نخستین زنی که در جنگ به اسارت عراقی ها در آمد
جمعه 2 مهر 1400 8:59 PM
همشهری آنلاین : خدیجه میرشکاری، نخستین اسیر زن ایرانی و همسر شهید است که در اوایل جنگ در شهر سوسنگرد توسط نیروهای عراقی اسیر شد و پس از ۲ سال به کشور بازگشت.
میرشکاری زمانی که به اسارت عراقیها درآمد بهشدت مجروح بود و روزهای سختی را در اردوگاههای عراق پشت سر گذاشت. این زن آزاده از رنج اسرای ایرانی میگوید که شاید در مطبوعات ما چندان به آنها پرداخته نشده است؛ سربازان گمنامی که اگر امثال میرشکاری روایتگر روزهای سخت آنها نباشند، هیچگاه کسی نمیداند در پشت خط مقدم چه گذشته است. روایت میرشکاری از حضور زنان در جبهه و داستانهای پشت خط را در گفتوگویش با همشهری بخوانید.
من در یک خانواده مذهبی در شهر بستان به دنیا آمدم. پدرم یک روحانی بود که داروخانه و عطاری داشت و در واقع نخستین داروخانه شهر متعلق به پدرم بود. البته پدر، متولی مسجد جامع شهرمان نیز بود. خودمان یک حسینیه نیز در خانه داشتیم که از زمان پدربزرگم و حتی قبل از انقلاب برپا بود و همیشه مراسمهای مذهبی در این حسینیه برگزار میشد.
من تقریبا ۲۰ سال داشتم و ۳ ماه قبل از شروع جنگ ازدواج کرده بود. همسرم ابتدا فرهنگی بود، اما بهخاطر نیاز انقلاب نوپای کشورمان وارد سپاه شد و فرمانده سپاه دشتآزادگان بود؛ بنابراین هم بهخاطر شغل همسرم و هم خانوادهای که در آن بزرگ شده بودم و نیز زندگی در شهر مرزی بستان جنگ خیلی زود وارد زندگیمان شد و من بیشتر درگیر شدم. این توفیقی اجباری بود که نصیب من شد.
بله تقریبا. در زمان عقد همسرم یک دوره آموزشهای نظامی به من داد و حتی خواهرزاده ۷ سالهام قبل از من، این آموزشها را فراگرفت. وقتی همسرم در خانه نبود، بچه خواهرم آموزشهای نظامی را به من یاد میداد.
باز و بسته کردن سلاحهایی چون کلاشنیکف، ژ۳ و کلتهای کمری ازجمله دورههایی بود که من آموزش دیدم؛ طرز کار با آنها و تیراندازی را هم یاد گرفتم. من همه اینها را یاد گرفته بودم؛ چراکه امامخمینی (ره) هم گفته بودند یک ارتش ۲۰ میلیونی باید تشکیل شود؛ بنابراین ما که مقلد امام (ره) و رهبرمان بودیم، تلاش کردیم مانند دیگران این دوره را یاد بگیریم.
ما صدای گلولههای جنگ و خمپارهها را از مرز شنیدیم. من از بالای پشتبام نگاه میکردم میدیدم که آمبولانسها همگی از آن طرف مرز به سمت شهر پشت سرهم حرکت میکنند. شهر ما بیمارستان نداشت و فقط یک بهداری داشت که پزشکان آن هم بیشتر هندی بودند و بیشتر بیماران از بهداری به شهر سوسنگرد منتقل میشدند.
۲۵ کیلومتری میشد. ما در آن زمان یک ستاد پشتیبانی در حسینیه پدرم ایجاد کردیم و در آن حسینیه به همسرم و دوستانشان که به خط مقدم میرفتند، کمک میکردیم.
لباسهای خونی آنها را میشستیم. چون رزمندگان مجروحان را کول میکردند، اکثرا لباسهایشان خونی بود. چون حالم از دیدن خون بههم میخورد و تحمل نداشتم، چشمانم را میبستم و به دور از چشم مادرم در حمام را میبستم و لباسهای خونی رزمندگان را میشستم. من این کار را بهخاطر انقلاب، سرزمین و علاقهای که به همسر و هموطنانم داشتم انجام میدادم. آن زمان رزمندگان لباس اضافه زیادی نداشتند و ما مجبور بودیم خیلی سریع آنها را تمیز کنیم تا استفاده کنند.
