شعر روز قدس
جمعه 17 اردیبهشت 1400 2:57 PM
به هم میریزد این آشوبها وقتی جهان را
غبارآلود میبینی تمام آسمان را
چه فرقی میکند؟ در هر کجای نقشه باشی
فلسطین مثل بغضی از تو میگیرد امان را
دل این سنگها را اشک شاید... نه، بعید است
دل ما را به درد آورد ، امّا دیگران را... !
و حالا چند جای نقشه طوفانیست، ابریست
و حالا بیشتر این مردم بیخانمان را...
میان دود و خاکستر رها میبینی، ایکاش
زمین قدری فرومیبرد غمهای زمان را
خیالت جمع! روزی میرسد، مردی میآید
که میگیرد از این نامردها تیر و کمان را
چهقدر این روزها داغند سرخطّ خبرها
خبرهایی که آتش میزنند آتشفشان را
چه فرقی میکند؟ لبنان، یمن، بحرین، وقتی
خبر لرزانده از آن سو تن نصف جهان را
مریم کرباسی
توفان پیچید، برگی از پا افتاد
فریادی رفت و رفت، گم شد در باد
دستی با خون نوشت بر دامن خاک:
شمشیر یهود را عرب صیقل داد
امید مهدینژاد
تو ای خلوت وحی پیغمبران
تو ای شاهد سعی دین گستران
تو ای نازنین قدس خونین ما
تو ای قبله ی اول دین ما
تو ای جلوه گاه عروج نبی
تو ای پای در بند قوم شقی
تو ای شوکت یادگاران دور
تو ای چلچراغ شبستان نور
تو ای مانده در غربتی جانگداز
تو ای مسجدُ الأقدس سرفراز
تو را اهرمن های خونخوار و دون
ربوده ز ما با فریب و فسون
تو را بی خدایان دزد و دغل
غنیمت گرفتند با بس حِیَل
تو را دست صهیونیان پَلید
به زنجیر و بند اسارت کشید
تو مظلوم دام جفاپیشه ها
تو در محبس تلخ بی ریشه ها
تو در کین صهیونیان شعله ور
تو در مَسلَخ ِ دشمنان بشر
تو در شیون از داغ مردان مرد
تو در تاب و تب از لهیب نبرد
تو در آرزوی رهایی ز بند
و ما با رهایی تو سربلند
رهایی تو قوّت دین ماست
رهایی تو حکم آیین ماست
رهایی تو بگسلد بندها
شود موسم خوب پیوندها
به یادت تپد قلب تبدار ما
به عشق ات زند نبض بیدار ما
به جان شریف ات رهایت کنیم
به لطف خدا جان فدایت کنیم
چنان دشمن ات را بکوبیم پوز
که یکریز جانش دراُفتد به سوز
به دزدان صهیونی بی حیا
زنیم دشنه ها دشنه ها دشنه ها
رهایی ات ای بیتُ الأقدس کنون
کُند تخت صهیونیان واژگون
ای کاش دوباره عشق آغاز شود
تا بار دگر غزّه سرافراز شود
صدها غزل نگفته دارند، اگر
یکروز دهانِ سنگها باز شود
فرامرز عربعامری
درخت سیب را می آورند
با دستبند
به جرم این که چرا
سیب هایش را چون سنگ، پرتاب کرده است!
درخت پرتقال را می آورند
به جرم این که چرا
میوه های امسالش خونین است!
درخت زیتون را می آورند
به جرم این که چرا
یک در میان گلوله به دنیا آورده است!
دادگاه، رسمی ست
متّهم موجی ست که به او ایست داده اند
و نایستاد
متّهم کبوتری ست
که از قبه الصخره نرفت
متّهم، گنجشکی ست
که زبان عبری نمی داند!
