جلوههايي از مهر و محبت امام زمان(عج) (2)
شنبه 16 مرداد 1400 1:08 PM
شاهد و مؤيّد اين مدعا، روايتي است كه قطب راوندي، در خرايج آورده كه گفت: «جمعي از اهل اصفهان، از جمله ابوالعباس احمد بن النصر و ابو جعفر محمد بن علويه، نقل كردند كه: شخصي به نام عبدالرحمن، مقيم اصفهان شيعه بود. از او پرسيدند: «چرا به امامت حضرت علي النقي ـ عليه السّلام ـ معتقد شدي؟» گفت: «چيزي ديدم كه موجب شد من اين چنين معتقد شوم. من مردي فقير، ولي زباندار و پر جرأت بودم. در يكي از سالها، اهل اصفهان مرا با جمعي ديگر براي شكايت به دربار متوكل بردند، در حالي كه بر آن دربار بوديم دستوري از سوي او بيرون آمد كه علي بن محمد بن الرضا ـ عليه السّلام ـ احضار شود. به يكي از حاضران گفتم: «اين مرد كيست كه دستور احضارش داده شده؟» گفت: «او، مردي علوي است كه رافضيان، معتقد به امامتش هستند.» سپس گفت: «چنين ميدانم كه متوكل، او را براي كشتن احضار ميكند.» گفتم: «از اينجا نميروم تا اين مرد را ببينم چگونه شخصي است؟» گويد: «آن گاه او، سوار بر اسب آمد و مردم از سمت راست وچپ راه، در دو صف ايستاده به او نگاه ميكردند. هنگامي كه او را ديدم، محبتش در دلم افتاد. بنا كردم در دل براي او دعا كردن كه خداوند، شرّ متوكل را از او دفع كند، او، در بين مردم پيش ميآمد و به كاكل اسبش نگاه ميكرد، و به چپ و راست نظر نميافكند، من در دل پيوسته برايش دعا ميكردم. هنگامي كه كنارم رسيد صورتش را به سويم گردانيد. آن گاه فرمود: «خداوند، دعايت را مستجاب كند، و عمرت را طولاني، و مال و فرزندت را زياد.» از هيبت او، بر خود لرزيدم و در ميان رفقايم افتادم. پرسيدند: «چه شد؟» گفتم: «خير است». و به هيچ مخلوقي نگفتم. پس از اين ماجرا، به اصفهان برگشتيم. خداوند، به بركت دعاي او، راههايي از مال بر من گشود، به طوري كه امروز، من، تنها، هزار هزار درهم ثروت در خانه دارم، غير از مالي كه خارج از خانه، ملك من است، و ده فرزند دارا شدم، و هفتاد و چند سال از عمرم ميگذرد. من، به امامت اين شخص معتقدم كه آن چه در دلم بود، دانست و خداوند، دعايش را دربارهام مستجاب كرد.»[1] ميگويم: اي خدرمند! نگاه كن چگونه امام هادي ـ عليه السّلام ـ دعاي اين مرد را پاداش داد به اين كه در حق او دعا كرد به آن چه دانستي، با اين كه در آن هنگام او از اهل ايمان نبود، پس آيا چگونه دربارهي حضرت صاحب الزمان ـ عليه السّلام ـ فكر ميكني؟ به گمانت اگر برايش دعا نمايي، او دعاي خير در حقت نميكند، با اين كه تو از اهل ايمان هستي؟ نه! سوگند به آن كه انس و جن را آفريد، بلكه آن جناب براي اهل ايمان دعا ميكند، هر چند كه خودشان از اين جهت غافل باشند، زيرا كه او، وليّ احسان است. در تأييد آن چه در اين جا ذكر شد، يكي از برادران صالح، برايم نقل كرد كه آن حضرت ـ عليه السّلام ـ را در خواب ديده، آن حضرت، به او فرمودند: «من، براي هر مؤمني كه پس از ذكر مصائب سيد الشهداء در مجالس عزاداري، دعا كند، دعا ميكنم.» از خداوند، توفيق انجام دادن اين كار را خواهانيم كه البته او، مستجاب كنندهي دعاها است.