دقیق بهخاطر ندارم، اما بیشتر از ۵ روز نگذشته بود که خمپارههای دشمن به شهر بستان برخورد میکرد. یادم هست که یکی از همین خمپارهها به خانه همسایه ما برخورد کرد و در آن حادثه عروس آن خانواده شهید شد. کمکم اهالی بستان از شهر خارج شدند. برخی به شهر دیگری میرفتند و عدهای هم به روستاهای اطراف پناه میبردند.
پدرم با این قضیه مخالف بود و میگفت ما مردم و ارتش را در کنار خود داریم چرا باید شهر را خالی کنیم. کمیته و سپاه در کنار ارتش دشمن را مجبور به عقبنشینی میکنند، من نمیتوانم بروم و باید اینجا بمانم و در حسینیه اذان بگوییم و به رزمندگان کمک کنم. اما برادرم دیگر طاقت نیاورد و به پدرم گفت اگر نروید خودم را با همین تفنگی که در دست دارم میکشم. عراقیها کم کم دارند وارد شهر میشوند و باید هرچه سریعتر اینجا را ترک کنید.
دقیقا چند روز قبل از اسارتم بود که همسرم همراه برادرم آمده بودند که ما را بفرستند خارج از شهر. صبح زود بود پدرم چون ۷۰ سال موذن مسجد بود، گفت: بگذارید اذان بگویم و بعد از نماز صبح میرویم. وسایل صبحانه را جمع نکرده راه افتادیم و برادرم ما را به سوسنگرد برد. همسرم خودش اهل سوسنگرد بود و خانوادهاش آنجا زندگی میکردند. به من گفت: برو اگر زنده ماندم من هم میآیم. روزهای خیلی سختی بود؛ برق، آب و تلفن همگی قطع شده بودند و ما دیگر هیچ خبری از آنها نداشتیم؛ مگر اینکه خودشان میآمدند.
تقریبا ۷ مهر بود که جنگ به سوسنگرد هم کشیده شد و شهر را محاصره کردند. خانواده من از آنجا به اهواز رفته بودند، اما من هنوز آنجا بودم. وقتی شهر توسط عراقیها محاصره شد، همسرم دنبالم آمد و گفت دیگر صلاح نیست اینجا بمانی و باید تو هم بروی اهواز. با یک ماشین جیپ سپاه که پر از مهمات بود دنبالم آمد که مرا به اهواز ببرد. من سمت صندلی شاگرد نشسته بودم و پاهایم را بالا جمع کرده بودم؛ چون زیر پاهایم پر از نارنجک بود. همسرم یک اسلحه به من داد و گفت: نترس تو دیگر دوره آموزشی کار با اسلحه را گذراندهای و یاد گرفتهای. شهر خالی است و هر آن ممکن است منافقان یا عراقیها سر راهمان را بگیرند و تو باید اگر لازم شد، تیراندازی کنی. مراقب اطراف باش و از پنجره فضای بیرون را دید بزن.
شاید من هیچ وقت فکرش را نمیکردم که روزی از اسلحه برای کشتن آدم استفاده کنم. همسرم میگفت: ما هیچ مهمات و نیروی زیادی نداریم وقتی تو را به مقصد رساندم باید این ماشین و مهمات را به نیروها برسانم.
من تفنگ را محکم بغل کرده بودم. یک چادر مشکی با مقنعه بلند و مانتوی بلند بر تن داشتم. اکثر ما زنان با همین لباسها هم شبها میخوابیدیم؛ چرا که هر آن امکان داشت که عراقیها حمله کنند و ما مجبور باشیم به سرعت خانه را ترک کنیم یا حتی احتمال کشته شدن و مجروح شدن ما بهخاطر خمپارههای عراقی زیاد بود.
