0

زندگی با امام

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:زندگی با امام
دوشنبه 27 دی 1389  9:28 PM

بچه در آغوش امام متبسم شد

يك وقتي خانمي ايتاليايي نامه‌اي به امام نوشته بود كه همراه آن گردنبندي طلا ارسال گرديده بود ...
در نامه‌اش به امام عرض كرده بود:‌ من عيسي مسيح عليه‌السلام را در وجود شما متجلي ديدم و شما را واقعاً روح خدا يافتم و اگر چه شما را نديده‌ام، ولي احساس مي‌كنم كه در زمان حضرت ميسح زندگي مي‌كنم و حيات مسيحي از طريق شما در وجود من دميده شده است.
و ادامه داده بود كه: من به دليل علاقه‌اي كه به حضرت مسيح عليه‌السلام در اين عصر دارم، گرانبهاترين و نفيس‌ترين يادگار ازدواجم را به شما هديه مي‌كنم. تا در هر راهي كه صلاح مي‌دانيد، مصرف كنيد.
وقتي ما مضمون نامه را همراه گردنبد خدمت امام برديم، گردنبند را گرفتند و كنار دستشان در جعبه‌اي كه قلمدان ايشان بود، گذاشتند.
فرداي آن روز كه فصل زمستان بود و ملاقات‌ها هم تعطيل بود، ما در محضر امام بوديم. بچه‌ي مفقودالاثري را براي ملاقات آورده بودند. چون تنها توي حياط ايستاده بود، احساس غربت كرده و صداي گريه‌اش بلند شد. امام سرشان را بلند كردند و داخل حياط را نگاه كردند و با يك سخن خشني فرمودند: « ديديد كه بچه‌اي دارد گريه مي‌كند ( خيلي ناراحت بودند ) چرا اين بچه اين‌جاست؟ چرا گريه مي‌كند؟ »
قضيه عرض شد، فرمودند:‌ « همين الآن بياوريدش داخل. » كارها را نيمه تمام رها كرده، بچه را آورديم. آثار ناراحتي در چهره‌ي امام از ديدن اين دختربچه كاملاً مشهود بود؛ لذا بچه را داخل اتاق آورديم آقا دو دستشان را دراز كرده و او را در آغوش گرفته و به سينه‌شان چسباندند و بعد روي زانوي خود نشاندند و صورت خودشان را به او چسباندند و با او شروع به صحبت كردند؛ به نحوي كه ما كه يك متر بيشتر با امام فاصله نداشتيم، نمي‌توانستيم بفميم به او چه مي‌گويد.
لحظه‌اي نگذشت كه ديدم آن بچه در آغوش امام متبسّم شد و لحظه‌اي بعد در حالي كه امام آن گردنبند را به گردن او گذاشته بودند، در كمال خوشحالي اتاق امام را ترك كرد.


منبع: مجله فكه  

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها