یادداشتهای ناصرالدین شاه دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۲۶۸؛ روایت پادشاه قاجار را از شهر مونیخ و دهن بد بوی شاهز
پنج شنبه 30 مرداد 1399 1:29 PM
ساعت یک بعدازظهر باید برویم به شهر مونیخ که پایتخت مملکت باویر است. صبح از خواب برخاستم. برحسب معمول قهوهچی باشی ثعلب هر روزه را آورد با دو حب گنهگنه خوردم. بعد حاجی حیدر موافق معمول که هر روز صبح ریش میتراشد آمد ریش تراشید. بعد از این دو کار رسم هر روزه ماست که باید یواشیواش رخت بپوشیم و بعد از رخت یک فنجان چای با نان بخوریم و آن وقت ناهار بخوریم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
ساعت یک بعدازظهر باید برویم به شهر مونیخ که پایتخت مملکت باویر است. صبح از خواب برخاستم. برحسب معمول قهوهچی باشی ثعلب هر روزه را آورد با دو حب گنهگنه خوردم. بعد حاجی حیدر موافق معمول که هر روز صبح ریش میتراشد آمد ریش تراشید. بعد از این دو کار رسم هر روزه ماست که باید یواشیواش رخت بپوشیم و بعد از رخت یک فنجان چای با نان بخوریم و آن وقت ناهار بخوریم.
خلاصه امروز هم همین رسومات به عمل آمد. قبل از ناهار قرار بود برویم به عمارت سلطنتی شهر برای تماشا. در ساعت ۱۱ کالسکه حاضر شد. من و مجدالدوله، صدیقالسلطنه در یک کالسکه نشستیم. میرزا رضاخان، جنرال و مهماندار هم در کالسکه دیگر نشسته از جلو میرفتند. عزیزالسلطان [ملیجک دوم]، ادیبالملک، باشی، احمدخان و سایرین هم با میرزا محدخان در کالسکههای عقب ما سوار شده راندیم برای عمارت شهر، نقشه و وضع رفتن ما از اینجا به شهر و از جاهایی که گذشتیم تا به عمارت رسیدیم از این قرار است:
اول از پارک و باغ این عمارت آدم میگذرد و میرسد به یک معجر آهنی که آن معجر [حصار]این پارک را از پارکهای دیگر مجزا و مفروز [جدا]میکند و میرسد به یک دری یعنی درِ همین پارک که یک دسته قراول و سرباز درب در ایستاده بودند. از این در که بیرون میرویم داخل یک پارک بزرگ دیگر میشویم و بلافاصله داخل میشویم به خیابان چنار بزرگ که تفصیل آن را نوشتهام و بسیار خیابان خوبی است. چنارهای کهن و طاق این خیابان با برگهای خار مثل یک طاقی زمردی زده شده است. این خیابان سبز سایه در ایام تابستان چقدر برای مردم این شهر نافع است که در زیر آن پیاده، سواره، با کالسکه گردش میکنند و روی نیمکتها مینشینند. در پارکهای اطراف این خیابان بعضی مجسمهها هست از مرمر و سنگ و چدن و ... که گذاردهاند.
این خیابان که تمام میشود این طرف و آن طرف خیابان دو مجسمه بسیار بزرگ ساخته اند که یک اسب دیوانه به بزرگی اسب است که دستهای خود را بلند کرده و گوش خوابانده است. یک مردی هم به بزرگی انسان پهلوی او ساخته اند که با دست زیر چانه اسب زده است. هر دو جفت و یک ترکیب روبروی هم گذارده اند. بسیار خوب مجسمه ایست به قدری خوب ساخته اند که پنج ساعت آدم باید تماشای آن جا را بکند.
از این خیابان که بیرون میرویم داخل یک خیابان دیگر میشویم که اطراف آن درختهای بلوط است که به فرنگی شن میگویند. اطراف این خیابان هم پارک است. در وسط آن یک جای گردی است و روی آن یک مجسمه پیرمرد قوی هیکل بزرگی ساخته اند. این خیابان بلوط هم آخرش منتهی میشود به باغ و پارکی که جلوی عمارت سلطنتی واقع است و تفصیل او را نوشته ایم. بسیار پارک خوبی است. گل کاریهای خوب کرده. کاجها را قیچی کرده اند. به شکلهای مقبول، یک فوارهای وسط این پارک دارد که خیلی میپرد. فوارههای دیگر مرتبه به مرتبه دارد که آب از آن مرتبهها میریزد خیلی پارک خوبی است.
تفصیل راه این عمارت از منزل، از آن قرار است که نوشته شده.