بله. وقتی همسرم میخواست مرا از شهر دور کند، تقریبا عراقیها وارد شهر شده بودند. با این حال جاده هنوز در اختیار نیروهای خودمان بود. همسرم گفت تا جاده بهدست عراقیها نیفتاده باید هرچه زودتر تو را از شهر خارج کنم. وقتی که از شهر سوسنگرد بیرون رفتیم، یکی، دو نفربر و تانک عراقی همزمان با ما به آنجا رسیده بودند؛ یعنی عراقیها پل زده بودند و کمکم نفربرها نیز از آن عبور کرده و وارد شهر شده بودند. وقتی چشمام به نفربرها افتاد، خوشحال شدم و به همسرم گفتم که برای شما نیرو و کمک رسیده است. همین جمله را که گفتم، عراقیها به سمت ما تیراندازی کردند. هوا گرم و شیشه ماشین هم پایین بود. از سمت صندلی شاگرد که من نشسته بودم به ما شلیک میکردند. من سرم را پایین نگه داشته و محکم اسلحه را بغل کرده بودم. با صدای بلند فریاد میزدم: «الله اکبر»، «یا حسین»، «یا فاطمه زهرا»و... همینطور فریاد میزدم. عراقیها لاستیکهای ماشین را زدند و ماشین از کار افتاد.
هر دوی ما بهشدت مجروح شده بودیم. پهلوی راست من خیلی میسوخت. وقتی دستم را بردم سمت پهلویم، دیدم سوراخ خیلی بزرگی ایجاد شده و خونریزی شدید دارم. همچنان اسلحه را محکم بغل کرده بودم. عراقیها که به ما رسیدند، مرا از ماشین به بیرون پرت کردند. در همین حین تفنگ از بغلم زمین افتاد. این صحنه را که دیدند فریاد میزدند زن نظامی، زن نظامی. زبان عربی آنها را متوجه میشدم. عراقیها فکر میکردند که من باز هم سلاح یا نارنجکی همراه دارم و میخواستند مرا تفتیش بدنی کنند. من جیغ زدم که هیچچیز دیگری همراه خودم ندارم و فقط همین اسلحه بود. فریاد من باعث شد که عقب بروند. همسرم را نیز از ماشین آوردند پایین. استخوان قلم پایش زده بود بیرون و همینطور خونریزی شدید داشت.
همه نیروهای عراقی همراه تانکها و نفربرها جاده را پر کرده بودند. یک آمبولانس عراقی آمد و ما را همراه ۲ سرباز مسلح سوار آمبولانس کردند. ما را به سمت شهر العماره عراق بردند. دقیق یادم نیست، اما بهنظر میرسید یک شب در راه بودیم. جاده بسیار وحشتناکی داشت و من از درد و خونریزی شدید جیغ میزدم، اما هیچ کاری برای ما نمیکردند که دردمان کمتر شود و میگفتند شما پاسدار خمینی هستید. به ما میگفتند اگر زنده به عراق رسیدید ما شما را بازجویی و درنهایت اعدامتان میکنیم. عراقیها فکر میکردند من هم پاسدار هستم و همکار حبیب، همسرم. هر چه میگفتم ما پاسدار زن نداریم، باور نمیکردند و میگفتند تو همسرش نیستی.
گفتم ما داشتیم از شهر فرار میکردیم که شما به سمت ما تیراندازی کردید. عراقیها میگفتند اگر پاسدار نیستید، چرا این ماشین پر از مهمات دست شماست.