دادگاه، رسمی ست
متّهم، درخت "سدره المنتها" ست
و جاده ای که به معراج می رود
متّهم، تمام سنگ قبرهایند
که "بسم الله" دارند
و تمام مادران
که در شکم هاشان،
فرزندانی دارند،
سنگ در مشت
علیرضا قزوه
جنگ
بچه ای ست بازیگوش
بدون دوست
بدون همبازی
این را از نگاه پسر بچه ای خواندم
که با سنگ هایش
تانک هارا به بازی می گرفت
حسام برزگران
نوشتم خون، نوشتم درد، دردِ صبحِ آزادی
نوشتم غم، نوشتم آه، آهِ خنده و شادی
نوشتم یک عروسی، یک عروسِ مانده در آتش
نوشتم کفشهای سوخته با پای دامادی
نوشتم یک عروسک در کنارِ کودکِ بیجان
نوشتم بادبادک زیرِ سقفِ ملکِ اجدادی
نوشتم "غزه"، کاغذ قایقِ دریای خونین شد
نوشتم "انتفاضه"، جان گرفت آهنگِ آزادی
نوشتم تا بگریم، تا بگریانم جهانی را
جهان بی خبر از دردِ ویرانی و بربادی
خداوندا! به امید رهایی میسپارم جان
که خون شد زیرِ چنگِ کدخدا خاکِ خدادادی
منم مجنونِ صحرای پر از انسانِ وحشی که
به غارت بردهاند امنیت هر شهر و آبادی
منم آن کودکِ ده ساله تیشه به دست اینجا
که با کوهی از آهن میکند تمرین فرهادی
من آن محمود درویشم، منم آن ناظمِ حکمت
که دارد در سرِ خود آرزوی صبحِ آزادی
نگاهِ خسته و پیرم طلوعِ عشق را دیده
شنیده گوشِ سنگینم، صدای خنده و شادی
احمد شهریار
زمین قرن بیست و یک ، گرفته رنگ نیستی
به خود بیا ،به خود بگو ، در این زمانه کیستی ؟
ستاره های آرزوی کودکان قدس را
ستانده است پرچم رژیم صهیونیستی
گرفته سرزمین غار نور را سپاه شب
ببین چه کار می کنند نطفه های بو لهب
حجاز را نگاه کن ، ببین اسیر کعبه را
شدست شیعه خون جگر،یمن شدست جان به لب
خوشا در این مسیر با شهید هم قدم شدن
مدافع حرم شدن ، به عشق هم قسم شدن
خبر بده به بیدها ، که ایستاده ایم ما
خزان نبرده سرو را دمی به فکر خم شدن
محمدسجاد حیدری
باز در قبله ی آغاز کفن می روید
ضربه بر کیست که خون از تن من می روید؟
دشت در دشت ز آیات خدا سرشار است
یعنی از پیکر پاک شهدا سرشار است
خفته و – در نظر باز – ز بیدارانند
بی سرانند و سراسر همه سردارانند
بشکند دست پلیدی که شکست این سر و دست
ما ید واحده هستیم و نداریم شکست
ما نمردیم و نمیریم که نامیراییم
گسترش یافته ی آتش عاشوراییم
هر کجا عشق بتابد وطن ما آنجاست
هر کجا کشته ی عشقی است تن ما آنجاست
سنگ بردار فلسطین! همه سنگ اندازند
بانگ بردار برادر! همه بی آوازند
چه کسی گفت که فریاد تو بی تأثیر است
که ازل تا به ابد جلوه ی یک تکبیر است
قلم خلق که با جوهر دین می سازد
هر چه باطل به جهان نقش زمین می سازد
گر بخواهند و نخواهند، ترا می خواهیم
گر بیایند و نیایند تو را همراهیم
ما که بی پا و سرانیم، جهانی دستیم
ما زخود بی خبرانیم و خدایی هستیم
آتش این است که ماییم که سرتا پاییم
زنده ماییم چو تابنده ی عاشوراییم
جامه ها تیره ولی عشق در آن تابان است
آستین پاره، ولی دست خدا در آن است
بس کن ای خیره! ز فرزند پیمبر کشتن
دست بردار ز نوباوه حیدر کشتن
بوی خیبر ز پس کوه احد می آید
رفته رفته است که اسلام به خود می آید
سر من زخم تو از خیبر و خندق دارد
تیغ خونریز تو برگردن ما حق دارد!
چند قرن است به ما ضربه زنی ای ناپاک
گرچه بر خاک بیفتیم، نیفتیم به خاک!
نی ستانیم و ز آواز «بلی» سرشاریم
ما و سازش؟ نه! که آهنگ خدا را داریم
یا علی! قوت اخلاص در ین بازو نه
یا علی! زور یداللهی خود در او نه
از کران تا به کران لشکر حزب اللهی
تیغهایی ز شهادت همه در خونخواهی
سبز پوشان شگفتی ز شهادت زنده
حالشان گشته دگرگون و شده آینده
تیغ عشاق بلندست و نیاید کوتاه
راه ما همره زخم ست و ببریم این راه!
تا سلاح علوی در کف من می روید
خود به خود بر کفن دشت بدن می روید!
این زره نیست که کردید به تن این کفن است
باز هم مرحبتان زیر سم اسب من است
آب خورده ست ز خونهای شما شمشیرم
به علی! قبله ی خود را ز شما می گیرم
احمد زارعی
این گونه ها که ماتم دیرین کشیده اند
سرخ از شراره های کدامین کشیده اند؟!