خلاصه رسیدیم به عمارت و درب پله پیاده شدیم. چنانچه سابقا نوشتیم. عمارت سلطنتی این جا دوتاست: یکی است از خیلی قدیم که چهارصد پانصد سال است ساخته اند و حالا وزیر دربار در آن جا منزل دارد با عملجات پادشاهی، این عمارت تازه است و دویست سال است که ساخته اند. درب عمارت که پیاده شدیم وزیر دربار و مهماندارها درب در حاضر بودند و ما را به عمارت راهنمایی کردند. اول مرتبه اول عمارت را که چند پله میخورد تماشا کردیم. عمارت بسیار عالی است به خصوص اسبابهای بسیار عالی از قبیل: مجسمههای مرمر (بوست)، و پردههای کار گوبلن و پردههای نقاشی بسیار ممتاز و نقاشیهای روی گچ که کار نقاشهای قدیم وورتمبرغ است و نقاشیهای تاریخی است که با تاریخ جنگ و دعوا و صلح سلاطین قدیم و اجداد این پادشاهان را ساخته اند بود. یکی از آن جمله نقاشی روی گچ این است که صورت جنگی را ساخته بودند که یک زنی از اجداد این سلاطین سرداری یک قشونی را اختیار کرده و در این جنگ جد گلیوم پادشاه بزرگ پروس را اسیر کرده و داده است دست او را میبندند و خیلی جد پادشاه گلیوم را که دیدم شبیه بود به گلیوم بزرگ که او را دیده بودم. خیلی نقاشی عالی بود و یکی از پردههای نقاشی پردهای بود که کار نقاش مونیک [مونیخ]که الان هم زنده و در مونیک است و اسم او را خواهیم نوشت. پرده اسمش پرده عشق بود. صورت یک زنی را ساخته بود که شب در اطاق بچه خودش را آرایش میکرد. میزی بود پشت پردهای که روی آن چراغی بود که نه میز پیدا بود و نه چراغ، ولی شعله چراغ طوری به این زن و رختهای زن و صورت بچه افتاده بود که حالت چشم بچه را که چراغ میزد نموده بود. بسیار پرده عالی ممتازی بود. در تمام فرنگستان این طور پرده ندیده بودم. یعنی به این تازگی پرده خوب ندیده بودم و الا پردههای ممتاز خیلی است. در فرنگستان مجسمههای بوست که آن جا دیدیم یکی مرد گنده و ریش پهن موداری است که اسم رودخانه نیل است. یک مجسمه دیگر باز گنده و ریش پهن موداری است که اسم و علامت رودخانه تیبر بود. نیم تنه نرن است. قیصر روم، نیم تنه ژوپیتر، نیم تنه آپلن، نیم تنه ونوس و بعضی نیم تنههای قیاصر روم بود. یک پرده پطر کبیر، نیکلا، فردریک بزرگ، الکساندر، شکل پادشاهان خودشان هم خیلی بود. یک مجسمه ولتر هم که خیلی بدگل بود آن جا بود. پهلوی فردریک گذارده بودند. آن نقاشی که صورت آن زن را ساخته بود مونیکی نیست. زنده هم نیست. مرده است.
خلاصه خیلی توی این اطاقها این طرف و آن طرف گردش کردیم. اطاق جور به جور و مبلهای خوب داشت. رفتیم به اطاقی که ناپلئون اول در وقتی که این شهر را فتح کرده بود توی این اطاق خوابیده بود دیدیم. همان تختی که ناپلئون اول روی آن خوابیده بود تماشا کردیم. یک صورت خودش را هم ناپلئون که در پرده کار گوبلن کشیده بودند و خیلی شبیه است به ناپلئون، به پادشاه آن وقت وورتمبرغ هدیه داده بود بالای تخت خوابش آویزان کرده بودند. دیدیم، بعد آمدیم به مرتبه دویمی عمارت، از پلهها بالا آمدیم. پلههای سنگ خوب داشت. داخل یک تالار بزرگی شدیم که تالار مرمر میگویند. تالار بسیار بزرگی است. به باغ و فوارهها نگاه میکند. خیلی باصفا است. خیلی تالار عالی است در گیلویی [فاصله بین طاق عمارت با دیوار]این تالار نقره خام زیاد کار کرده اند. اغلب از این چهلچراغها هم نقره بود. بعد رفتیم اطاق ملکه که آن جا منزل دارد. آن جا هم اطاق بسیار عالی بود. یک بالخان [بالکن]خوبی داشت رو به باغ و فوارهها نگاه میکرد. خیلی باصفا بود.
