قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کار خوب
قصه شب”یک تکه از آفتاب”: یکی بود، یکی نبود. یک حلزون و یک جوجه تیغی بودند که در گوشه باغ سرسبزی، زیر نور آفتاب نشسته بودند و با هم حرف می زدند.
حلزون گفت:”چه آفتاب خوبی! کاش همیشه به ما می تابید!”
جوجه تیغی گفت:”درست است. خیلی خوب می شد که آفتاب همیشه به ما می تابید!”
حلزون گفت:” بیا تکه ای از آفتاب را برای خودمان برداریم.”
جوجه تیغی فکر کرد و گفت:”فکر خوبی است! اما چطور این کار را بکنیم؟”
حلزون به آفتاب نگاهی کرد و گفت:”آسان است! باید روی بالاترین شاخه یک درخت برویم. دستمان را دراز کنیم و آن وقت یک تکه از آفتاب را برداریم.”
حلزون این را گفت و به آرامی از درخت بزرگی بالا رفت.جوجه تیغی داد زد:”اما من نمی توانم از درخت بالا بیایم!”
حلزون خندید و گفت:”من می توانم!” بعد هم با شور و شوق، از درخت بالا رفت. خیلی طول کشید تا حلزون به شاخه بالایی درخت برسد. وقتی که به آنجا رسید، اتفاق عجیبی افتاد. آفتاب ناپدید شد.
حلزون با تعجب گفت:”آفتاب رفته است!” بعد هم به آرامی از درخت پایین آمد. وقتی که به زمین رسید. باران شروع به باریدن کرد. جوجه تیغی کنار دیوار باغ ایستاده بود، تا خیس نشود. حلزون هم خیلی زود توی صدفش پنهان شد.
بعد از چند دقیقه، جوجه تیغی گفت:”حتما آفتاب تو را دیده و پنهان شده است! ناراحت نباش! فردا هم می توانیم شانس خود را امتحان کنیم.”
حلزون که خیلی خسته بود گفت:”نه دیگر فایده ندارد. آفتاب با ما قهر کرده و از دست ما ناراحت شده است!”
آن وقت از صدف خود بیرون آمد. به آسمان نگاه کرد و گفت:”ای آفتاب مهربان، خواهش می کنم دوباره بیرون بیا. قول می دهیم که دیگر تو را برای خودمان نخواهیم. من آرزو می کنم که تو دوباره برای همه بتابی.”
باران دیگر نبارید. خورشید به آرامی از پشت ابرها بیرون آمد. لبخند زد و به باغ تابید. آفتاب گرم و مهربان دوباره باغ را روشن کرد. حلزون و جوجه تیغی با خوشحالی زیر آفتاب نشستند و با هم حرف زدند