قصه “آخ دندونم”
سه شنبه 7 بهمن 1399 6:22 PM
قصه شب”آخ دندونم”: مار موش خوار در آفتاب، کنار سنگی چمبره زده بود که گرم شد. یک دفعه صدای فریاد بچه اش که داد می زد آخ دندونم ، آخ دندونم ، چرت او را پاره کرد. سراسیمه به خودش پیچ و تابی داد و رفت پیش بچه اش. دید که حسابی درد دارد و یک طرف لپش هم باد کرده و بالا آمده است.
مادر بیچاره هر کاری که از دستش برمی آمد انجام داد، ولی دندان درد مار کوچولو خوب نشد. مثل ابر بهار از چشمان شیشه ای مار کوچولو اشک سرازیر شده بود.
بیچاره از بس ناله کرده بود صدایش هم گرفته بود و عوض هیس هیس، فیس فیس می کرد. سرانجام مادرش چاره را در این دید که برود و از مارعینکی که در پشت کوه زندگی می کرد کمک بگیرد. مار موش خوار با عجله خودش را رساند پیش مارعینکی و ماجرا را برای او تعریف کرد.
مارعینکی که عمری از او گذشته بود با وجود خستگی و بی حالی زود پا شد و خودش را کشان کشان از کوه و تپه بالا و پایین کشید تا رسید پیش مار کوچولو. مار کوچولو در آفتاب دراز کشیده بود تا بلکه گرمای خورشید دردش را تسکین بدهد. مارعینکی دید که بدجوری لپ مار کوچولو ورم کرده ، گفت:”عزیزم، بگو ببینم چه شده است؟ چه کرده ای؟ دهانت را باز کن و بگو :آ..”
مار کوچولو دهانش را باز کرد. مارعینکی به دقت نگاه کرد و گفت:”بله در ردیف بالا یکی از دندان های جلویی شکسته است. چاره ای نیست، باید آن را بکشی و این هم کار دکتر است نه من.”
آم وقت مارعینکی ریشه گیاه مخصوصی را به او داد و گفت:” عزیزم این را کم کم بجو، دردت کمی آرام می شود تا خودت را برسانی به دکتر.”
مارعینکی از آن ها خداحافظی کرد و روی زمین خزید و سر خانه و زندگی اش برگشت. مار موش خوار سال ها بود که در مزرعه مشهدی حسن زندگی کرده بود، هر چند که شهری ها از این مار بی آزار می ترسیدند، ولی مشهدی حسن خوب می دانست که نه تنها مار موش خوار زهری نیست و با انسان کاری ندارد، بلکه برای حفظ محصولات خوب هم هست. آخر آن ها همه موش ها و موش کورها و موش های صحرایی را که دشمن گندم و ذرت کشاورزها بودند می گرفتند و می خوردند.
وقتی مار موش خوار دید که از دست مار عینکی کاری ساخته نشد بچه اش را برداشت و رفت به سراغ مشهدی حسن و ماجرا را برای او تعریف کرد و از او کمک خواست. مشهدی حسن فکری کرد و گفت:”می دانی بهتر است بچه را به شهر پیش دکتر که از بچه های ده خودمان است ببری. او با زندگی شما آشنایی دارد و می تواند به شما کمک کند.”
آنگاه مشهدی حسن یک باریکه از کنار سفره اش را پاره کرد و پیچید دور گردن بچه مار تا کمی دردش آرام شود. بعد با دقت راه و چاه شهر را به آن ها نشان داد و گفت:”بروید به امان خدا…”
مار از مشهدی حسن تشکر کرد و با بچه اش رو به شهر راه افتاد و همین طور که از مزرعه ها و تپه های پر گل می گذشت یک گل از زیباترین و عجیب ترین گل های صحرایی را چید تا با دست خالی پیش دکتر نرود. مارها تازه وارد شهر شده بودند که ناگاه یک پسربچه که با سرعت داشت با دوچرخه می آمد به آن ها برخورد.
تا چشم پسربچه به این دو مار عجیب و غریب افتاد از تعجب فریاد زد. نمی دانست که چه بکند، نه راه پیش داشت و نه راه پس…ناچار پاهایش را بالا گرفت و یک ویراژ جانانه داد و از وسط آنها به سرعت رد شد.
بیچاره مار ها داشتند از ترس زهره ترک می شدند. این دیگر چه بود؟ پسرک تا مدت ها به پشت سرش و به آن دو مار که پوست تنشان در زیر آفتاب مثل پولک های ماهی قرمز می درخشید با حیرت نگاه می کرد.
