پاسخ به:خانواده, هست ها و بایدها)
پنج شنبه 27 آذر 1399 5:16 PM
گاهی زندگی خانودگی ما هیچ عیبی ندارد؛ هیچ عیبی غیر از این که خودمان بلد نیستیم در گفتار و رفتارمان محبت جاری کنیم و زندگی را تمام قد با خانواده به اشتراک بگذاریم. ما عادت کردهایم، بیش از هر چیز دیگر، خشم و حسرت را به اشتراک بگذاریم؛ مثل حمید که بلد نیست محبت کند، بلد نیست به روی همسرش لبخند بزند و بچههایش را در آغوش بگیرد. یاد نگرفته که میتوان گاه دست برشانه همسر گذاشت به محبت و گاه میشود نگاه مهربان و تحسینبرانگیز به او انداخت، حتی در حضور کودکان. کودکان از کجا باید یاد بگیرند با همسر آینده خود مهربانی کنند؟ حمید خودش هم نمیداند. او هم یاد نگرفته است.
حمید درباره خاطرات کودکیاش میگوید: پدرم، مغازهدار و سنتی بود. او سبیل از بنا گوش در رفته و تهریش میگذاشت و وقتی شب به خانه میآمد، یا خواب بودیم یا باید میرفتیم و میخوابیدیم. خیلی زود فهمیده بودم، بغل بابا قدغن است.
مریض شدن را فقط به یک دلیل دوست داشتم، آن هم به خاطر این که وقتی مریض میشدم، پدرم مرا گرم در آغوش میگرفت، میبوسید و دکتر میبرد. آن موقع حتی به خاطر زبری ریشش اعتراض نمیکردم.
وقتهای دیگر، اگر به سمتش میدویدم که مثل مادر، بغل او هم بپرم، جوابم یک چشم غره وحشتناک بود.
مادرم همیشه میگفت: بابا خسته است. مزاحمش نشوید.