مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند.
کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. » ماهی ها سر لنگه ی جوراب دعوا راه انداختند و هر کدام یک سر جوراب را گرفتند و کشیدند. ماهی تپل گفت: « این جوراب من است. ولش کن! » ماهی لاغر گفت: « جوراب تو؟ این جوراب مال من است! »
همین موقع اردکی که یک لنگه جوراب به پا داشت، از راه رسید و بگو مگوی آن ها را شنید. خندید و با منقار خود، جوراب را از دست آن ها بیرون کشید و گفت: « جوراب ما کسی است که پا دارد. » جلوی چشم ماهی ها لنگه ی دوم جوراب را هم پوشید؛ قِری به کمرش داد و گفت: « قشنگه؟ بهم میاد؟ »
صاحب جوراب از راه رسید و داد زد: « دزد! دزد جوراب! » و دنبال اردک دوید. ماهی لاغر گفت: « چه خوب که ما اهل دزدی نیستیم. » و شناکنان رفتند پی کارشان. از آن طرف، مردی که یک روز راه رفته بود، به اردک رسید. او را گرفت و خواست جوراب ها را از پایش در بیاورد که پشیمان شد. با خودش گفت: « کی تا حالا اردک جوراب پوش دیده!؟ اما مردِ جوراب پوش تا دلت بخواهد بوده و هست! »