[2] 7ـ آمين بر دعاهاي دوستداران خود امام مهدي ـ عجل الله تعالي فرجه الشريف ـ براي دعاهاي ما «آمين» ميگويد. امام امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ به زُمَيْله ميفرمايد: اي زميله! هيچ مؤمني نيست كه بيمار شود، مگر اين كه به مرض او مريض ميشويم، و اندوهگين نشود مؤمني، مگر اين كه به خاطر اندوه او، اندوهگين گرديم، و دعايي نكند مگر اين كه براي او آمين گوييم، و ساكت نماند مگر اين كه برايش دعا كنيم.[3] 8ـ نامه (به شيخ مفيد، سيد ابوالحسن اصفهاني و...) «إنّه قد أذن لنا في تشريفك بالمكاتبة. هذا كتابنا إليك أيّها الأخ الولي.» «هذا كتابنا بإملائنا و خطّ ثقتنا. هذا كتاب إليك... ولا تظهر علي خطنا الذي سطرناه.»[4] «ارخص نفسك و اجعل مجلسك في الدهليز و اقض حوائج الناس، نحن ننصرك»؛ «خودت را براي مردم ارزان كن و در دسترس قرار بده، محل نشستنت را در دهليز خانهات انتخاب كن، تا مردم، سريع و آسان، با تو ارتباط داشته باشند و حاجتهاي مردم را برآور. ما، ياريت ميكنيم.»[5] 9ـ عيادت داستانهاي متعددي از عيادت حضرت حجت ـ عجل الله تعالي فرجه الشريف ـ از دوستداران خود در كتابها نوشته شده است. از جملهي آنها عيادت حضرت، از حاج ملا عباس تربتي و حاج سيد عبدالله رفيعي است.[6] 10ـ تشييع حضرت، در تشييع جنازهي برخي دوستداران مخلص خود، شركت ميكند. در اين مورد، نمونههاي فراواني است: ـ حضرت آيت الله امامي كاشاني، در جلسهي سوم مجلس ختمي كه در «مسجد اعظم قم»، از طرف اساتيد حوزهي علميهي قم برگزار شده بود، در سخنراني خود فرمودند: يكي از افرادي كه مورد وثوق است و گاهي اخباري را در دسترسم قرار ميدهد، گفت: «به منظور شركت در تشييع جنازهي حضرت آيت الله العظمي گلپايگاني ـ رحمة الله عليه ـ از تهران به قم رفتم و به مسجد امام حسن مجتبي ـ عليه السّلام ـ رسيدم. در آنجا به دو نفر از اصحاب حضرت حجت، أرواحنا فداه، برخورد كردم. آنان به من گفتند: «امام زمان ـ عليه السّلام ـ در مسجد امام حسن عسكري ـ عليه السّلام ـ تشريف دارند، برو آقا را ملاقات كن.» با عجله، خودم را به مسجد امام حسن عسكري ـ عليه السّلام ـ رساندم و وارد مسجد شدم. در آن هنگام اذان ظهر را گفته بودند. من، متوجه شدم كه حضرت، با سي نفر از اصحاب، مشغول نماز هستند. اقتدا كردم. بعد از نماز، حضرت فرمودند: «ما، از همين جا تشييع ميكنيم...». از مسجد خارج شديم و دنبال جمعيت، با آقا رفتيم تا به صحن رسيديم.»[7] ـ مرحوم آيت الله سيد محمد باقر مجتهد سيستاني، پدر آيت الله العظمي حاج سيد علي سيستاني، دامت بركاته، در مشهد مقدس، براي آن كه به محضر امام زمان ـ عليه السّلام ـ شرفياب شود، ختم زيارت عاشورا را چهل جمعه، هر هفته در مسجدي از مساجد شهر آغاز ميكند. ايشان ميفرمود: «در يكي از جمعههاي آخر، ناگهان، شعاع نوري را مشاهده كردم كه از خانهاي نزديك به آن مسجدي كه من در آن مشغول به زيارت عاشورا بودم، ميتابيد. حال عجيبي به من دست داد و از جاي برخاستم و به دنبال آن نور، به در آن خانه رفتم. خانهي كوچك و فقيرانهاي بود كه از درون آن، نور عجيبي ميتابيد. در زدم. وقتي در را باز كردند، مشاهده كردم كه حضرت ولي عصر امام زمان ـ عليه السّلام ـ، در يكي از اتاقهاي آن خانه، تشريف دارند و در آن اتاق، جنازهاي را مشاهده كردم كه پارچهاي سفيد روي آن كشيده بودند. وقتي كه من وارد شدم و اشك ريزان سلام كردم، حضرت، به من فرمودند: «چرا اين گونه به دنبال من ميگردي و اين رنجها را متحمل ميشوي؟! مثل اين باشيد (اشاره به آن جنازه كردند) تا من به دنبال شما بيايم.» بعد فرمود: «اين، بانويي است كه در دورهي بيحجابي (دوران رضا خان پهلوي)، هفت سال از خانه بيرون نيامد تا مبادا نامحرم او را ببيند.»