«سخنان حسین(ع) از مدینه تا کربلا» پیروانم، ما را رها نموده اند/ اگر امروز ما را خوش ندارید بگذارید باز گردم / زندگی با ستمکاران را چیزی جز حقارت نمی دانم /۸/
شفقنا- رویداد غمبار کربلا، رویدادى تاریخ ساز است که اشعه هاى تابناک آن فراتر از زمان و مکان، مرزها را در نوردیده و رنگ جاودانگى به خود گرفته است. در این میان سخنان امام حسین(ع) از زمانی که در مدینه حضور داشتند تا لحظه شهادت در کربلا برای دیروز، امروز و آیندگان سراسر درس و آموزه بوده و هست.
از این رو شفقنا ضمن تسلیت ایام سوگواری سالار شهیدان با همراهی آیت الله یوسفی غروی استاد برجسته تاریخ اسلام، سخنان امام حسین(ع) از مدینه تا لحظه شهادت ایشان در کربلا را براساس اسناد معتبر در قالب یادداشت روزانه بازگو می کند.
در بخش هشتم به پیوستن زهیر و حرّ به امام حسین(ع) و عدم همراهی مردم با حضرت و سخنان ایشان در این میان اشاره می شود:
امام حسین(ع) در مسیر مدینه به کوفه، بار دیگر نامه ای به مردم کوفه نوشت.
«بسم الله الرحمن الرحیم
از حسین بن علی به برادران با ایمان و مسلمان خویش
سلام علیک؛
سپاس خدایی را که خدایی جز او نیست. نامه مسلم بن عقیل به دست من رسید. او مرا از عقیده نیک و وحدت کلمه شما در یاری نمودن به ما و احقاق حق با خبر ساخت.
پس از خداوند خواستم تا آنچه به صلاح ما باشد، انجام دهد و شما را بر این کار، پاداشی بی مانند عطا فرماید.
من در روز سه شنبه هشتم ذی الحجه از مکه به سوی شما حرکت نمودم. هرگاه فرستاده من به نزدتان آمد، زمام امور را در دست بگیرید و در این راه کوشا باشید؛ زیرا اگر خدا بخواهد در همین روزها نزد شما خواهم آمد.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
پیوستن زهیر بن قین به امام حسین(ع)
همگان زهیر بن قین را در عقیده و طرفداری عثمانی مذهب می شناختند. او در آن سال(حرکت امام به سوی کوفه) با همسرش دَلهم دختر عمو و پسر عمویش سلیمابن مضارب بن قیس و جمعی از بنی فزاره که همگی عثمانی مذهب و هم عقیده با او بودند، (برای انجام مناسک حج) از کوفه به مکه رفته بود. وی هنگامی که از حرکت امام حسین(ع) به سوی کوفه با خبر شد، مناسک را به سرعت انجام داد تا باز گردند و دورادور حسین(ع) را بنگر که سرانجام کارش چه خواهد شد.
آنها از مکه به راه افتادند و به امام(ع) رسیدند؛ اما تمایل نداشتند که در یک مکان با او فرود آیند یا همراه او حرکت کنند. پس هرگاه زهیر و همراهانش جلو می افتادند، فرود می آمدند و منزل می گرفتند و هرگاه امام(ع) حرکت می کرد، آنها عقب می ماندند تا سرانجام در ظهر یکی از روزها برای صرف ناهار، چاره ای نبود جز آنکه زهیر و همراهانش با امام حسین(ع) در یک مکان فرود بیایند. فرستاده امام حسین(ع) بر آنها وارد شد و گفت: «ای زهیر بن قین، اباعبدالله حسین بن علی مرا فرستاده تا تو را نزد او بخوانم.» همسر زهیر این سخن را شنید؛ اما در زهیر اکراهی برای رفتن دید. این بود که گفت: «پسر پیغمبر(ع) تو را می خواند، اما تو اجابت نمی کنی؟ سبحان الله! چه می شود نزد او بروی و به سخنانش گوش بدهی و آنگاه دنبال کار خویش بروی؟»
زهیر نزد امام حسین(ع) رفت و با حالتی شادمان بازگشت و به یارانش گفت: «هر کس از شما مایل باشد با من بیاید وگرنه اینجا آخرین منزل است.» سپس حدیث سلمان باهلی از پیامبر اکرم(ص) را برای آنها نقل کرده. آنها رو به همسرش نمود و گفت: «نزد خانواده ات باز گرد؛ زیرا مایل نیستم از جانب من چیزی جز خیر برایت پیش بیاید، تو آزادی.»
گویا امام حسین(ع) به او خبر داده بود که در این دنیا شرّی(سرنوشتی ناگوار) نصیب او می شود که سبب خیر آخرت خواهد بود. این ماجرا در منزلگاه خزیمیه اتفاق افتاد که بیش از پانزده میل با منزلگاه زرود فاصله داشت.