بعد آمدیم پایین و دوباره رفتیم به اطاق کابینه و تحریر و کار پادشاه آن جا را هم گردش کردیم. عکسهای زیاد، نقاشیهای مینیاتور خیلی داشت. تا آخر اطاق رفتیم. آن جا یک پرده کوچکی بود که صورت یک زن مقدس را مثل زنهای تارک دنیا کشیده بودند. پرسدیم این کی است گفتند این مادام بلانش است و همه خندیدند. پرسیدم، یعنی چه؟ گفتند وقتی عزایی که به خانواده سلطنت رو میدهد و کسی از آنها میمیرد این پرده روح است. به پای خودش میرود به منزل وزیر دربار و تسلیت میگوید. قراول و مستحفظین عمارت هم مکرر این را دیده اند. چون شاه خودش جنی است. جن گیر و اعتقاد به جادو اینها خیلی دارد. این مادام بلانش هم خیلی معتقد است و حقیقت این را این طور میداند و این است که او را در اطاق مخصوص خودش گذارده از وزیر دربار پرسیدم شما این را دیده اید؟ نه اقرار کرد و نه انکار، خلاصه آن جا را تماشا کرده آمدیم به باغ مخصوص عمارت که دور آن نرده آهنی غلام گردش [راهرو]دارد و مجزی از پارک بزرگ است. خیلی باغ خوبی است. گل کاری دارد. حوض مخصوص دارد. دور حوض را نرده کشیده توی حوض را مرغابی انداخته اند و نرده برای این است که مرغابی از حوض بیرون نیاید و این جاها را کثیف نکند. خیلی جای با صفایی بود. قدری آن جا گردش کردیم. هوا هم گرم و آفتاب زنندهای داشت.
بعد از این پارک آمدیم به پارک بزرگ که فوارههای مرتبه به مرتبه دارد و آن جا هم خیلی باصفا است و عمومی. همه مردم گردش میکنند. از آن جا سوار شده از همان راه که آمده بودیم راندیم برای منزل.
این عمارت را دوک شارل دویست سال قبل ساخته است. وسیع و مزین، خیلی اسباب و تجملات نفیسه و پردههای نقاشی گوبلن و رنگ روغنی نادره و مجسمههای گرانبها داشت. من جمله پردههای گوبلن آسیا، افریق و ینگی دنیا بود که حالات و طبیعت خلقتی این سه قسمت معظم دنیا را مینمود و مجلس تاجگذاری و جنگ ایوان معروف به ظالم روسی را Le Cruel Ivan با عثمانیها و صورت ناپلئون اول بود. این صورت که به گوبلن بافته شده خیلی شبیه و در اطاقی که خود ناپلئون در سنه ۱۸۰۵ مسیحی به اشتوتگارت آمده در آن خوابیده است، بود، و بالای تختخوابی که روی آن خوابیده بود عینا آن جا است آویزان است. میان پردههای خیلی ممتاز نقاشی و پر قیمت بود. صورت جوان زنی بود با بچه در بغل بود که مهر مادری را مینمود و اسم آن پرده عشق مادری است. عمده مقصود حالت مادری بچه طبیعت چراغ را که به تمام اندام مادر و بچه تابیده بود چنان نقاش خوب و مجسم کشیده که از تماشای آن آدم واله میشد و چنین پرده در این شیوه نقاشی هیچ جا دیده نشد. نقاش آن از اهل استوتکارت و موسوم به همین دلانق است Hindeleng، حالا مرده و این پرده را سی سال قبل کشیده است. پرده دیگر در اطاق مخصوص ملکه بود که با ذغال و سنگ گچ کشیده بودند. این قدر خوب و با حالت و مهارت کشیده بودند که فوق تعریف بود و نقاش آن کول باخ نام است Caulbach، از اهل باویر است و در تمام اروپا مشهور است. خود نقاش مرده است. پسرش که همین اسم را دارد نقاش است و زنده است و خیلی در نقاشی استعداد دارد. میان پردههای ممتاز صورت پتر کبیر، فردریک اعظم و در همان اطاق مجشمههای نرون Neron قیصر روم و مقابل آن ولتر بود و روی دو بخاری جنبین دو صورت بزرگ از سنگ مرمر تمام اندام حجاری شده بود. یکی حالت سکوت و دیگری حالت تامل و تفکر را مینمود. در کمال استادی کشیده بودند. پرده دیگر در اطاق تحریر پادشاه به صورت زنی سفید پوش و روحانی صفت بالای میز تحریر آویخته بودند و میگفتند این صورت زنی است که به مادام بلانش معروف است Dame Blanche و تعتقاد بر این است که هر وقت مصیبتی یا حادثه به خانواده سلطنت روی دهد آن روی به همان شکل و صورت در عمارت قدیم که روبروی عمارت جدید واقع است حاضر آمده خود را به قراولان و عملجات نشان میدهد و غایب میشود. مارشال دربار که