![8] و [9] 11ـ دفع بلا «أنا خاتم الأوصياء و بي يدفع الله عزّوجلّ البلاء عن أهلي و شيعتي»؛ «من، آخرين وصيّام و خداوند، به واسطهي من بلا را از اهل و شيعيان من دور ميسازد.»[10] داستان انار، نمونهاي از برطرف شدن بلا به واسطهي امام زمان ـ عليه السّلام ـ است. ـزماني كه شهر بحرين در تصرف غربيها بود، شخصي را به حكومت آنجا گماشتند تا موجب آبادي بيشتر بحرين شود و بهتر بتواند به وضع مردم رسيدگي كند. اين حاكم، مردي ناصبي بود و وزيري داشت كه تعصبش از وي بيشتر بود. آن وزير نسبت به مردم بحرين كه دوستدار اهلبيت ـ عليهم السّلام ـ بودند، بسيار دشمني مينمود و براي نابودي و ضرر زدن به آنها حيلهها ميكرد. يك روز وزير در حالي كه اناري در دست داشت، نزد حاكم رفت و انار را به او داد. حاكم ديد بر روي پوست انار چنين نوشته شده است: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، ابوبكر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول الله» حاكم وقتي كه به دقت به آن نگريست، ديد اين عبارت به طور طبيعي در پوست انار نوشته شده است و ساختهي دست بشر نميباشد و از اين نظر در شگفت ماند! حاكم به وزير گفت: اين دليل روشن و برهان محكمي بر ابطال مذهب شيعيان است، نظر تو در اين باره چيست؟ وزير گفت: اين جماعت، متعصب بوده و منكر دلايل هستند. امر كن كه آنها را حاضر كنند و اين انار را به آنها نشان بده، اگر پذيرفتند و به مذهب ما در آمدند كه شما ثواب فراوان بردهايد و چنانچه نپذيرفتند و همچنان بر گمراهي خود باقي ماندند، آنها را در قبول يكي از سه چيز مخير كن: يا حاضر شوند كه با ذلت و خواري مثل يهود و نصارا جزيه بدهند، يا جوابي براي اين دليل بياورند، يا اين كه مردان آنها كشته شوند و زنان و بچههايشان اسير و اموالشان مصادره شود. حاكم، رأي وزير خود را مورد تحسين قرار داد و بزرگان شيعه را احضار كرد، انار را به آنها نشان داد و گفت: اگر جواب قانع كنندهاي نياوريد يا بايد كشته شو و زنان و بچههايتان اسير و اموالتان ضبط شود، يا همچون كفار جزيه بپردازيد. آنها چون انار را ديدند، سخت شگفت زده شدند و در آن حال، نتوانستند جواب شايستهاي بدهند. پس از چند لحظه بزرگان شيعه به حاكم گفتند: سه روز به ما مهلت بده، تا جوابي كه مورد پسند واقع شود، آماده كنيم و گرنه هر طور كه خواستي ميان ما حكم كن
1] . الخرائج، باب حادي عشر في معجزات الامام علي بن محمد الهادي ـ عليه السّلام ـ . [2] . ترجمه مكيال المكارم، ج1، ص447 و 449. [3] . مشارق الأنوار، ص452؛ مكيال المكارم، ج1، ص163. [4] . ر.ك: احتجاج طبرسي، ج2، ص323. [5] . آثار الحجة، ج1، ص134؛ عنايات حضرت مهدي ـ عجل الله تعالي فرجه الشريف ـ به علما و طلاب، ص141. و نيز حكايت 62 و 63 از كتاب عنايات حضرت...، ص142 و 143. [6] . عنايات حضرت مهدي ـ عليه السّلام ـ ...، ص349 ـ 360. [7] . شيفتگان حضرت مهدي ـ عجل الله تعالي فرجه الشريف ـ ، ج2، ص137. [8] . شيفتگان حضرت مهدي ـ عجل الله تعالي فرجه الشريف ـ ، ج3، ص158. [9] . و نيز ر.ك: عنايات حضرت مهدي ـ عجل الله تعالي فرجه الشريف ـ ، ص361 ـ 370. [10] . الغيبة، شيخ طوسي، ص246. @#@