اطلاع امام حسین(ع) از کشته شدن مسلم و هانی
امام حسین(ع) به ثعلبیه رسید و در آنجا اتراق نمود. دو مرد کوفی (عبدالله و مُذری) خدمت حضرت رسیدند و سلام کردند و گفتند: خداوند تو را رحمت کند، ما برای شما خبری آوردیم. اگر مایل باشید، آشکارا می گوییم وگرنه در خفا می گوییم.» امام(ع) به اصحاب خویش نگاهی کرد و فرمود: «من چیزی را از آنان مخفی نمی کنم.» گفتند: «به ما خبر رسیده که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه کشته شده اند و آن دو را از پا بسته اند و در بازار کشیده شدند.» امام حسین(ع) این آیه شریفه را تلاوت فرمود: «إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ» سپس حضرت چندین بار فرمود: «خداوند آن دو را رحمت کند.» دو مرد کوفی گفتند: «شما در کوفه شیعیانی ندارید و ما از آن می ترسیم که کوفه علیه شما باشد، پس شما را به خدا قسم می دهیم جان خود و خانواده تان را حفظ کنید و از همین مکان تغییر مسیر دهید.»
فرزندان عقیل که این کلام را شنیدند شتابان از جا برخاستند و گفتند: «نه، به خدا قسم، جای دیگری نمی رویم تا اینکه تقاص خون برادرمان را بگیریم یا خود نیز در این راه کشته شویم.»
امام حسین(ع) به آن دو مرد نگاهی کرد و فرمود: «پس از آنان (مسلم و هانی)، دیگر خیری در زندگی نیست!» آن دو گفتند: «خداوند بهترین ها را به شما ارزانی دارد.» حضرت فرمود: «خداوند شما دو نفر را شامل رحمت خویش کند!»
آنچه مسلم است، اینکه حضرت در ادامه مسیر تردید نکرد؛ اما این مطلب قطعی نیست که ایشان خبر کشته شدن مسلم را به همگان(همه کاروان) گفته باشد. امام(ع) تا هنگام سحر منتظر ماند و آنگاه به جوانان و غلامان خویش فرمود: «آب بسیاری با خود بردارید.» پس آب بسیاری برداشتند و به راه افتادند.
امام حسین(ع) از کنار هیچ آبادی یا عشیره بیابانگردی نمی گذشت مگر آنکه شماری از مردم آن دیار با او همراه می شدند. به این دلیل دنبال حضرت می رفتند که گمان می کردند او به جایی می رود که مردم، گوش به فرمان اویند و شهر در تسخیر اوست؛ ولی امام می دانست اگر واقعیت را به آنان بگوید تنها کسانی او را همراهی خواهند کرد که قصد همدلی با او را دارند و بخواهند با او کشته شوند؛ به همین دلیل مایل نبود آنها ندانسته با وی همراه شوند، بلکه باید آگاهانه قدم بر می داشت. مشخص نیست چگونه خبر شهادت عبدالله بن بُقطر به امام حسین(ع) رسیده است، تنها چیزی که در تاریخ آمده این است که امام حسین(ع) دستور توقف داد، سپس در مقابل آنان نامه ای بیرون آورد و فرمود: «خبر ناگوار کشته شدن مسلم بن عقیل، هانی بن عروه و عبدالله بن بُقطر به ما رسید و اینکه پیروان ما، ما را رها نموده و خار ساخته اند. پس هرکدام از شما که مایل است از ما جدا شود، برود؛ ما حقی(بیعتی) بر گردنش نداریم.»
مردم پراکنده شدند: برخی به سمت راست و برخی به سمت چپ رفتند تا جایی که اصحابی که از مدینه با حضرت بیرون آمده بودند، ماندند. هنگام سحر امام حسین به جوانان فرمود آب بسیاری بردارند، آنها چنین کردند، سپس کاروان به راه افتاد.
مردی از بنی عکرمه با امام حسین(ع) رو به رو شد و گفت: آنانی که برایت نامه نوشته اند تا به نزدشان بروی، اگر ابتدا امور را در دست خویش گرفته بودند و بار جنگ را از دوش تو بر می داشتند، سپس تو نزدشان می رفتی، درست تر بود؛ اما با این اوضاعی که بیان می داری، من صلاح را در این می بینم که به راه خود ادامه ندهی، تو را به خدا قسم می دهم از این امر صرف نظر کنی.»
امام حسین(ع) در پاسخ فرمود: «ای ابا عبدالله آنچه گفتی بر من پوشیده نیست، نظر من نیز همین است؛ اما در برابر خواست خداوند نمی توان ایستاد!» سپس حضرت به راه خود ادامه داد.