در همان عمارت منزل دارد و حاضر بود به اعتقاد تام و تمام به وجود آن معتقد است و معلوم میشود مکرر پیش او رفته. کلیسای روس هم در خود عمارت دیده شد که مخصوصا به جهت ملکه که دختر امپراطور نیکلا است ساخته اند و تالار مرمر که نزدیک آن جاست و سفره خانه ایام اعیاد بزرگ است. بسیار عالی و با زینت ساخته و سر ستونها و گیلیوییهای سقف و چهل چراغها همه میگفتند از نقره خالص است. در اطاق دیگر مجسمههای خیلی ممتاز بود و معتبرترین و بهترین مجسمههای رب النوع رود تیبر Tiber شهر روم و ب. النوع رود نیل و رب النوع عقل مینرو Minerve، پهلوان مشهور یونان هرکول Herqule و پهلوان دیگر یونان آژاکس Ajax بودند. خلاصه آمدیم منزل ناهار خوردیم و بعد از ناهار لباس پوشیده یک ساعت بعد از ظهر سوار کالسکه شده راندیم برای گار، رسیدیم به گار ولیعهد و شاهزاده ها، امرا، وزرا، صاحب منصبها تمام در گار حاضر بودند. قدری در اطاق گار ایستاده، بعد رفتیم توی واگن، ما و مردم همه جابه جا شدیم. کسی که در واگن ما بود عزیزالسلطان، مجدالدوله، ناصرالملک، باشی، آقادایی، حاجی لَله، آقا عبدالله بودند. هوا هم گرم و آفتاب ذل بود. گاهی هم گرم بود. با ولیعهد تعارف کرده راندیم برای مونیخ، صحرا در طرفین راه پست و بلند بود. چون هوای ووتمبرغ گرمتر از هوای باد است صحراهای آن جا زرد و آن طرائت صحراهای باد را ندارد. جاهای گندم و جو را که درو کرده اند زرد است. اما سایر حاصلها مثل ذرت و شبدر و یونجه آنها سبز است. هر جا هم که حاصل نیست چمن است. همینطور میراندیم. کم کم کوههای اطراف که اغلب هم جنگل بود نزدیک شد و راه آهن افتاد به یک بغله کوهی که آن جا را بریده بودند و راه از آن بغله میرفت. سرم که از پنجره بیرون بود میدیدم لکوموتیو مثل مثل مار میپیچید و از این بغله میرورد. از این طرف که نگاه میکردم یک بغله سمتی بود که آخر آن درهای بود که توی آن دره خانههای رعیتی کوچک کوچک مقبول تک تک بود و درههای کوچک کوچک همه از این دره جدا میشد. بعد باز دره تنگ شد و تا رسیدیم به یک آبادی بزرگی که اسمش این است گیسلینگن Geislingen پنج دقیقه این جا ایستادیم. قصبه معتبر بزرگی بود. زنهای خوشگل داشت. بعد راه بنا کرد سربالا رفتن، یک لکوموتیو هم به ته ترن بسته بودند و راه مدتی سربالا رفت. تا از این سربالایی و پست بلندیهای گذشتیم و رسیدیم به جلگه بسیار بزرگی که هیچ کوه در اطراف دیده نمیشد. جلگه پر گل با صفای سبز خوبی بود. همین طور راندیم تا رسیدیم به شهر اولم که آخر خاک ووتمبرغ و سرحد باویر است. دور شهر اولم یک قلعه محکم نظامی است. در یک بلندی هم برای محافظت شهر یک قلعه نظامی ساخته بودند رودخانه دانوب از وسط این شهر اولم میگذرد. یک کلیسا هم از دور دیدیم که یک برج خیلی بلندی داشت که طول آن به قدر یکصدو سی ذرع میشد و دور آن برج را منجنیق اشاتوواژ درست کرده بودند که معلوم نبود میخواهند چه بکنند. از دور این برج به نظر بچه ایفل پاریس میآمد. خلاصه در استاسیون ایستادیم. یک ترن بسیار ممتازی که پادشاه سابق ووتمبرغ که خودش را خفه کرد ساخته است و خیلی ترن عالی است و بیش از دو یاعت آن هم برای امتحان در این ترن سوار نشده، دیگر هیچ پادشاهی در این ترن ننشسته است مگر امروز که برای ما این ترن را آورده اند. این شهر اولم دوتاست. یکی اولم کهنه است یکی اولم نو، تولم کهنه آن است که اول وارد او شدیم و ترن از زیر قلعه نظامی مثل تونل گذشت و قلعه نظامی روی تپه بود و این اولم جزء ووتمبورغ و حاکم آن از اهالی ووتمبروغ است. اولم نو آن طرف رودخانه دانوب است که جزء باویر است، ولی حاکم این دو اولم جنرال پیر معتبر ظالمی است از اهل پروس که حکومت کل این دو با ایلات پروس است. خلاصه در استاسیون برای تعویض ترن پیاده شدیم. حاکم شهر اولم و کماندان شهر اولم با وزیر اعظم باویر و بعضی جنرالها و