گلچین اشعار کودکانه در وصف شهادت حضرت زینب (س)
شنبه 9 اسفند 1399 2:09 PM
به مناسبت فرا رسیدن ایام شهادت حضرت زینب (س) ، بهترین و زیباترین شعرهای کودکانه شهادت حضرت زینب (س) را برایتان برگزیده ایم .
بعد از آن که عاشورا
شد تمام و طوفان شد
دشمن خدا در شام
شادمان و خندان شد
روبروی زینب (س) گفت:
آن یزید بد کردار
از شکنجه و تهدید
از خشونت و آزار
روبروی زینب(س) گفت:
دشمن غضب آلود
کشته ام حسینت را
چون که دشمن ما بود
روبروی زینب(س) گفت:
دیده ای چه ها کردم؟
من سر حسینت را
از بدن جدا کردم
دختر علی(ع) امّا
پیرو امامش بود
یاحسین(ع)و یا زهرا(س)
بین هر کلامش بود
او یزید ظالم را
توی کوفه رسوا کرد
دختر علی(ع)در شام
خطبه خواند و غوغا کرد
پاسخی به ظالم داد
بادلی جهان افروز
«جز شکوه و زیبایی
من ندیده ام آن روز
جمله های زیبایش
محکم و الهی بود
مثل پرتو نوری
در دل سیاهی بود
دختر علی(ع) آتش
بر حکومت او زد
هر کسی از آن گفتار
پنجه بر سر و رو زد
دختر علی(ع) نامش
زنده است و میماند
توی ذهن من انگار
هست و خطبه می خواند
اسم پاک و زیبایش
بوده روز و شب بر لب
قلب کوچکم داغ است
از مصیبت زینب (س)
یادش به خیر روز و شبم با حسین بود
ذکر بی اختیار لبم یا حسین بود
پا تا سرِ عقیله سراپا حسین بود
وقتِ اذان اشهدِ من یا حسین بود
ما تار و پودِ رشته یِ پیراهن همیم
یعنی من و حسین، حسین و منِ همیم
دور از تو هست ولی دست از تو بر نداشت
خسته شده ست ولی دست از تو برنداشت
از پا نشست ولی دست از تو برنداشت
زینب شکست ولی دست از تو برنداشت
مانند من کسی به غم و رنج تن نداد
آه و غمی چنین به دلِ پنج تن نداد
یادش به خیر بال و پرش می شدم خودم
سایه به سایه همسفرش می شدم خودم
یک عمر مادر و پدرش می شدم خودم
جایِ همه فدایِ سرش می شدم خودم
نامِ حسین حکمِ قسم را گرفته بود
یک شب ندیدنش نفسم را گرفته بود
یادم می آید آینه رویِ حسین بود
اشکِ دو چشمم آبِ وضویِ حسین بود
هم پنجه هام شانه ی موی حسین بود
هم بوسه های زیرِ گلوی حسین بود
یادم نرفته نیمه شب از خواب می پرید
یادم نرفته تشنه لب از خواب می پرید
ماندند کربلا کس و کاری که داشتیم
آتش گرفت دار و نداری که داشتیم
بی سر شدند ایل و تباری که داشتیم
از ما گرفت کوفه قراری که داشتیم
یک روز خانه یِ پدرِ من شلوغ بود
یادش به خیر دور و برِ من شلوغ بود
جای سلام سنگ به من پرت کرده اند
از پشت بام سنگ به من پرت کرده اند
زن هایِ شام سنگ به من پرت کرده اند
شاگردهام سنگ به من پرت کرده اند
داغت نشست قلبِ صبور مرا شکست
زخمِ زبانِ شام غرور مرا شکست
حالا فقط به پیرُهنش فکر می کنم
می سوزم و به سوختنش فکر می کنم
دارم به دست و پا زدنش فکر می کنم
بسکه به نیزه و دهنش فکر می کنم ...
با روضه ی برادرم از هوش می روم
با ضجه هایِ مادرم از هوش می روم
از هر که تازه آمده از راه نیزه خورد
گَهگاه سنگ، گاه لگد، گاه نیزه خورد
شد نوبت سنان، دهنِ شاه نیزه خورد
در کُل هزار و نهصد و پنجاه نیزه خورد
آنقدر سنگ خورد که آئینه اش شکست
در زیرِ نعل ها قفسِ سینه اش شکست
وای از محاسن تو و انگشت های شمر
وای از لب و دهان تو و جای پای شمر
مثل تن تو خورد به من چکمه های شمر...