حرّ راه را بر امام می بندد
پیش از زوال آفتاب (نیمروز) و پیش از رسیدن به کوه ذی حُسَم (مرکز بنی طیّی)، یکی از همراهان کاروان، تکبیر گفت. امام حسین(ع) هم که صدای او را شنید، تکبیر گفت و سپس پرسید: «چرا تکبیر گفتی؟» گفت: «درختان خرما را دیدم.» آن دو مرد از بنی اسد گفتند: ما هرگز در این مکان نخلی ندیده ایم!» امام(ع) فرمود: «به نظر شما وی چه دیده است؟» گفتند: «به نظر ما سر اسبان را دیده است!» آن مرد تکبیرگو سخن آن دو را تصدیق نمود و امام فرمود: «در اینجا پناهگاهی وجود دارد تا آن را پشت سر خویش قرار دهیم و تنها از یک جهت با آنها روبرو شویم؟ آن دو اسدی گفتند: «آری، این کوه ذی حُسَم که در سمت چپ شما قرار دارد، همان است که می خواهید.» حضرت راه خود را به سمت چپ کج نمود و دیگران به تبعیت از ایشان، راهشان را به سمت چپ کج کردند و زودتر از آن سپاه به آنجا رسیدند. حضرت پیاده شد و دستور داد چادرها را برپا کنند. آنها که دیدند کاروان امام حسین(ع) راه خود را به آن سو کج کرده، خود نیز به آن جانب رفتند. طولی نکشید که هزار سرباز به فرماندهی حر بن یزید ریاحی (از بنی تمیم) در برابر کاروان حضرت قرار گرفتند.
در آن گرمای نیمروزی، حرّ با سواره های نظام در مقابل حسین بن علی(ع) ایستادند، در حالی که امام(ع) و یارانش، عمامه بر سر گذاشته و شمشیر بر گردن افکنده بودند.
حضرت به جوانان خویش فرمود: «به این قوم آب دهید و سیرابشان کنید. به اسبان نیز جرعه آبی بدهید.» جوانان به پا خاستند و لشکر حرّ را سیراب کردند. سپس کاسه ها و ظروف بزرگ مسی پر آب کردند و نزدیک دهان اسب ها گرفتند تا آب بنوشند. هر کدام از این اسبان سه، چهار و یا حتی پنج ظرف آب نوشید. جوانان این کار را تا آنجا ادامه دادند که تمام سپاه از مردان و اسب ها سیراب شدند.
هنگام ظهر امام حسین(ع) به مؤذن خویش حجاج بن مسروق جعفی فرمود: اذان بگوید. پس از اذان، امام(ع) بیرون آمد، در حالی که نعلینی به پا، ردایی بر دوش و لنگی بر نیم تنه داشت. آنگاه ایستاد، تا برای آنان خطبه ای بخواند. پس حمد و سپاس خدا را به جای آورد و سپس فرمود: ای مردم، این سخنان حجتی است در برابر خداوند و برای شما: من به سوی شما نیامدم مگر آنکه نامه هایتان به دست من رسید و پیک های شما نزدم آمدند که: «به جانب ما بیا؛ چرا که ما امام و پیشوایی نداریم و شاید خداوند به وسیله تو ما را در راه راست گردهم آورد.» حال اگر همچنان خواست شما این است، من به نزدتان آمده ام و اگر عهد و پیمانی با من ببندید که من بدان اطمینان حاصل نمایم، وارد شهرتان خواهم شد؛ اما اگر پیمان نبندید و مایل به حضور من نباشید، به همان جایی که از آن آمده ام، باز خواهم گشت!
سپس سخنی نگفت. همگی ساکت ماندند و هیچ پاسخی ندادند، بلکه به مؤذن گفتند: «برای نماز اقامه بگو.» او اقامه گفت. امام حسین(ع) رو به حر کرده، فرمود: «می خواهی با اصحاب خویش به نماز بایستی؟»
حر گفت: «خیر، شما به امامت بایستید، ما به شما اقتدا می کنیم.» آنگاه حضرت نماز خواندند و سپس با اصحاب خویش به میان کاروان بازگشت.
حر نیز به خیمه ای که برای او و یارانش آماده شده بود، رفت و دیگر سربازان به صف های خود بازگشتند و در زیر سایه اسبان نشستند. هنگام عصر، اصحاب امام حسین(ع) آماده حرکت شدند. امام(ع) به مؤذن فرمود: برای نماز عصر اذان بگویید. مؤذن اذان و اقامه گفت؛ آنگاه امام(ع) جلو ایستاد و با یارانش نماز گزارد و پس از اتمام، رو به لشکریان حرّ کرد و بعد از حمد ثنای خداند متعال، خطبه ای خواند و فرمود: «ای مردم، اگر تقوا پیشه کنید، صاحب حق را بشناسید، پیش از هر چیز رضایت خدا را به دست آورده اید. ما اهل بیت به خلافت و حکومت بر شما سزاوارتریم از این افرادی که چیزی را ادعا می کنند که حقشان نیست؛ همان هایی که با ظلم و ستم، بر شما فرمان می رانند. حال اگر ما را خوش ندارید و حق ما را نادیده می گیرید و رأیتان غیر از آن چیزی است که در نامه هایتان نوشته اند و فرستادگان شما برایم آورده اند، من از اینجا بر می گردم.»