قبل از رسیدن به بیمارستان همسرم چشمانش را بسته بود و من فکر میکردم یا خوابش برده یا بیهوش شده است؛ چراکه در کل مسیر ما با هم حرف میزدیم، قرآن میخواندیم و دعا میکردیم. دست من زیر سر حبیب بود، همین که ساکت شد، گفتم چرا حرف نمیزنی؟ گفت: دارم راز و نیاز میکنم و میخواهم نماز صبحم را بخوانم. با من حرف نزن. چشمانش را بست. من فکر کردم از خستگی خوابش برده است. در ادامه مسیر نزدیک عراق که شدیم ۵ اسیر چشم و دست بسته انداختند توی آمبولانس، درواقع پرت کردند. من جیغ زدم و گفتم مجروح داریم، مراقب باشید. اسرا گفتند: نمیبینی چشمان ما بسته است. ما از کجا بدانیم که شما کجا هستید. یکی از آنها گفت: دست و چشم مرا باز کن تا کمکت کنیم، اما من اصلا دستانم را نمیتوانستم بلند کنم. با هر بدبختی که بود چشمانم را باز کردم و در تاریکی فضای داخل آمبولانس دیدم که محکم دستان آنها را با طناب بستهاند. با سختی و کشانکشان یکی از آنها خودش را به من نزدیک کرد و با سختی دستش را باز کردم. او هم دست و چشم بقیه را باز کرد. بعد صورتش را به حبیب نزدیک کرد و نفس و نبضش را که چک کرد، گفت اصلا هیچ علائم حیاتی ندارد و شهید شده است.
آنها حبیب را شناختند و گفتند: این حبیب شریفی است. همسایه ما اینجا چهکار میکند؟ من هم ماجرا را تعریف کردم. من اصلا باورم نمیشد و میگفتم امکان ندارد او شهید شده باشد. ما چند لحظه پیش داشتیم صحبت میکردیم. یکی از اسرا گفت: خواهرم به فکر خودت باش. او به آرزویش رسید و شهید شد. تو از این به بعد اسیر بعثیها هستی و به فکر خودت باش. با این حال، من هنوز باورم نشده بود او شهید شده است.
البته این را هم بگویم در همان زمان که همراه خانواده به سوسنگرد رفته بودیم، هلالاحمر سوسنگرد اعلام کرد که همه دختران بیایند و یک دوره امدادگری آموزش ببینند که من هم رفتم و این دوره را فشرده از صبح تا شب گذراندم.
صبح ما را به بیمارستان جمهوری شهر العماره عراق بردند. من دیگر از آنها جدا شدم و بعد از یک سال و خردهای فهمیدم آنها را همراه جنازه همسرم کجا بردند.
یکی از همان افرادی که اسیر بود در اردوگاه را دیدم و برایم تعریف کرد.
سالن خیلی بزرگی بود پر از مجروح، حالا دقیق نمیدانم همه عراقی بودند یا ایرانی. اورژانس بیمارستان خیلی شلوغ بود. نیروهای عراقی همگی با همدیگر صحبت میکردند و میگفتند: یک زن نظامی ایرانی را آوردهایم. مرا بردند و روی یک تخت بستری کردند. دیگر چندان به هوش نبودم تا اینکه با سیلی یکی از نظامیان عراقی به هوش آمدم. او خیلی محکم بهصورتم سیلی زد. من یکدفعه چشمانم را باز کردم و گفتم چرا سیلی میزنی؟ گفت: تو خون زیادی از دست دادهای و پزشکان میخواهند برای تو خون تزریق کنند، اما میگویی من خون بعثی نمیخواهم؛ درحالیکه من اصلا نمیدانستم اینگونه گفتهام و بهشدت بیحال بودم.
تمام لباسهایم و چادرم پاره شده بود. پرستاران میخواستند لباسهایم را عوض و لباس کوتاه بیمارستان را تنم کنند. یکی از پرستاران قیچی آورد تا لباسهای خونی و پاره را عوض کند. من محکم چادر و لباسم را گرفتم و گفتم اجازه نمیدهم اینها کوتاه هستند و حجاب ندارند؛ درحالیکه سرم خون به دستم بود، تخت را محکم گرفتم و جیغ میزدم که نمیخواهم لباسم را عوض کنید. داد میزدم که بیایید مرا بکشید. من این لباسها را نمیپوشم. تا اینکه یکی از پزشکان آنها گفت: نمیبینید که این خانم چقدر حجاب دارد و برایش مهم است که چادر از سرش نیفتد. با وجود گرمای هوا او نمیخواهد حجابش را کنار بگذارد. اذیتش نکنید نمیتواند این لباسها را بپوشد. من که پزشک هستم میگویم ایرادی ندارد. در آن بیمارستان ترکشها را از بدن من خارج نکردند و واقعا فکر میکردند من زنده نمیمانم.
