پاسخ به:زندگی با امام
دوشنبه 27 دی 1389 9:42 PM
تقاضاي آب
|
 |
توي قم، زماني كه تازه به سپاه آمده بودم، روي پشتبام منزل نگهباني ميدادم. وقتي كه پاس بخش براي تعويض بعضي نگهبانها آمد، يكي از برادران نگهبان آن طرف پشتبام، برادري را كه نوبت نگهبانياش تمام شده و داشت به پايين ميرفت، صدا زد و گفت پايين كه ميروي، مقداري آب براي ما بياور؛ تشنهايم.
ساعت يك يا 5/1 بعد از نصفه شب بود، طرف ميخواست برود بخوابد، خوابش ميآمد و حالش را نداشت تا برود و از آسايشگاه آب بياورد، لذا در جواب گفت: « يك ساعت ديگر كه پستت تمام شد، خودت ميروي پايين و آب ميخوري.»
خلاصه نيمه شب بود و دير وقت ولي چند دقيقهاي نگذشته بود كه ديدم حضرت امام يك پارچ آب و يك پيشدستي خرما دستشان است و دارند مي آيند بالا.
از پلههاي پشتبام آمدند بالا، من هم در پشتبام نگهباني ميدادم، حضرت امام آمدند جلو، من دستپاچه شدم؛ پريدم پايين و گفتم آقا جان چه كار داريد؟ گفتند: « مثل اين كه يكي از برادرها تشنه بود، اين آب را به او بدهيد. » خرما را هم دادند كه ما بخوريم.
من اصلاً زبانم بند آمده بود كه چه بگويم. آخر اين موقع شب آقا خودشان را به زحمت انداخته بودند و گويا صداي برادري را كه تقاضاي آب ميكردند، شنيده بودند.
منبع: مجله جاودانه ها - صفحه: 11
|