به گزارش ایسنا،«سکینه حورسی» اسوه مقاومت زنان در ۴۵ روز مقاومت خرمشهر پس از سالها تلاش صادقانه در مسیر اعتلای دستاوردهای انقلاب پس از چند روز بستری به دلیل ابتلا به کرونا دار فانی را وداع گفت. این شیرزن در طول ۸ سال دفاع مقدس هیچگاه خرمشهر را ترک نکرد و در جنگ ۴۵ روزه در آنجا حضور داشت.
در بخشی از کتاب «شماره پنج» روایت فاطمه جوشی از زنان مقاومت که توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده است در خصوص سکینه حورسی میخوانیم:
سپاه آبادان به من مأموریت داد بروم خرمشهر. سپاه خرمشهر تعدادی خواهر آموزشدیده داشت، ولی یکی، دو نفرشان آبستن بودند و نمیتوانستند آموزش بدهند. آموزش خواهرهایشان تعطیل شده بود. نیمه شهریور ۵۹ بود که محمد جهانآرا از سپاه آبادان، برادر کیانی تقاضا کرد که ما برویم برای آموزش. من و خانمها لطیفکار و نصراللهی رفتیم خرمشهر. ما را بردند پادگان بختور. همان روز اول جهانآرا با من صحبت کرد و گفت: «میخوام به خواهرا آموزش بدین؛ تخریب و تکنیک و تاکتیک و اسلحهشناسی و جنگ رزمی و جنگ تنبهتن. این چیزا مد نظرمونه که این بچهها یاد بگیرن.» آموزش را شروع کردیم.
ابلاغی که برای من زده بودند، ده روزه بود. سپاه آبادان هر روز ظهر میبردمان خرمشهر و بعدازظهر برمان میگرداند. یک تعداد از خواهرهای خرمشهر شبانهروزی توی پادگان بودند؛ سی، چهل نفری میشدند.
توی آن چند روزی که رفتیم خرمشهر فقط فرصت شد که اسلحهشناسی را یاد خواهرهای خرمشهر بدهیم. اول خانم لطیفکار میرفت و اسلحهشناسی درس میداد؛ کلاسش که تمام میشد، من تخریب درس میدادم. کلاسها از ساعت دو بعدازظهر بود تا ساعت شش. قرار بود همهچیز را فشرده بهشان بگوییم. از بچههای آن دوره، خانمها حورسی، عارفزاده، بندری، بانویی و جهانبزرگی را یادم هست.
کار توی آنجا سختتر از آبادان بود. اول اینکه برادرها هم توی پادگان مستقر بودند. با چادر که نمیشد آموزش داد، باید با همان مانتو و شلوار آموزشها را انجام میدادیم، آن هم جلوی برادرها. کارمان خیلی سخت بود. دوم اینکه محیط پادگان مثل باشگاه اروند نبود. توی باشگاه اروند آموزشمان روی چمن بود، ولی زمین پادگان خرمشهر سنگلاخ بود. سینهخیز که میرفتیم تمام زانوهایمان زخم میشد. دستوپایمان غرق خون میشد. من خودم هم مثل بچهها میدویدم و همه حرکتها را انجام میدادم. اگر من که مربیشان بودم، انجام نمیدادم، آنها هم شل میشدند.
یک روز به خانم حورسی اعتراض کردم، گفتم: «ما که اینجا آموزش میدیم، چند روز دیگه برامون دستوپا نمیمونه، همه جامون زخم شده، حداقل یه جای صاف بدین.» دیدم خانم عارفزاده و حورسی میخندند. گفتند: «ای چریک چمنی! پس تو آموزش توی چمن میدی.» از آن به بعد اسمم را گذاشتند "چریک چمنی".
هنوز هم که هنوز است، من را که میبینند، دستم میاندازند. جوشی صدایم نمیکنند، میگویند چریک چمنی!.
انتهای پیام