الان وقتی تعریف میکنم احساس میکنم آن زن من نبودم. حالا که فکرش را میکنم میگویم چطور جرأت داشتم در آن شرایطی که اسیر بودم اینگونه رفتار و جیغ و داد کنم. خدا را شکر در طول زمان اسارتم - از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۱ که در اردوگاه موصل بودم - هیچگاه جلوی سربازها و نیروهای عراقی گریه و اظهار پشیمانی نکردم.
چند روزی در بیمارستان العماره عراق بستری بودم و در یک اتاق ۴ نظامی زن نگهبان من بودند که قصد فرار به سرم نزند. بعد از اینکه بهنظر آنها شرایطم بهتر شد و بهبود یافتم به زندان انفرادی بغداد منتقل شدم. نزدیک ۴ ماه آنجا بودم که هر هفته مرا به بهداری میبردند و پانسمانم را عوض میکردند و اگر مسکنی هم لازم بود به من میدادند.
بازجویی از همان زمان بازداشت شروع شد؛ تقریبا هفتهای یکی، دوبار من بازجویی میشدم. به این صورت بود که یا وارد سلولم میشدند یا به جایی دیگر منتقل میشدم. از جنگ، اقتصاد و وضعیت ایران میپرسیدند. از امام خمینی (ره)، خانواده و همسرم سؤال میکردند. تا از همسرم صحبت میکردم و سراغش را میگرفتم، میگفتند: او سرباز (امام) خمینی است. اصلا حرفش را هم نزن. برو دعا کن خودت تا حالا زنده ماندهای.
وقتی که مرا از سلول انفرادی به اردوگاه موصل بردند در بیمارستان شهر موصل مورد عمل جراحی قرار گرفتم و ۱۰ روز آنجا بودم و بعد از عمل به بهداری اردوگاه موصل برگرداندند. بهداری موصل یک سالن بزرگ داشت که هم تخت داشت و هم مجروحان مختلف. اینکه میگویم تخت به این دلیل است که در اردوگاه ما تخت نبود. تنها زن آن بهداری من بودم و همگی اسرای مرد ایرانی بودند. پرستاران نیز اسرای ایرانی بودند و فقط روزها از شهر پزشک عراقی میآمد به بیماران سرکشی میکرد.
چرا بود، اما اجازه نمیدادند طبابت کند. یکی از آنها مجید جلالوند، اهل تهران و خیلی معروف بود، اما آنجا مترجم بود؛ چون هم ترکی بلد بود و هم انگلیسی. شهر موصل بیشترشان ترک هستند. او اجازه طبابت نداشت، اما پنهانی برخی مواقع دارو از داروخانه آنها برمیداشت و مریضان را مداوا میکرد. برخی مواقع وقتی پزشکان عراقی میرفتند یا در حال استراحت بودند، این دکتر مجید میآمد بهداری و بقیه پتو را بهعنوان پرده میگرفتند و اینگونه پانسمان مرا عوض میکرد. عراقیها اصلا آنتیبیوتیک برای ما استفاده نمیکردند و خیلی کم اتفاق میافتاد برای درمان مجروحان استفاده کنند، اما دکتر مجید همیشه از داروخانه آنها یواشکی آنتیبیوتیک برمیداشت و برای من میآورد.
پرستاران و پزشکان اسیر ایرانی بیشتر برای کمک به اسرای مجروح آنجا بودند؛ نه طبابت. آنها کمک میکردند اسرایی که اوضاعشان خیلی نامناسب بود و صدمه شدید دیده بودند، کارهای روزانهشان را انجام دهند.