صاحب متصبها که استقیال ما آمده بودند معرفی شدند و آنها را دیدیم آمدیم به اطاق کوچکی که در استاسیون برای ما حاضر کرده بودند. چون این ترن مخصوص پادشاهی کوچک است جا کم دارد. گفتیم که بارها و آدمهای مردم همانطور که در آن ترن اولی بودند جلو ما بروند. ما هم با تمام همراهان در این ترن تازه نشسته از عقب میرویم. سه هندوانه هم پیش آقادایی داشتم گفتم هندوانهها را نگاه دارد. در این ترن تازه که بخوریم و خیلی سفارش کردم. نمیدانم چطور شد که تا ما پیاده شدیم آن چند ترن جلو که بعضی پیشخدمتها و آدمهای ما آن تو بودند و بارها میان آن بود زود باز کردند و بردند جلوف مهدی خان هم که ناخوش است با اعتمادالسلطنه و بعضیها در آن ترن بودند و رفتند. عزیزالسلطان، امین السلطان و چند نفری پیش ما ماندند قدری که در اطاق ایستادیم ترن تازه حاضر، رفتیم توی آن نشستیم. اشخاصی که در این ترن بودند. امین السلطان، عزیزالسلطان، امین خلوت، مجدالدوله، ناصرالملک، میرزا محمدخان، جهانگیرخان، آقادایی، امین همایون، آدمهای عزیزالسلطان و مهماندارها بودند. وقتی که وارد ترن شدیم دیدیم عجب ترنی! بیرون و توی آن تمام مطلاکاری، از طلای اشرفی است. توی واگن را از پارچههای بسیار ممتاز، اعلی، قیمتی درست کرده، مبلها تماما مطلای اشرفی، پنج کالسکه است. تمام همینطور مزین، عالی که در فرنگستان ترن عالی من که ندیده ام. گویا هیچ نساخته باشند. به طوری عالی است که نمیشود تعریف کرد. زین دار باشی هم پیش ما بود. در این بین که وارد ترن شدیم. آقادایی آمد عرض کرد که تا من رفتم هندوانهها را از آن ترن به این ترن بیاورم ترن را بردند. خیلی اوقاتم تلخ شد. ترن به این عالی گرمی که بیرون و توی او طلا است ما این طور خشک باشیم خیلی بد است. حالا یک حرارت و عطشی هم من دارد که مافوف آن متصور نیست. هنودانه را که بردند هیچ پرتقال و یخ و آب هم هر چه بوده است. برده اند با نهایت اوقات تلخی راندیم. از این جا هم تا مونیک سه ساعت راه است. کتاب خواجه حافظی ایمن خلوت همراه آورده است. روزها گرفته ایم و در راه آهن میخوانیم امروز برای این مسافرت فرنگ که کرده ایم و برای مراجعت پیش آمدن احوال و کلیه امورات که ببینیم چطور است تفألی از خواجه زدم غزلی آمد که حقیقت معجز بود و کرامت و این است آن غزل که نوشته میشود:
شاه شمشاد قدان خسرو شیریندهنان
که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان [..]خلاصه برای نبودن هندوانهها خیلی کجخلق بودم. رسیدیم به استاسیونی [ایستگاهی]میرزا رضاخان، مهماندار را پیاده کرد و رفت تلگراف کرد که در آن استاسیون جولوی هندوانهها را نگاهداشته تا ما برسیم. ما هم راندیم. رسیدیم به آن استاسیون. هندوانهها را آوردند خوردیم و راندیم تا رسیدیم به شهری که گویا اگسبورغ (Augsburg) بود سه چهار دقیقه ایستادیم. جلگه باویر خیلی آباد و پرحاصل و پرچمن است. مرتع خوبی است برای مال، دهات خوب منظم داشت. آبادی روی آبادی بود. همینطور راندیم تا ساعت هفت رسیدیم به گار.
مونیک [مونیخ]شهر معظمی است، دویستوشصت هزار جمعیت دارد. شهر با صنعتی است. در گار [ایستگاه راهآهن]پرنس رژان که نایبالسلطنه باویر است حاضر بود. مرد خیلی پیری است چین زیادی در صورتش بود، چشمهای ریزه داشت، زیر یک چشمش خال گوشتی سفیدی داشت که آدم وقتی نگاه میکرد مثل قِی چشم به نظر میآمد. با تمام پسرهایش و شاهزاده باویر، جمعی جنرالها و سرکردهها، حاکم شهر، وزرا، ایشکآقاسی و تمام اعیان شهر بلااستثنا در گار حاضر بودند.
پرنس رژان در شهر بایروت بود، از شهرهای همین باویر است و دور، با راهآهن پنج ساعت راه است، امروز صبح برای استقبال ما حرکت کرده آمده است به اینجا. چون پادشاه آلمان آمده بوده است به آنجا که برود به استرازبورغ او را راه انداخته است و آمده است اینجا. گار هم بسیار گار عالی بزرگی است.
