خاطرات حاج قاسم سلیمانی از زبان خودش :خاطره ای از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در شب قدر سال 98
جمعه 9 مهر 1400 6:42 PM
محمود خالقی، همرزم شهید سلیمانی در یادداشتی به بیان خاطره ای از دیدار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در حرم امیرالمؤمنین در شب قدر سال 98 پرداخته است. متن کامل این یادداشت عبارت است از:
روز جمعه، هجدهم ماه مبارک رمضان ۱۴۴۰ مصادف با سوم خرداد ۱۳۹۸ برای اقامتی ده روزه، با خانواده وارد نجف اشرف شدیم، پیش بینی ساعت ورود به نجف، فرصت روزه آن روز را از ما گرفته بود.
برای یافتن نشانی محل اسکان زیر آفتاب باغ نجف، خیابان ها و کوچه های زیادی را بالا و پایین کردیم. همه بی ثمر بود، گرمای فوق العاده هوا آدم را کلافه می کرد، بالاخره یک روحانی فاضل از اهالی نجف، متوجه خستگی و تشنگی ما شد و به کمکمان آمد.
دریافت که مسافریم و روزه نیستیم. در لابی ساختمان موسسه فرهنگی اش؛ با آب خنک از ما پذیرایی کرد، بعد سپردمان به یکی از کارکنان آنجا تا با وسیله نقلیه شخصی اش ما را به محل اسکان برساند.
سفر از قم تا نجف، تقریبا ۲۴ ساعت طول کشیده و خسته مان کرده بود. شخصا ترجیح دادم بعد از استراحت و انجام غسل زیارت و جمعه، نماز را در حرم مطهر حضرت امیر سلام الله علیه بخوانم.
دو سه ساعتی به مغرب مانده، گوشهای از حرم مشغول نماز شدم، تقریبا نماز ظهر تمام شده بود که در کمال تعجب و ناباوری ناگهان دیدم حاج قاسم از کنارم گذشت.
یادم افتاد حدود یک هفته قبل از آن، تهران، در منزل شهید تهامی، وقتی به حاج قاسم گفتم خدا بخواهد بمناسبت دهه آخر ماه مبارک نجف مشرف باشم؛ جواب داد: من هم دوست دارم شب نوزدهم را در حرم امیرالمومنین علیه السلام احیا بگیرم.
کمی جلوتر ایستاد برای خواندن اذن دخول. رفتم جلو برای سلام و احوالپرسی، حسین پورجعفری و دو سه نفر دیگر که آن ها را نمی شناختم، همراهش بودند. حاج قاسم گفت: زیارت می کنم؛ بر میگردم با هم حرف میزنیم.
مشغول زیارت و دعا شدم، حسین هم کنارم ایستاد به زیارتنامه و نماز. زیارت حاج قاسم نزدیک یک ساعت طول کشید، وقتی برگشت گفت: بعد از مغرب تماس میگیرم و با هم قرار می گذاریم.
گرم و صمیمی، همدیگر را بغل کردیم، بعضی از زائران ایرانی و عراقی، او را شناخته و با نگاهی حسرت بار، صحنه روبوسی ما را تماشا می کردند، بعضی هم با ایماء و اشاره سفارش می دادند از طرفشان، حاجی را ببوسم.
سعادت زیارت حضرت و توفیق دیدار حاج قاسم، حال خوشی برایم ایجاد کرد. انگار روی زمین نبودم. این دیدار را پذیرایی امام العارفین سلام الله علیه تلقی کردم، قطعا عنایت ایشان بود که آن ساعت خاص حرم باشم و در مسیر ورود حاج قاسم مشغول نماز شوم.
بعد از مغرب، تماس گرفت و قرار گذاشتیم ساعت ۱۰ باب القبله همدیگر را ببینیم کمی زودتر از وقت، با هفت، هشت نفر دیگر آمد. در صحن مطهر حضرت، وارد غرفهای شدیم که گویا از قبل برای همین منظور پیش بینی شده بود، حاجی دلش می خواست بالای پشت بام احیا بگیریم. اما گفتند کارگران مشغول بنایی اند و اوضاع آنجا بهم ریخته است.
او هم اصرار نکرد و پذیرفت، از جمع حاضر در اتاق حسین یک نفر دیگر را به من معرفی کرد: ابومهدی المهندس، با اسم ابومهدی آشنا بودم ولی تا آن شب، او را ندیده بودم. چهره ای نورانی و دوست داشتنی داشت، با یک نگاه و در همان لحظه، شدیدا به او علاقه مند شدم. طوری که دلم می خواسته باز هم در مدت اقامت در نجف او را ببینم.
همه مشغول ذکر و تلاوت قرآن شدند. هیچ کس با دیگری حرف نمیزد، حاجی هم عینکش را زد و نشست به تلاوت قرآن. عبادت فردی مان یک ساعتی طول کشید.
بعد حاجی گفت: می خواهیم سه شبانه روز نماز قضا بخوانیم، شما امام جماعت باش، با اینکه امامت برای آن مأمومین عزیز و آبرومند در درگاه خداوند برایم سنگین بود؛ اما پذیرفتم و گفتم چشم. کار دیگری هم نمی شد انجام داد. تنها من در آن جمع، طلبه بودم. گرچه من هم ملبس به لباس روحانیت نیستم.
به هر ترتیب ایستادیم و چهار رکعت نماز ظهر را با آرامش و طمأنینه خواندیم، بعد از سلام، حاجی سرش را آورد جلو و آهسته و با حجب و حیای زیادی گفت: فلانی!! هم نماز زیادی باید بخوانیم و هم اعمال دیگری باید انجام دهیم!! اگر امکان دارد نمازها را قدری سریع تر بخوانیم.
یادم افتاد که هفته قبل، منزل شهید تهامی، در جمع دوستانه و خانوادگی مان نیز همین تقاضا را داشت؛ ولی خیلی خودمانی، آنجا گفت: حاج محمود مهمان ها افطار نکرده اند، نماز را تند بخوان؛ طولش نده!
اما شبا احیا، این را با ادبیاتی متفاوت و خیلی رسمی گفت؛ چون بیشتر مامومین مرا نمی شناختند و حاجی خواست احترامم به عنوان امام جماعت حفظ شود. مراعات این نکته اخلاقی به ظاهر کوچک اما در واقع بزرگ در زندگی سردار شهیدمان فراوان بود.به هر حال، به نماز سرعت دادم و سه شبانه روز نماز قضا را خواندیم. بعد از آن، حاج قاسم شروع کرد به خواندن دعای جوشن کبیر، باحال خوشی میخواند و گریه می کرد، مدتها بود صدای گریه بلند حاجی را در حال دعا نشنیده بودم.البته سال های خیلی دورتر در گلزار شهدا