حرّ گفت: «به خدا ما نمی دانیم از کدام نامه ها سخن می گویید؟ امام حسین(ع) رو به غلامش، عُقبه بن سِمعان کرد و فرمود: «عقبه، آن دو خرجینی را که نامه های آنها در آن است، بیار.» غلام دو خرجین پر از نامه بیرون آورد. حضرت آن نامه ها را در مقابل چشمان لشکر بر زمین ریخت.
حر که نامه ها را دید، گفت: «ما از آنانی که برایت نامه نوشتند، نیستیم. فقط به ما دستور داده شده است هرگاه تو را یافتیم، همراهت حرکت کنیم، تا نزد عبید الله بن زیاد ببریم.» امام(ع) فرمود: «مرگ به تو نزدیکتر است از این امر (بردن من نزد ابن زیاد)!» سپس رو به اصحاب خویش کرد و فرمود: «به پا خیزید و سوار شوید.» پس از جا برخاستند و سوار شدند، زنان نیز سوار شدند؛ همگی تصمیم به بازگشت داشتند، اما حرّ و سپاهیانش راه را بر آنان بست.
امام(ع) فرمود: «مادرت به عزایت بنشیند، چه می خواهی؟!» حر گفت: «به خدا سوگند اگر جز تو، کسی از (بزرگان) عرب این سخن را به من می گفت و در حالی مانند حال تو بود، هرگز از گفتن مادر به عزایت بنشیند نمی گذشتم، هر آن کس می بود؛ اما به خدا نمی توان از مادرت یاد کرد مگر با بهترین ها!» امام(ع) فرمود: «پس چه می خواهی؟» حر گفت: «به خدا می خواهم تو را نزد عبید الله بن زیاد بیرم.» امام(ع) فرمود: «پس به خدا قسم دنبال تو حرکت نخواهم کرد.» حر گفت: «به خدا رهایت نخواهم کرد!»
هنگامی که گفتگوی آن دو به درازا کشید، حر گفت: «به من دستور جنگیدن با تو داده نشده است. تنها مأموریت من این است که تو را همراهی کنم و جدا نشوم، تا وقتی که تو را به کوفه ببرم. حال که این را نمی پذیری، پس راهی میانه برگزین که برای هر دوی ما منصفانه باشد؛ راهی که نه تو را به کوفه ببرد و نه به مدینه باز گرداند تا زمانی که به عبیدالله نامه بنویسم… شاید خداوند امری را مقدّر کند که به وسیله آن از رویارویی با تو در امان بمانم.» امام حسین(ع) راه را از جاده عُذیب و قادسیه به سمت چپ کج نمود (و از مسیر اصلی منحرف شد). این در حالی است که فاصله ایشان تا عُذیب سی و هشت میل بود (دود ۷۷ کیلومتر) آنگاه حضرت این سخنان را ایراد فرمود:
«آنچه را برای ما پیش آمده می بینید. همانا دنیا تغییر کرده و چهره اش را دگرگون ساخته است؛ معروفش رفته و با دستی تهی در گذر است تا جایی که دیگر چیزی از آن نمانده مگر اندکی، همچون کمی آب که ته ظرفی مانده باشد یا دشتی سرسبز که رو به زوال و نابودی گذاشته باشد.
اَلا تَرَوْنَ اَنَّ الْحَقَّ لایُعْمَلُ بِهِ، وَ اَنَّ الْباطِلَ لایُتَناهی عَنْهُ؟ لِیَرْغَبَ الْمُؤْمِنُ فی لِقاءِ اللَّهِ مُحِقّاً، فَاِنّی لا اَرَی الْمَوْتَ اِلَّا سَعادَهً وَ لَا الْحَیاهَ مَعَ الظَّالِمینَ اِلَّا بَرَمَاً: آیا به حق نمی نگرید که چگونه به آن عمل نشده و به باطل که چگونه از آن صرف نظر می گردد تا انسان مومن که گام در راه حق برداشته، آرزومند دیدار پروردگار خویش باشد!
به راستی که من مرگ را چیزی جز شهادت نمی بینم و زندگی با ستمکاران را چیزی جز حقارت نمی دانم.»
سپس امام حسین(ع) به راه خویش ادامه داد، در حالی که حر در کناره کاروان حرکت می کرد.