد و به جای لولای این عینک از آن استفاده می کرد. می گفتم: «حاج آقا، فِرِم این عینک را عوض کنید.» می گفت: «نه! این عینک خودم دیگر هیدرولیکی شده. خیلی خوب است.»
یک بار این عینک شکست. من با خوشحالی گفتم: «حاج آقا، دیگر می روید و عوضش می کنید.» روز بعد دیدم خوش حال است که جایی پیدا کرده که آن عینک را تعمیر می کنند. عصرِ آن روز با هم رفتیم آنجا. حدود 150 تومان داد و عینک را تعمیر کرد. خیلی خوش حالی می کرد و می گفت: «ببین مثل عینک نو شده است!»(1)
شهید حجت الاسلام والمسلمین عبدالله میثمی
ص:38
تصویر

همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار
عاشقان و عارفان و د لسوختگان و دارالشفای آزادگان
خواهد بود. (1)
ص:39
تصویر
یک مشت خاک بپاش به صورتم!
یادم هست یک بار وصیت کرد: «وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «برای اینکه به خودم بیایم و ببینم دنیایی که به آن دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم، یعنی همین.» گفتم: «مگر تو چقدر گناه کرده ای؟» گفت: «خدا دوست ندارد بنده هایش را رسوا کند. خودم می دانم چه کاره ام.»(1)
شهید منوچهر مدق
ص:40
فداکاری شهیدان و گذشت خانواد هها و حضور رزمندگان
ما بود که ابرهای تیره و تار آن روزگار دشوار را از افق
زندگی این ملت زدود.(1)
ص:41
تصویر

این نامۀ اعمال من است!
شب ها که خانه بود، کاغذی را دست می گرفت و علامت می زد. شبی صدایم زد و گفت: «عیال، این کاغذ را دیده ای؟» گفتم: «نه! چه هست؟» گفت: «نامۀ عملم است! حساب و کتاب کارهایم. می خواهم بدانم هر روز دل چند نفر را شکسته ام، با چند نفر خوب بوده ام و چه کارهایی کرده ام.
همۀ این ها را می نویسم. گفتم نشان تو هم بدهم، شاید دوست داشتی که برای خودت درست کنی.»(1)
شهید محمدعلی خورشاهی
ص:42

ما تا آخرین نفر و تا آخرین منزل و تا آخرین قطرۀ
خون، برای اعتای کلمۀ «الله » ایستاد هایم.(1)
ص:43
تصویر

اختلاف دو خانواده را حل کرد
بین دو خانواده کمی اختلاف بود. پدر و مادر مجید حسابی ناراحت بودند که به عروسی دعوت نشده بودند. وقتی مجید موضوع را فهمید، به خانواده اش گفت: «چیز مهمی اتفاق نیفتاده است، برویم خانۀ فلانی و عروسی بچه شان را تبریک بگوییم!» پدر و مادرش راضی نمی شدند. مجید رفت هدیه تهیه کرد و با اصرار، پدر و مادرش را به آنجا برد. این کارِ مجید باعث شد که اختلاف دو خانواده حل شود.(1)
شهید مجید جعفری
ص:44
تصویر

پرچم عروج انسان به بام معنویت که امروز در
گوشه وکنار دنیا برافراشته میشود، درحقیقت پرچم
امام ما و شهیدان اوست. آنها زنده اند و روزبه روز زنده تر
خواهند شد.(1)
ص:45
تصویر

از جنس خاک
تازه وارد لشکر شده بودم. گذرم افتاد به آشپزخانه. دیدم یک نفر وردست آشپز، قابلمه جابه جا می کرد. فردایش جلوی درِ ستاد، همان شخص را دیدم که جارو می زد. شب جمع شدیم حسینیۀ اردوگاه. رئیس ستاد لشکر می خواست سخنرانی کند. همان شخص آمد و رفت پشت تریبون! تا دقایقی جمعیت پرشور فریاد می زد: «فرماندۀ آزاده، آماده ایم، آماده»(1)
شهید حاج رضا شکری پور
ص:46
تصویر

شهیدان، جوانان مؤمن و فداکاری بودند که برای دفاع
از کشور و ملت در برابر متجاوزان به این آ بوخاک، جان
خود را در کف دست گرفته و با نام و
یاد خدا به میدان نبرد قدم نهادند.
ملت ما و ب هویژه جوانان امروز مدیون
شهیدا ناند. از خودگذشتگیِ آن
پا کبازان بود که اسام و استقلال
وآزادی را به ملت ایران هدیه کرد
و ادای حق بزرگ آنان و تکریم
یاد و نام آنان نشانۀ فداکاری به
ارز شهای والاست.(1)
ص:47
تصویر

حساب سختِ نفس
دفترچه ای داشت که آخر شب اعمال خوب و بد خود را در آن یادداشت می کرد و نفس را به محکمۀ وجدان می برد. شبی دیدم که در مقابل گناه چشم، علامت مثبت گذاشت. گفتم: «کِی و کجا چشم تو مرتکب گناه شد؟!» و به شوخی ادامه دادم: «حتماً به کلاغ ها نگاه کردی که آن هم گناه کبیره است!» سر به زیر انداخت و گفت: «نه خانم! ما ظاهرمان از باطنمان بهتر است. امروز که آمدم محل کارِ تو، یکی از همکاران تو جلو آمد و احوال پرسی کرد که برای لحظه ای چشمم افتاد توی چشمش.»(1)
شهید حمیدرضا شریف الحسینی
ص:48
این هشت سال، مظهری از برترین صفاتی است که یک جامعه میتواند به آ نها ببالد و از جوانان خودش انتظار
داشته باشد. یعنی دفاع مقدس مظهر حماسه است،مظهر معنویت و دینداری است، مظهر آرما نخواهی است، مظهر
ایثار و از خودگذشتگی است،مظهر ایستادگی و پایداری ومقاومت است، مظهر تدبیر وحکمت است.(1)

- ۰ نظر
- حوزه علمیه امام صادق خوراسگان
- چهارشنبه ۲۳ شهریور ۰۱