قصه دو موش بد ویژه کوچولوها
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود امروز میخوام یه قصه از دو تا موش که کارهای زشت انجام میدادند را تعریف کنم.
روزی روزگاری در یک روستایی یه پیرمرد تنها زندگی میکرد همه بچه هاش رفته بودند شهر برای همین پیرمرد قصه ما تنهایی زندگی میکرد. یه روز پیرمرد از مزرعه برگشت خونه خیلی خسته بود چون داخل مزرعه اش خیلی کار کرده بود رفت روی تختش دراز کشید که از شدت خستگی خوابش برد.
داخل خونه پیرمرد یه سوراخ بود که اونجا دو تا موش زندگی میکردند. پیرمرد با اینکه میدونست دو موش داخل این سوراخ هستند ولی هیچ وقت نخواست که این سوراخ را بپوشاند و یا بخواد تله موش کار بذاره و همیشه میگفت این موش ها هم مثل ما حق دارند زندگی کنند و به ما کاری ندارند خلاصه وقتی پیرمرد خوابیده بود این دو تا موش شیطون اومدند بیرون و وقتی دیدند پیرمرد خوابیده رفتند سر ظرف غذاش و همه غذای پیرمرد را خوردند.
بعد از ساعتی که پیرمرد بلند شد احساس گرسنگی کرد و وقتی رفت که غذاش را بخوره دید که غذایی براش باقی نمونده پیش خودش گفت حتما خودش قبل از خواب غذا خورده و یادش نبوده ولی بعد دوباره هر چی فکر کرد چیزی یادش نیومد که غذا خورده باشه.
با همه حجم کاری و خستگی که داشت دوباره برای خودش غذا درست کرد و نصفی از غذایش را خورد نصفه دیگر غذایش را برای شب گذاشت و مقداری پنیر هم گذاشت نزدیک سوراخ موش ها و رفت مابقی کارش را داخل مزرعه انجام بده.
موش ها که دیدند پیرمرد رفت دوباره از سوراخ بیرون اومدند پنیرهایی که پیرمرد براشون گذاشته بود را خوردند و دوباره رفتند سروقت غذای پیرمرد و اونم خوردند و شروع کردند بازی کردن داخل خونه و همه چیز را بهم ریختند. بعد که خسته شدند همون جا خوابشون برد.
وقتی پیرمرد از مزرعه برگشت خیلی خسته بود و وقتی وارد خونه شد یکدفعه دید چقدر خونش بهم ریخته شده و اینکه غذاش هم دوباره نیست. اولش عصبانی شد ولی بعد که نگاهش به موش ها افتاد دلش براشون سوخت و هیچ کاری باهاشون نداشت. با اینکه گرسنه بود ولی از شدت خستگی با شکم گرسنه رفت خوابید.
وقتی که موش ها بیدار شدند دیدند پیرمرد اومده و با اینکه بدی ها و شیطنت های اون ها را دیده باز هم کاریشون نداشته خیلی از کارهای زشت خودشون ناراحت شدند و تصمیم گرفتند همه خونه را مرتب کنند و یه غذای خیلی خوشمزه برای پیرمرد مهربون آماده کنند.
با اینکه کوچک بودند ولی با هر سختی که بود تموم کارها را انجام دادند و غذا درست کردند وقتی پیرمرد از خواب بیدار شد دید که خونه خیلی مرتب شده و بوی خوب غذا داخل خونه پیچیده بود خیلی خوشحال شد و به نشانه تشکر از موش ها براشون دوباره پنیر گذاشت.
موش ها که از کار زشت خودشون حسابی پشیمون شده بودند از این به بعد تصمیم گرفتند که در کارهای خونه به پیرمرد مهربون کمک کنند و دیگه هیچ کسی را اذیت نکنند چون فهمیده بودند چقدر خوبه اگر کسی حتی کار اشتباهی میکنه نباید عصبانی بشند و حتی محبت کنند و نتیجه محبت کردن همیشه خیلی بهتر از بدی هست.