از ترن پیاده شده با نایبالسلطنه دست دادیم و رفتیم به اطاق گار که اطاق بسیار عالی بود. در آنجا نایبالسلطنه تمام شاهزادهها، وزرا را صاحبمنصبها را معرفی کرد، دهن شاهزاده بوی بدی میداد. قبل از اینکه به اطاق گار برویم یک دسته سرباز بسیار خوبی تمام خوشلباس و خوشقد و خوشترکیب و بلندقامت ایستاده بودند با یک دسته موزیکانچی خوب از جلوی سربازها گذشتیم و بعد آمدیم درب اطاق گار ایستاده، سربازها از جلوی ما دفیله [رژه]کردند، بسیار خوب سربازی سالزبورغ [زالتسبورگ]دارد. بعد با رژان دو به دو در کالسکه نشسته راندیم. سایر مردم در کالسکههای زیاد متعدد نشسته از عقبِ ما با کمال جلال میآمدند. یک دسته سوار زرهپوش از جلو، یک دسته سوار هم از عقب. جنرالها هم سواره میآمدند. هوا هم تاریک و چراغ روشن کرده بودند. جمعیت زن و مرد هم از دمِ گار الی منزل ما که [به علت پارگی یک کلمه خوانده نشد]دولتی و وسط شهر واقع است دوصفه ایستاده بودند از دو سمت ما.
زن و بچه مخلوط به هم و تمام در کمال معقولیت ایستاده هوُهُو میکشیدند و تعظیم میکردند. رسم اینجا مثل طهران است که تعظیم میکنند. به قدری اهالی اینجا از زن و مرد و بچه، معقول و مودب و نجیب هستند که در تمام شهرهای فرنگ به این معقولیت ندیدهام. به قدری معقول هستند که لازم است معقولیت آنها را بنویسم. از دو سه میدانهای بزرگ و کوچکهای خوب و قهوهخانههای ممتاز گذشتیم. عمارتهای سه چهار مرتبه [طبقه]این شهر دارد که از تمام سوراخهای عمارات هرجا که ممکن بود سرهای مرد و زن بیرون بود و هوهو میکشیدند. از دمِ مجسمه مکسیمیلین اول که این دولت باویر و این خانواده را او برپا کرده است گذشته وارد میدانگاهی شدیم که اینجا یک مجسمهایست که تفصیل او را هم مینویسم.
خلاصه رسیدیم به دربِ عمارت و داخل یک حیاط کوچکی شدیم و دربِ پلههای عمارت پیاده شدیم. از لبِ پله الی درب اطاق در طرفین پله سربازهای پیر و جوان و قویهیکل با لباسهای بسیار خوب و قشنگ و چهارآینه ایستاده بودند و دست هر کدام یک نیزه فولادی بلند بود که سر آن نیزههای فولادی به شکل قمه حربههای تیز داشت. خیلی سربازهای باشکوه مجللی بودند. جلوی ما هم پیشخدمتهای خوشلباس چهار نفر شمعدانهای بزرگ با شمعهای مومی کلفت روشن کرده میرفتند. رژان، شاهزادهها و وزرا از عقب و ایشکآقاسیها از جلو با کمال جلال.
از پلههای زیاد طولانی متعددی بالا رفتیم و داخل اطاق شدیم. داخل اطاق که شدیم عروسهای رژان تمام ایستاده بودند. خود رژان زن ندارد مدتی است زنش مرده است. اینها عروسهای او هستند. تمام تعظیم کردند و معرفی شدند. درهای اطاقها را تماما بستهاند و پردهها را آویزان کرده اطاقها تمام مثل حمام شده است و احوال ما کم مانده است به هم بخورد و با این حالت رژان هم اصرار دارد که بعضی از وزرا [و]صاحبمنصبها که در عمارت بودند معرفی نماید. همینطور بود، آنها را هم معرفی کرد. بعد رژان نشان اول دولت خودشان را که حمایل قرمزی دارد و نشان قشنگی است به دست خودش به ما داد و رفت و ما هم آمدیم به اطاق خودمان نشان صورت خودمان [را دادیم]... میرزا رضاخان برای رژان ببرد.
خود رژان هم در این عمارت منزل دارد، اما از عمارت ما تا آنجا نیم فرسخ راه است و فورا هم باید با این خستگی برویم از رژان دیدن کنیم. همینطور لباس پوشیده با زره و کلاهخود به راه افتادیم و رفتیم برای عمارت رژان، به قدر نیم فرسخی پیاده رفتیم و از عمارتها، دالانها گذشتیم تا رسیدیم به عمارت رژان و اطاق شاهزاده.
در شهر اولم که سرحد میان وروتمبرغ [وورتمبرگ]و باویر است مامورین باویر که به استقبال و مهمانداری مامور شده بودند به حضور آمدند. اولی وزیر امور خارجه باویر و رئیس وزرا بارون دِ کرایلسهام بود (Baron De Crailsheim) آدم جوان بود و بسیار هوشیار به نظر آمد. مهماندار مخصوص لیوطنان جنرال پارسوال کماندان تومان سیم قشون باویر (De Parseval)، ماژورا تا ماژور دِ تان پراتسامهوزن (De Tann Prattsamheusenn) و کاپیتن هویزلر (Heusler) که چهار سال قبل به طهران آمده بود و قدری فارسی میداند، پیشخدمت مخصوص رژان، مسیو مورو (De Moreau) بود. این چهار نفر از جانب پرنس رژان یعنی نایبالسلطنه اینجا از مونیخ به سرحد به استقبال و مهمانداری آمده بودند.
