معرفی کتاب: در ارتش فرعون
دوشنبه 27 دی 1389 10:37 PM
نوشتهای عمیق، درخشان و دردناک، خاطرات توبیاس وولف، نویسنده کتاب، از جنگ ویتنام. وولف در این کتاب با زبانی طنزآلود اما تلخ و گزنده، خاطرات روزهای حضورش در ویتنام را مرور میکند.
در ارتش فرعون
نوشته: توبیاس وولف
ترجمه: منیر شاخساری
نشر چشمه
۲۳۷ صفحه
بریدهای از کتاب:
جرج اورول گزارشی نوشته به نام «بیچارهها چگونه میمیرند»؛ گزارشی که درباره تجربه شخصی او در بخش عمومی بیمارستانی در پاریس هنگام سالهای قحطی آن شهر است. برحسباتفاق مدتی پیش آنرا خواندم، به خاطر اینکه یکی از پسرهایم میخواست مقالهای درباره اورول بنویسد. گزارش برایم تازگی داشت. آنرا به دلیل طنز تلخ و مشاهدات دقیق و خونسردانهاش پسندیدم. اورول مرا در مشت خود داشت، تا اینکه به این خط رسیدم: «در رختخواب مردن بسیار خوب است، با اینحال بهتر از آن مرگ در لباس خدمت است.»
سر جایم خشکم زد. آیا فقط نوعی بازی با کلمات بود یا اینکه واقعا منظورش همین بود؟ بههرحال کلمات ضرباهنگ شجاعانه و لحن بدیعی داشتند که جوانمرگی را همچون معاملهای پرسود تشویق میکردند. تاثیر واژهها طوری بود که انگار به من توهین شدهباشد. بسیار عصبانی بودم، میبایست بلند میشدم، آنرا همانجا میگذاشتم و میرفتم. بعدا به تاریخ گزارش نگاه کردم و فهمیدم که اورول آنرا پیش از جنگ داخلی اسپانیا و جنگ جهانی دوم نوشتهاست. قبل از اینکه بخت این را یافتهباشد که بفهمد مرگ در لباس خدمت واقعا چه معنایی دارد. واقعیت این است که بسیاری از کسانی که «در لباس خدمت جان دادند» در حقیقت هنگام مرگ در آن لباس نبودند، بلکه هر تکه از بدنشان در جایی افتاده بود.
بیشتر دوستانم در ویتنام کشته شدهبودند. شاید خیلی از آنها را به خوبی نمیشناختم و تا آن زمان به آنها فکر نکرده بودم. اما قضیه رفیقم هیو پییرس فرق داشت. با هم خیلی صمیمی بودیم و صمیمی هم ماندیم، همانطورکه با دوستان خوب دیگرم از آن سالها هنوز هم رابطهای صمیمانه دارم. او هم میتوانست یکی از آنها باشد، پدرخواندهای دیگر برای فرزندانم؛ مرد مهربان دیگری که آنها به او احترام بگذارند و ساعتها بنشینند و به حرفهایش گوش دهند. دوستی قدیمی، کسی که با او یکدل بودم، کسی که میتوانست من را یاد بهترین خاطرات دوران جوانیم بیندازد. همانطورکه من آنها را به یاد او میانداختم.
بهجای اینکه هیو را آنطور که میشناختم به یاد بیاورم، اغلب در شرایطی به او فکر میکنم که هیو هرگز شانس بودن در آن شرایط را نداشت. چیزهایی که بقیه ما تجربه کردهبودیم او هرگز تجربه نخواهدکرد. هرگز نخواهددانست که زندگی مشترک چه معنایی دارد. چه حسی دارد که در روز تعطیل بچهات پیشت بخوابد و تو کنارش دراز بکشی و روزنامه بخوانی. نخواهددانست بزرگ کردن او و بعدها حاصل سالها تلاش را دیدن یعنی چه. او مرگ والدینش را نخواهددید و در مجلس ختم آنها نخواهدبود. او نخواهددانست که از دست دادن ایمان و بااینحال دعا کردن یعنی چه. او ادامه نخواهدداد. ما برای این ساخته شدهایم که ادامه بدهیم و سفرمان را کامل کنیم و بدینگونه دریابیم چه کسی هستیم.
میدانم اشتباه است که به هیو و به فقدان او فکر کنم، سایهای محو؛ اما چیزهایی که بر زبان میآورم به خاطر رنجی است که از فقدان او میبرم. شاید چیز دیگری باشد، نوعی شرمندگی. چیزی که آنرا حتی از خودم هم پنهان کردهام، اینکه من بدون او ادامه دادهام. اینطور فکر کردن به هیو استفاده خودخواهانه از اوست؛ همانطور که اگر او را شخصیت یک کتاب قرار دهند، دستکم میخواهم او را همانطور که بود به یاد بیاورم.
او پرش با چتر را دوست داشت. کسی بود که قضیه «دوست دخترم» را راه انداخت، کسی که جلوی در هواپیما آواز میخواند و خودش را میجنباند.
جای من همیشه پشت سر او بود و طبق آموزشهایی که دیدهبودیم، باید دستم را روی شانه او میگذاشتم. راستش را بگویم من از پرش با چتر خوشم نمیآید، اما وقتی به هیو چسبیدهباشم احساس بهتری پیدا میکنم. افرادی که جلوی ما هستند یکییکی از در هواپیما بیرون میپرند و ناپدید میشوند. صدای موتور هواپیما بلندتر به گوشم میرسد. هیو با صدایی تیز میخواند و دستهایش را با لودگی تکان میدهد. درست پیش از آنکه به در هواپیما برسد برمیگردد و چیزی به من میگوید. باد نمیگذارد صدایش را بشنوم، میگویم: «چی؟» او فریاد میزند: «داریم شوخی میکنیم؟» به قیافهای که به خود گرفتهام میخندد. دوباره برمیگردد و جلوی در میایستد، میپرد، و میرود.