بله. وقتی در بهداری بستری بودم، یکی از جوانان ایرانی که آنجا بود به من زبان انگلیسی یاد داد. او جلد پاکتهای سیگار یا کاغذ باطله را میآورد و روی آن کلمات انگلیسی را به من آموزش میداد و میگفت، بهتر است بخوانی و کمکت میکند؛ چون صلیبسرخ جهانی که میآمد ما باید انگلیسی صحبت میکردیم. درواقع کلماتی که مورد نیاز اسرا بود به ما یاد میداد. من خودم نیز علاقه داشتم و او هم از من امتحان میگرفت و سؤال میکرد. من البته همانجا تزریقات را کامل یاد گرفتم. همیشه میگفتند اینجا بهترین فرصت است که اینها را یاد بگیری و وقتی برگشتی ایران میتوانی به رزمندگان کمک کنی که اتفاقا همینطور هم شد و سالهای ۱۳۶۲ و ۶۳ توانستم در بیمارستان شهر سوسنگرد این کار را انجام دهم. بعدا به جهادسازندگی رفتم تا آنجا بتوانم همراه پزشکان اعزامی به روستاییان کمک کنم.
بهشدت مجروح بودم، اما خب به نحو دیگری مرا اذیت میکردند؛ مثلا هر ۲۴ ساعت یکبار به من غذا میدادند. در یک محیط کاملا مردانه و بهمدت ۴ ماه در یک سلول انفرادی بودم. در همین بازجوییها وقتی یکبار مرا بردند با یک خلبان آشنا شدم که فارسی صحبت میکرد. خودش را ایرانی معرفی کرد و به عراقیها گفت: ما اصلا زن رزمنده که در جبهه جنگ حضور داشته باشد، نداریم. حتما او را در شهر اسیر کردهاید. این خلبان به زبان انگلیسی نیز مسلط بود. به من گفت: مشخصات خودت را به من بده که در کدام اردوگاه هستی تا هر جور شده اطلاعات تو را به صلیبسرخ جهانی بدهم. آنها به امور اسرا رسیدگی میکنند. این خلبان گفت: احتمالا زنان زیادی اسیر شدهاند که من در جریان نیستم.
نه متأسفانه به یاد ندارم. بعد از چند روز از آن دیدار، مرا به اردوگاه موصل منتقل کردند که ۱۵۰۰ ایرانی در آنجا زندانی بودند.
نه همگی مرد بودند. من هیچ اسیر زن دیگری ندیدم. بعد از یک سال و چند ماه دوباره مرا به بغداد، زندان استخبارات، اردوگاه رمادیه منتقل کردند. من در آن مقطع بعد از ۶ماه بهخاطر خارج کردن برخی ترکشها دوباره برای عمل به بیمارستان موصل منتقل شدم. صلیب سرخ جهانی وقتی مرا دید، گفت: باید این زندانی مبادله شود.
بله. تقریبا ۲ گروه قبل از من مبادله شده بودند که اکثرا نابینا، قطع نخاع یا دست و پاهایشان قطع شده بود. من گروه سوم بودم که همراه ۳۷ نفر دیگر با زندانیان عراقی مبادله شدم؛ یعنی بعد از ۲ سال ما از طریق کشور قبرس آزاد شدیم و به تهران آمدیم.
اوایل سال ۱۳۶۱ بود.
بعد از دیدار با خانواده و طی روند درمان، ۲ سال بعد باز به مناطق جنگی برگشتم. به سوسنگرد رفتم و یک دوره آموزش امدادگری را گذراندم. همراه چند نفر دیگر از زنان امدادگر تست کزار انجام میدادیم، اما متأسفانه به حدی من در زمان اسارت اذیت شده بودم و ضعف داشتم که دیگر مانند گذشته توان نداشتم؛ به طوری که حتی خون میدیدم حالم بد میشد.
مطمئن باشید اگر زمان به عقب برگردد، دوباره همان کارها را انجام خواهم داد. الان هم اگر اتفاقی بیفتد با همه توانم حاضر خواهم شد و ذرهای پشیمان نیستم از فعالیتهایی که در گذشته داشتهام. این مردم هیچ فرقی با گذشته نکرده و ندارند.