اشخاصی که در شهر اولم معرفی شدند از این قرارند:
- لیوطنان جنرال د. ِگورتز (Gurtez) حاکم نظامی و سردار قشون آلمان در هردو شهر اولم است. خود جنرال پروس است و از جانب امپراطور آلمان مامور به سرداری این قسمت قشون آلمان است. در اینجا یعنی این قسمت قشون مرکب است از دو رژیمان پیادهنظام وورتمبرغ و یک رژیمان سواره و یک باطلیان توپخانه قلعهکوبی وورتمبرغ که در تحت فرمان جنرال دِ اوستن (D Oston) است. یک رژیمان پیاده و یک اسکادرون سواره و یک باطلیان توپخانه باویر در تحت فرمان جنرال کنط [کنت]دِ زخ (De Zech)، هر دوی این جنرالها به توسط سردار معرفی شدند.
شهر اولم (Ulem) به دو قسمت منقسم و در جنبین رودخانه دانوب واقع است، اولم قدیم در طرف چپ رودخانه و خاک ورورتمبرغ واقع شده و به قدر سی هزار جمعیت دارد. اولم جدید در طرف راست رودخانه در ملک باویر واقع و چهار هزار نفوس دارد. این موقع به واسطه وضع جغرافیایی و هیات سکان قلعه کل آلمان و نقطه دفاعیه دول متفقه آلمان اختیار شده و حکومت نظامی آن همیشه بر عهده امپراطور آلمان است. اینجا بود که در عهد ناپلئون اول قشون معظم اطریش به سرداری جنرال ماک (Mack) تماما مغلوب و تسلیم شد. در ورود به مونیخ که در باویر علیا، هوط باویر (Haute Baviere) واقع است، رژان با شاهزادگان خانواده سلطنت حاضر بودند. خود رژان دو ساعت قبل از بایروت (Beyreuth) رسیده بود برای پذیرایی امپراطور آلمان گلیوم دوم به بایروت رفته بوده است.
اشخاصی که در گار معرفی شدند از این قرارند:
- پسر اول رژان، پرنس لوی ولیعهد باویر، چهل وپنج سال دارد (Prince Louis)، پسر دوم رژان، لئوپلد، کوماندان قسمت اول قشون باویر، چهلوسه ساله (Prince Lepold)، پسر سوم رژان، آرنولف، فرمانده تومان اول قشون باویر سیوهشت ساله (Prince Arnulf)، نوه رژان، پرنس روپرکت، نایب توپخانه و پسر بزرگ پرنس لوی (Rupprect)، پرنس آلفونس برادرزاده رژان فرمانده یک اسکادران سواره دراکون (Alphonse)، دوک لوی دِ باویر (Duc Louis de Baviere)، از سلسله همین خانواده سلطنت، اما نسبت دور و درازی دارد حق سلطنت از او ساقط است.
- دوک ماکس امانول [امانوئل]کوماندان مدرسه سوارهنظام (Max Emanuel).
این دو شاهزاده آخری برادر امپراطریس حالیه اطریش هستند. پدر آنها دوک ماکس بود در ژانویه گذشته به سن هفتادوپنج وفات یافته.
یک برادر دیگر این شاهزادهها که در مونیخ حاضر نبود کحال [چشمپزشک]حاذق و معروف اروپا است و مردم را معالجه میکند بدون اینکه اجرتی بگیرد. اسم او دوک کارل تئودور (Carl Theodor) و رئیس خانواده خودش است. برادر بزرگ او یک زن خواننده را به زنی گرفته و به این جهت از ریاست خانواده افتاده است.
مادر شاهزادهها که دختر ماکسمیلین پادشاه اول باویر است و عمه رژان و هشتادودوساله است و هنوز نمرده زنده است.
- پرنس لوی پسر اول رژان یک آرشی دوشس اطریش را که اسم او ماری طرز (Marie Therese) است گرفته که از نوه عموهای امپراطور اطریش است. ده اولاد از این زن دارد: سه پسر و هفت دختر. پسر بزرگ او روپرکت است که اسم او را نوشتیم و بیستوسهساله است.
پرنس لئوپلد، پسر دوم رژان، آرشی دوشس گیزلا (Gisela) دختر امپراطور حالیه را گرفته دو پسر و دو دختر از او دارد که هنوز کوچک هستند.
- پرنس ارنوف زنش پرنس دِ لیختناشتاین (De Lichtenstein) است، خانواده لیختناشتاین در اطریش خیلی قدیم و حتی از خانواده هاسبورغ هم قدیمتر است و خود را از آن نجیبتر میشمارد. خانواده تاجدار است و محل حکومت آنها که به همین اسم معروف است میان اطریش و سوئیس است. ملک کوچکی است، لیکن نه جزو اطریش است نه جزو آلمان، خود ایالت مستقل است. اولاد یک پسر دارند پنجساله.
