قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عید نوروز
قصه شب “صد آرزو”: امید توی اتاق کنار سفره هفت سین نشسته بود و به چیزهایی که توی سفره بود نگاه می کرد. خیلی قشنگ بودند. توی سفره تنگ ماهی بود، سیب بود، شیرینی و تخم مرغ بود، آینه و شمع هم بود. حتی توی یک کاسه چند سکه پول بود.
فقط امید کنار سفره نشسته بود. مادر، پدر و خواهر بزرگتر و حتی مادربزرگ مشغول کار بودند. اما او کنار سفر نشسته بود و همین طور به چیزهایی که توی سفره بودند نگاه می کرد. او نمی دانست که این همه وسیله به چه درد می خورد، حتی نمی دانست به چه دلیل سفره هفت سین چیده اند.
همان وقت مادربزرگ کنار او نشست و گفت:”خسته شدم. یک سال راه رفتم. حالا وقتش است کمی استراحت کنم.” امید نگاهی به دور و برش کرد و گفت:” مادربزرگ! این سفره به چه درد می خورد؟” مادربزرگ شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد :” حتما که نباید به درد چیزی بخورد.” ببین چه قدر قشنگ است. ببین چه چیزهای خوبی توی سفره است. همه اینها به خاطر عید و سال نو است. مگر نمی دانی سال نو می شود.”
امید به مادربزرگ تکیه داد و گفت:”می دانم که سال دارد نو می شود، اما نمی دانم برای چه این سفره را پهن می کنیم.” مادربزرگ او را در بغلش گرفت و گفت:”ببین عزیزم! از قدیم قدیم ها، از وقتی که من هم سن و سال تو بودم، حتی از وقتی که مادربزرگ من بچه بود، حتی از آن وقتی که مادربزرگ مادربزرگ من هم بچه بود سفره هفت سین می گذاشتند.”
گفت توی سفره هفت سین شیرینی می گذارند تا روزهای سال نو شیرین و دوست داشتنی باشد، شمع روشن می کنند تا همیشه روزهای روشن داشته باشند و هیچ وقت خانه شان سیاه و تاریک نشود، ماهی می گذارند به نشانه زندگی و زنده بودن همه ی افرادی که توی آن خانه زندگی می کنند.
در همان وقت، خواهر امید کنار مادربزرگ نشست و پرسید:”مادربزرگ سیب توی سفره برای چیست؟” مادربزرگ خنده ای کرد و جواب داد:”مگر نشنیدی که می گویند اگر سیب بخوری بیمار نمی شوی. سیب نشانه سلامتی است. سبزه هم می گذاریم تا سرزمینمان پر از باران و محصول و برکت باشد. تخم مرغ هم می گذاریم به این نشانه که توی این خانه توی این شهر بچه های خوبی به دنیا بیایند.”
در همان وقت، مادر هم کنار امید نشست و گفت:” توی شهر چرا، ولی فکر می کنم برای این خانه همین دو بچه کافی است.”
امید خندید و به سکه های نگاهی کرد و گفت:” این سکه ها را برای چه می گذاریم؟”
مادربزرگ گفت:” سکه می گذاریم تا در سال نو جیب ها و دست هایمان پر از پول باشد و بتوانیم آنها را به خوبی خرج کنیم.” امید خوشش آمد. دلش می خواست جیب هایشان همیشه پر از پول باشد و جیرینگ جرینگ صدا کند.
پدر آخرین کسی بود که کنار سفره نشست و به حرفهای آنها گوش داد، مادربزرگ همین طور حرف می زد و دانه دانه وسیله های توی سفره را معرفی می کرد و آخر سر گفت:” همه ی اینها را در سفره می گذاریم تا همیشه توی سفره مان خوراکی های خوشمزه باشد و دور تا دور آن هم دوستان فراوانی بنشینند.”
امید به دور و برش نگاهی کرد. حالا همه دور سفره هفت سین جمع شده بودند. او خوشش آمد. همه لباس های تمیزی پوشیده بودند، خوشحال بودند و لبخند می زدند.
صدای تیک تیک ساعت تلویزیون بلند شد. پدر گفت:”حالا وقتش است که برای سال نو دعا و آرزو کنیم و چیزهای خوبی را برای خودمان و دیگران آرزو کنیم.” همه ساکت شدند. انگار همه ی آنها در دلشان دعا می کردند. امید هم شروع کرد به آرزو کردن.
اول آرزو کرد که مادربزرگ، پدر، مادر و خواهرش و همه کسانی که می شناخت زنده و سالم باشند. آرزو کرد روزهایشان شیرین و خانه شان همیشه روشن باشد. آرزو کرد که جیب های همه مردم دنیا پر از سکه باشد و جیرینگ جیرینگ صدا کند. آرزو کرد همه دور هم باشند. آروز کرد زمین ها همیشه سرسبز و آباد باشند و همه همدیگر را دوست داشته باشند! آرزو کرد همه خوشحال باشند و به هم مهربانی کنند. آرزو کرد و آرزو کرد. شاید صد تا آرزوی خوب برای خودش و دیگران کرد. هنوز هم دلش می خواست آرزو کند که ناگهان صدایی شنید که می گفت:” آغاز سال نو مبارک.”
بعد صدای قشنگ شیپوری از تلویزیون پخش شد. امید در دلش گفت:”سال نو برای همه مبارک.” امید به فکر همه ی آرزوهایش در سال نو بود.