هیچ انسانی برای جنگ آفریده نشده است؛ چراکه فطرت انسان با جنگ همخوانی ندارد، اما اگر مجبور باشد و مانند ما یک جنگ ۸ ساله به او تحمیل شود، چارهای ندارد که برای دفاع از وطنش وارد جنگ شود. زن با آن روح لطیف و زنانهاش مسلم است که برای جنگ ساخته نشده است. با این حال اگر فداکاریها و ازخودگذشتگیهای زنان در دفاع مقدس نبود، شاید هیچوقت اینگونه پیش نمیرفت. زنان در این ۸ سال پشتیبان همسران و فرزندان خودشان در جنگ بودند و آنها را تشویق میکردند که به میدان بروند.
من خودم مادر هستم و یک ساعت هم نمیتوانم از فرزندانم بیخبر باشم، اما ببینید در طول این ۸ سال مادران چگونه فرزندان خود را راهی جبهه جنگ میکردند؛ درحالیکه احتمال داشت آنها را دیگر هیچوقت نبینند. درواقع زنان اهدافی قوی داشتند که حتی مهر مادرانه نتوانست جلوی آن هدفشان را بگیرد. ایمان زنان قوی بود و بهخاطر انقلابی که به سختی آن را بهدست آورده بودند، حاضر بودند فداکاری کنند. همین الان هم اگر خدایی ناکرده چنین شرایطی پیش بیاید همانطور شاهد این فداکاریها و ازخودگذشتگیها خواهیم بود.
صبر، شاید بزرگترین درس ۸ سال دفاعمقدس بود. همانطور که خداوند در قرآن میفرمایند از صبر و نماز میتوانید کمک بگیرید. من بیشترین درسی که از دوران جنگ و آن روزها گرفتم، صبر بود. روزها و سالهای بسیار سختی را ما پشت سر گذاشتیم. خانوادهها با صبوری توانستند مقابل دشمن بایستند و خدا را شکر که نتیجه گرفتند. اگر من در دوران اسارتم صبور نبودم و ایمانم قوی نبود، شاید پناهنده عراق میشدم یا حتی خودکشی میکردم. بهخاطر دارم من نزدیک به ۴ ماه حمام نرفته بودم و اصلا لباسی نداشتم که عوض کنم، در جوانی همسرم را از دست دادم، نمیدانستم چه بلایی سرش آمده، اسیر شدم و از خانوادهام هیچ خبری نداشتم، با این حال صبوری و در مقابل شکنجهها مقاومت کردم. خدا را شکر میکنم که با همان حجاب و ایمانی که داشتم رفتم و با همان حجاب و با افتخار برگشتم. هیچوقت نه التماس دشمن را کردم و نه گریه و نالهای یا درخواستی داشتم. مردم قبل از انقلاب سختیهای زیادی را گذرانده بودند و حالا نمیخواستند به همین راحتی آن را از دست بدهند.
شرایط خیلی سختی بود. بیشتر مردم به سمت روستاها هجوم برده بودند؛ چراکه روستاها از شهر دور بودند و معمولا نیروهای عراقی کمتر به سمت روستاها میرفتند. روزهای وحشتناکی بود. زنان همیشه با استرس و دلهره روزها و شبها را پشت سر میگذاشتند. برای نجات فرزندان کوچکشان به روستاها پناه برده بودند. شبها همیشه منور میانداختند و آسمان روشن بود. دلهره مادران نمیگذاشت بخوابند. صدای خمپاره از همهجا شنیده میشد و نمیدانستیم که کجا اصابت میکند. جنگ به ما تحمیل شده بود. من هر لحظه که همسرم بیرون میرفت، فکر میکردم دیگر برنمیگردد. شرایط غیرقابل پیشبینی بود. آنقدر که من به فکر همسر و خانوادهام بودم به هیچچیز دیگری فکر نمیکردم و اصلا خودم مهم نبودم. این شرایط همه زنان شهر بود. دلشوره و استرسهای همیشگی و صدای خمپارهها زندگی همه ما را تلخ کرده بود. حجم این اضطرابها چنان بود که وقتی خانوادهام از سوسنگرد رفتند به اهواز من همراهشان نرفتم؛ چون فکر میکردم اگر بروم دیگر از همسرم بیخبر میشوم و اینجا باید به افرادی که ماندهاند و به کمک احتیاج دارند، کمک کنم.