مارها داشتند از چراغ قرمز رد می شدند که یک دفعه صدای بوق و ترمز ماشین های قد و نیم قد و به دنبالش صدای جیغ و داد مردم را شنیدند که:”ای وای مار، مار، بپا مار، بزنش، بدو، بیا بگیرش، بکشش، مار، مار…”
بیچاره مارها، عجب گرفتار شده بودند. این دیگر چه بساطی بود. این مردم چه می گفتند؟ چرا این همه وحشتزده و خشمگین بودند؟ چرا می خواستند آنها را بزنند؟ چرا؟ آخر چرا؟
بیچاره مارها گیج و مبهوت از این اوضاع سرعتشان را زیاد کردند و به سرعت از چند تا پیچ خیابان گذشتند و خودشان را رساندند به جلو در مطب دکتر. مارها ایستادند، نفسی تازه کردند و آرام در زدند.
منشی دکتر وقتی در را باز کرد، چشمش افتاد به مارها. یک جیغ بلند زد و گفت:” مار، مار، به دادم برسید. مار …” و بعد او هم غش کرد و پشت در افتاد. بیماران که در اتاق انتظار نشسته بودند ریختند و در را باز کردند و تا چشمشان افتاد به مارها که مات و مبهوت پشت در ایستاده بودند فریاد زدند:” مار، مار…” و پشت در از حال رفتند.
در این موقع سرایدار که داشت طبقه بالا را آب و جارو می کرد از سر و صدای مردم به وحشت افتاد و مثل برق از پله ها دوید پایین و تا مارها را دید، خواست آنها را بزند که دکتر از اتاقش سراسیمه بیرو آمده و داد زد:”چه می کنی، دست نگهدار، بگذار ببینم این ها که هستند، چه می خواهند…”
دکتر این را گفت و برگشت به مارهای بیچاره که از ترس سر جایشان خشکشان زده بود، نگاه کرد. دکتر به منشی و پرستار و بیماران که رنگ به رو نداشتند نگاهی کرد و گفت:”بابا چه خبر شده است؟ چه زود هول می شوید. بروید کنار ببینم…” و آن وقت رویش را به مارها کرد و گفت:”بیایید تو ببینم چه شده است؟ این چیست دور گردن بچه بسته اید؟”
مار موش خوار که از رفتار مردم بغض گلویش را گرفته بود به دکتر سلام کرد و ماجرای دندان درد بچه اش را گفت. دکتر زود آنها را به اتاق معاینه برد. پارچه سر مار کوچک را به آرامی باز کرد و او را روی صندلی نشاند. مار کوچولو روی صندلی نشست و دهانش را خوب باز کرد.
دکتر نگاهی به دندان او کرد و گفت:”بله، این دندان دیگر فایده ای ندارد مثل اینکه باید آن را بکشیم.” مار موش خوار گفت:”آقای دکتر هر چه صلاح می دانید بکنید.” دکتر با احتیاط و به آرامی یک آمپول بی حسی به لثه مار زد.
مار کوچولو بدون اینکه پلک بزند با چشمان شیشه ای به دکتر زل زده بود و جیک نمی زد. دکتر با گاز انبرش آرام و با دقت دندان خراب او را کشید و جلوی مار گذاشت. مار کوچولو نفس راحتی کشید.
مار موش خوار که نمی دانست به چه زبانی از دکتر تشکر کند گل صحرایی را به او داد و گفت:”دست شما درد نکند، زنده باشید.” خانم پرستار گل را از دکتر گرفت و در یک گلدان گذاشت.
عطر گل اتاق را پر کرده بود. دکتر به سرایدار که جارو به دست یک گوشه ایستاده بود رو کرد و گفت:”تو می خواستی اینها را بکشی؟ این مارها نه تنها زهری نیستند و کاری به انسان ندارند بلکه برای کشاورزی مفید هم هستند”.
آقای سرایدار که انسان دل رحمی بود، خیلی ناراحت شد و با خجالت رو به مارها کرد و گفت:”باید خیلی ببخشید، من شما را عوضی گرفته بودم. شکر خدا که به خیر گذشت.” مار نگاهی به او و پرستار کرد و گفت:”بله، ولی اگر دکتر به موقع نرسیده بود ممکن بود که کار به خیر نگذرد و پشیمانی به بار بیاورد.”
آن وقت مار و بچه مار از میان بیماران که با حیرت به آنها نگاه می کردند گذشتند و بیرون رفتند و راهی ده شدند. آنها سراغ مشهدی حسن رفتند و از او تشکر کردند و ماجرای خودشان را گفتند.
وقتی که مشهدی حسن ماجرای پسر دوچرخه سوار، انسان های ماشین سوار و مطب دکتر را از مار شنید گفت:”شما ناراحت نشوید. آخر مردم حق دارند. آنها شما را نمی شناسند چون نمی شود به آسانی مارهای سمی و غیرسمی را از هم تشخیص داد.”
مار گفت:”به هر حال احتیاط شرط اول زندگی است، ولی ترس بی جای مردم کم مانده بود بی جهت موجب مرگ ما شود.” مشهدی حسن سرش را تکان داد و چیزی گفت که من نشنیدم. شما می دانید مشهدی حسن چه گفت؟