شعر از : حامد خاکی
لحظه ها لحظه های آخر بود
آخرین ناله های خواهر بود
خواهری که میان بستر بود
خنجری خشک و دیده ای تر بود
چقدر سینه اش مکدر بود
دستش رو به قبله تا کرده
روی خود را به کربلا کرده
مجلس روضه را بپا کرده
باز هم یاد درد ها کرده
یاد باغ گلی که پرپر بود
پلکهایش کمی تکان دارد
رعشه ای بین بازوان دارد
پوست نیروی استخوان دارد
یادگاری ز خیزران دارد
چشم از صبح خیره بر در بود
تا علی اکبرش اذان ندهد
سروِ قدش تا نشان ندهد
تا علمدار سایبان ندهد
تا حسینش ندیده جان ندهد
انتظارش چه گریه آور بود
زیر این آفتاب می سوزد
تنش از التهاب می سوزد
یاد عباس و آب می سوزد
مثل روی رباب می سوزد
یاد لبهای خشک اصغر بود
می زند شعله مرثیه خوانیش
زنده ماندن شده پشیمانیش
مانده زخمی به روی پیشانیش
آه از روز کوچه گردانیش
چقدر در مدینه بهتر بود
سه برادر گرفته هر سو را
و علی هم گرفته بازو را
دور تا دور قد بانو را
تا نبینند چادر او را
آه از آن دم که پیش اکبر بود
ناگهان یک سپاه خندیدند
بر زنی بی پناه خندیدند
او که شد تکیه گاه خدیدند
مردمی با نگاه خندیدند
بعد از آن نوبت برادر بود
آن همه ازدهام یادش هست
جمع کوفی و شام یادش هست
چشمهای حرام یادش هست
حال و روز امام یادش هست
چشمها روی چند دختر بود
یک طرف دختری که رفته از حال
یک طرف تل خاک در گودال
زیر پای جماعتی خوشحال
یک تن افتاده تا شود پامال
باز دعوا میان لشکر بود
جان او تا ز صدر زین افتاد
خیمه ای شعله ور زمین افتاد
نقش یک ضربه بر جبین افتاد
گیسویی دست آن و این افتاد
حرمله هم کمی جلوتر بود
یک نفر گوئیا سر آورده
زیر یک شال خنجر آورده
عرق شمر را در آورده
وای سر روی دست مادر بود
شعر از : حسن لطفی
در چشمهای منتظرم نا نمانده است
یک چشم هم برای تماشا نمانده است
از بسکه گریه کرده ام و خون گریستم
اشکی برای دختر زهرا نمانده است
نزدیک ظهر و بستر زینب در آفتاب
جانی ولی در این تن تنها نمانده است
چیزی برای آنکه فشارم به سینه ام
جز این لباس کهنه خدایا نمانده است
غارت زده منم که پس از غارت دلم
زلفی برای شانه زنها نمانده است
ای شاه بی کفن،کفنم کن برادرم
با دست خود به چادر مشکی مادرم
آه از خیام شعله ور و از شراره ها
از خنده ها،هلهله ها و اشاره ها
غارتگران پس از تو به ما همله ور شدند
بستند پیش ما همه ی راه چاره ها
غارت شدند جوشن و پیرآهن و علم
حتی زخیمه ها همه ی گاهواره ها
در دستها نبود به جز تازیانه ها
بر پنجه ها نبود به جز گوشواره ها
چیزی نمانده بود که معجر بخوانیش
بر گیسوان شعله ور از تکه پاره ها
در پیش چشم مادر و خواهر به روی نی
می خورد تاب سر شیر خواره ها
از بس زدند بال و پر کودکان شکست
از بس زدند چوب تر خیزران شکست
شعر از : حسن لطفی
در برت تقدیم جان می خواستم اما نشد
چون کبوتر آشیان می خواستم اما نشد
تا کنم گریه به یک زخم از سراپا زخم تو
روضه ای فوق زمان می خواستم اما نشد
زخم و خاک و آفتاب و خیمه ی غارت شده
من برایت سایبان می خواستم اما نشد
تا به جای تو لگد کوب سواران می شدم
من هزاران جان می خواستم اما نشد
دور تا از محمل زینب کند نامحرمان
غرش یک پهلوان می خواستم اما نشد
تا که شاید لحظه ی آخر به پایت دق کنم
مهلتی از ساربان می خواستم اما نشد
غسل و کفن و دفن و تشیع ات بماند آه من
بر سرت سنگ نشان می خواستم اما نشد
نه عمامه نه عبا خاتم نه در وقت سفر
از لب لعل لبت اذان می خواستم اما نشد
یک سال و نیم مانده غمت در گلوی من
هر روز و شب تویی همه جا روبه روی من
در زیر آفتابم و تشنه شبیه تو
دنیا کشیده خنجر غم بر گلوی من
تصویر قتلگاه تو یادم نمی رود
یک بوسه از تنت شده بود آرزوی من
از خاطرات آن شب مقتل کنار تو
مانده هنوز لاله سرخی به روی من
یک لحظه چوب محمل و پیشانی ام شکست
تا رفت روی نیزه سرت پیش روی من
قاری روی نیزه شدی تا نگاه ها
آید به سوی نیزه نیاید به سوی من
سنگین ترین غمم غم دفن سه ساله بود
او رفت و رفت پیش شما آبروی من
بشکن سفال عمر مرا تا نفس کشم
دیگر بس است باده غم در سبوی من
شعر از : موسی علیمرادی
دارد به دل صلابت کوه شکیب را
از لحظه ای که بوسه زده زخم سیب را
با اقتدار فاطمی خود رقم زده
در کربلا حماسه ی أمن یجیب را
با کاروان نیزه چهل منزل آمده
این راه پر فراز بدون نشیب را
کوبید صبح قافله بر طبل روزگار
رسوایی اهالی شام فریب را