قطعا تأثیرات زیادی داشته است؛ بهخصوص زنانی که در شهرهای مرزی با کشور عراق زندگی میکردند و حتی آواره شدند. با این حال جدا از آن تأثیرات منفیای که گذاشت اینها بعدا مادران و همسرانی شدند که همین الان نیز عزیزان خود را مدافع حرم میکنند. دفاعمقدس زنان را فداکارتر کرد. من الان زنانی را میبینم که با وجود سن کم و داشتن فرزند کوچک، همسرشان شهید مدافع حرم است. شاید اگر آن روزها نبود، الان ما این مادران و زنان را با این حجم از فداکاری نداشتیم.
من از همان اوایل جوانی و نوجوانی خیلی علاقه داشتم که در حوزه درس بخوانم و دروس آن را یاد بگیرم. اتفاقا وقتی ازدواج کردم به همسرم گفتم باید در شهری زندگی کنیم که من بتوانم به حوزه بروم و آنجا تحصیل کنم؛ چراکه شهر خودمان حوزه نداشت. همسرم نیز چون خودش فرهنگی بود، استقبال کرد. وقتی که از اسارت برگشتم، مادرم نذر کرده بود که من در مشهد باشم و نزد امامرضا(ع). بعد از چند مدتی که برای کارهای درمانم به شهرهای تهران و اصفهان رفتم، برای زندگی به مشهد رفتیم و خدا را شکر من آنجا به حوزه رفتم و اینطوری به آرزویم رسیدم؛ یعنی چندسالی قبل از ازدواج دوبارهام در مشهد درس خواندم.
نه نمیشناسم. اصلا اجازه نمیدادند. شاید برخی میخواستند این کار را انجام دهند، اما مردان اجازه نمیدادند. من خودم بارها التماس کردم و گفتم بگذارید یکبار هم که شده بیایم و این خط مقدم را ببینم؛ جایی که سربازان عراقی حضور دارند، اما اجازه ندادند. زنان در آن مقطع بیشتر امدادگر بودند و در پشت خط حضور داشتند. اسیر زن داشتیم، اما بهعنوان اینکه در جبهه جنگیده باشند نه؛ لااقل من نشنیدم.
من بعد از اینکه از اصفهان در سال ۱۳۶۳ به سوسنگرد برگشتم همچنان جنگ ادامه داشت. آنجا بسیج زنان تشکیل شده بود و از صبح تا غروب مشغول فعالیتهای مختلف برای رزمندگان بودند. لباس برای رزمندگان میدوختند، خوراکی و غذا آماده میکردند، کلاه و لباس زمستانه میبافتند و شستن لباسها ازجمله کارهایی بود که زنان در آن مقطع انجام میدادند. یادم هست اگر برخی از زنان دیر میآمدند کمک، جریمه میشدند و باید ۲ روز روزه میگرفتند. تا این حد کارها جدی بود. آن روزها روحیاتی از زنان میدیدم که هنوز باورم نمیشود چگونه این اندازه زنان دشواریها را تحمل میکردند و سختیها را تنهایی بهدوش میکشیدند. حتی زنان بارداری که هر روز با وجود خستگی زیاد آنجا کمک میکردند؛ مثلا ما برای رزمندگان آجیل بستهبندی میکردیم. بودند زنانی که بچه کوچک داشتند و اتفاقا همراهشان میآمدند، اما واقعا حتی یک دانه از آن آجیلها را نه خودشان و نه بچههایشان برنمیداشتند؛ به هرحال شاید دلشان میخواست بهخصوص بچهها. ما از صبح تا شب آنجا بودیم، اما هیچ وقت من ندیدم این زنان دلشان بخواهد ذرهای از آن آجیلها را حتی یک عدد بخورند و حتی خودشان اگر در منزل آجیل داشتند میآوردند و اضافه میکردند. یکی دیگر از کارهایی که البته زنان در کنار دیگران انجام میدادند، اهدای خون به مجروحان جنگی بود.