این کودکان که گشته زمستان نصیبشان
قد در بهار خاک فلسطین کشیده اند
در دفتر سپیده خطِ خون نوشته اند
خط بر سیاه مشق دروغین کشیده اند
فرعون های شومِ پیمبر نقاب را
از تخت های شب زده پایین کشیده اند
با سنگهای خویش، ابابیل های شهر
از زیر پای ابرهه ها زین کشیده اند
تا این درخت کهنه ی زیتون ثمر دهد
دور تمام باغچه پرچین کشیده اند
این شاعران کوچک از عشق شعله ور
آرایه را به بند مضامین کشیده اند
سید محمدمهدی شفیعی
غم مخور کودک فلسطینی که سرت زیر تیغ های بلاست؛
آن طرف تر برادران عرب رقص شمشیر هایشان بر پاست
آن طرف تر برادران عرب یک دقیقه سکوت فرمودند
یک دقیقه سکوت ؟...نه! یک قرن، که اساسا به یادبود شماست
موی ژولیده ی تو را فردا بولدوزر ، خوب ، شانه خواهد کرد
بدن قطعه قطعه ی پدرت بند پایانی معاهده هاست
پدرت قطعه قطعه خواهد شد مادرت قطعه قطعه خواهد شد
و سرت قطع نامه خواهد شد برعلیه جنایت هولوکاست
غم مخور کودک فلسطینی!غم همبازیان گمشده را
از دل سنگ آهن و آوار دست و پای عروسکی پیداست
زوزه ی ناتمام موشک ها موش در بازی ات دواندن نیست
بازی ات بازی بزرگان است بازی جنگ ، بازی غوغاست
تو پدر خوانده های دنیا را با همین بازی ات بر آشفتی
چه غریب است کودکی هایت که خلاف قواعد دنیاست
قلوه سنگی که توی مشتت بود پر کشید وکشید و موشک شد
تا پس از این چگونه خواهد بود؟ چشم امید ما به فردا هاست
رضا شیبانی
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشه ی مردم، غم نان نه
شبی ظلمانی و تاریک حاکم بود بر تهران
به لطف حضرت خورشید اما بر خراسان نه
کبوترهای گوهرشاد بودیم و صدای تیر
پریشان کرد جمع یکدل ما را ، پشیمان نه
سراسر، صحن از فوج کبوترها چنان پر شد
که چندین بار خالی شد خشاب آن روز و میدان نه
یکی فریاد می زد شرمتان باد آی دژخیمان!
به سمت ما بیاندازید تیر، اما به ایوان نه
یکی فریاد سر می داد بر پیکر سری دارم
که آن را می سپارم دست تیغ و بر گریبان نه
برای او که کشتن را صلاح خویش می داند
تفاوت می کند آیا جوان یا پیر؟ چندان نه
دیانت بر سیاست چیره شد، آری جهان فهمید
رضاجان است شاه مردم ایران، رضاخان نه!
کلاه پهلوی هم کم کم افتاد از سر مردم
نرفت اما سر آن ها کلاه زورگویان، نه!
گذشت آن روزها، امروز اما بر همان عهدیم
نخواهد شد ولی اینبار جمع ما پریشان، نه!
به جمهوری اسلامی ایران گفته ایم "آری"
به هرچه غیر جمهوری اسلامی ایران: "نه"
کجا دیدی که یک مظلوم تا این حد قوی باشد
اگرچه قدرت ما می شود تحریم، کتمان نه
دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد
زمین کارزار ما تلاویو است، تهران نه!
محمدحسین ملکیان
خورشید ز دوش قله بالا میرفت
موسای کلیم سمت سینا میرفت
از دامن این خاک مقدس یک روز
پیوسته دعا به عرش اعلی میرفت
با جوشن و عهد و ندبه تلقین میکرد
همراه کمیل نیز تمرین میکرد
تا زنده کند دوباره عاشورا را
یاد از غم و اندوه فلسطین میکرد
در قدس که باغهای زیتون گل کرد
از نام شهید قطره خون گل کرد
در دامن سینا که بذر لیلی افشاند
از هر وجبش هزار مجنون گل کرد
روزی که دل شکوفهها خونین شد
یک کوفه و چند کربلا خونین شد
وقتی که گلوی قدس را تیر زدند
محراب مقدس خدا خونین شد
سید سکندر حسینی
قلم هنوز ز زخم تو میشود خونبار
به رنگ خون شده الفاظ شعر من انگار
کجا نشستهای ای عهدهدار عقل و شعور
که دم از آمدن صلح میزنی هر بار
به خاک و خون تن رنجور کودکان غریب
به غم نشسته ببین مادری به روی مزار
بیان قصه نمرود و آتش کوه است
خلیل در دل این آتش جفا پیکار
خرابه، خون، تن بی سر، اسیر دست جفا
به چشم من همه کرب و بلا شود تکرار
کنار قبر پدر آرمیده یک دختر
پدر که رفت شده همدم تو سنگ مزار
هنوز قصه ایتام کوفه دیدنی است
انا الیتیم که میگفت طفل در آوار
شبی که زینت سقفش شده گلوله و توپ
شده اسیر غم و دود صبح تیره و تار
به حسرت شب پر از ستارههای امید
چه چشمها که به خون گشته تا سحر بیدار
سیده فاطمه صغری زیدی