داستان کودکانه با نقاشی ( داستان گربه پشمالو )
جمعه 5 دی 1399 11:24 AM
در یک باغ زیبا و بزرگ، گربه پشمالویی زندگی می کرد. او تنها بود. همیشه با حسرت به گنجشک ها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند.
داستان گربه ی پشمالو کودکانه با نقاشی
پیش خودش گفت: کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم. دیگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود. آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد.
نقاشی داستان گربه ی تنها
صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.
قصه ی گربه ی پشمالو
خواست پرواز کند ولی بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد.
روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود، در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست.
تصالویر قصه ی گربه ی پشمالوی تنها
وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند.
قصه ی کودکانه گربه ی پشمالو
گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد. یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد. شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد.
فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد، خودش را به گربه رساند. فرشته به او گفت: آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده، زندگی کند. معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند.
پرواز کردن کار گربه نیست تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی. بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود اما ناراحت نشد. یاد حرف فرشته کوچک افتاد به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند. به انتهای باغ رسید.
خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست. دختر کوچکی در اتاق وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی کنار پنجره آمد. دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت: گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی؟
من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم. اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دهم. گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.