مادر این شاهزادهها که پسران رژان هستند شاهزاده خانم توسکان بود دختر گراندوک دو توسکان، لئوپولد که آن وقت سلطنت توسکان را داشت بعد از وفات او در سنه ۱۸۵۹ مسیحی حکمرانی مستقل توسکان برچیده شده جزو ایطالیا گردید. بیستوپنج سال است زن رژان وفات کرده. پدر خود رژان لوی اول پادشاه باویر است که به قدر چهل سال سلطنت کرده، از سنه ۱۸۲۴ الی سنه ۱۸۶۴ مسیحی و پدر او ماکسیمیلیان پادشاه اول باویر است که ناپلئون اول در سنه ۱۸۰۶ مسیحی بر تخت پادشاهی نشانده است و مجسمه او برابر عمارت روبهروی تماشاخنه روی صندلی وضع شده است.
جد معتبر این خانواده الکترُ ماکس که سیصد سال قبل در زمان جنگ سی سال میان کاتولیک و پروتستانها شهرت و عظمت یافته و بانی عمارت سلطنتی حالیه مونیخ است که به تدریج وسعت یافته مجسمه او سواره در میدانی نصب شده که در حین عبور از گار به عمارت دیده شد. قسمت عمارتی که منزل ما در آن معین شده چهل سال قبل در سلطنت پدر رژان حالیه لوئی اول پادشاه باویر ساخته شده، بعد از وفات پدر رژان پسر بزرگ او برادر رژان بر تخت نشسته، شانزده سال سلطنت کرده است اسمش ماکس دوم بوده است و این پادشاه دو پسر داشته: یکی پادشاه لوئی دوم بود که خود را دو سال قبل کشت، بعد از بیستودو سال سلطنت، دیگری پادشاه حالیکه که دیوانه است اماواُتو است در یک فرسخی مونیخ در عمارت فورستنرید محفوظ است و حالا رژان به اسم او حکومت میکند و، چون هر دو پادشاه مذکور بلاعقب هستند بعد از این پادشاه دیوانه سلطنت به خود رژان منتقل شده و پسر اول او پرنس لوئی از حالا به ولیعهدی معین است.
اشخاص دیگر که در گار به توسط رژان معرفی شدند از این قرارند: وزیر جنگ دِ هاینلت، حاکم نظامی شهر مونیخ جنرال دِ ویرتمان، رئیس کابینه نظامی رژان جنرال بارون فرایشلاخ، امیرآخور کنت دِ هولن شتاین، ایشک آقاسی باشی بارن دِ پرگلاس، رئیس دربار کنت دِ کاستل، رئیس عمله خلوت بارون دِ مالسن.
شاهزاده خانمها که در عمارت معرفی شدند: پرنسس گیزلا زن پسر دوم رژان، پرنسس الویرا برادرزاده رژان است پدرش مرده و هنوز شوهر نکرده خواهر پرنس آلفونس است که در گار معرفی شد. مادر این شاهزادهها پرنسس آملی دِ بوربون است که دختر ایزابل ملکه اسپانیا است، در نیم فرسخی مونیخ عمارتی دارد موسوم به نیمفنبورخ آنجا مینشیند.
این عمارت شهر پریان است و عمارت دولتی است، به اینها دادهاند که بنشینند مال خودشان نیست.
خلاصه این عمارتی که ما منزل کردیم مثل یک شهری میماند. مثلا از اطاق ما اگر کسی بخواهد منزل مجدالدوله برود باید از اطاقها، دالانها و عمارتها پایین بالا برود تا به اطاق مجدالدوله برسد. به قدر این است که آدم از باغ ما تا مسجد شاه برود. از اطاق ما اگر کسی بخواهد به اطاق امینالسلطان برود باید از پلههای زیاد که تمام پلهها سنگ یکپارچه است و شبیه است به سنگ سماق، اما از سنگ سماق پستر است برود بالا و به قدر یک ساعت راه برود تا به اطاق امینالسلطان برسد. اینجا هم تالارهای گندهگنده تو در تو که آدم میترسد دارد. اطاق مهدیخان را هم در این عمارت یک جای دور بلندی انداختهاند که بیچاره با حالت تبدار و ناخوشی آن جا افتاده است. از اطاق ما به اطاق مهدیخان به قدر از باغ ماست تا خانه مهدیخان. کسی که با ما نزدیک است عزیزالسلطان و آقادایی، قهوهچی باشی است، باقی دیگر تمام دور هستند که پیدا کردن آنها مشکل است. اغلب از همراهان را هم، چون اینجا جا نبود یعنی اگر جا میدادند کسی آنها را پیدا نمیکرد مثل امینالدوله، اعتمادالسلطنه، صدیقالملک و ناصرالملک و بعضیها را در هتل منزل دادهاند. منزل فخرالاطبا هم در هتل بود، گفتیم او را بیاورند اینجا که نزدیک باشد. اینجا به او منزلی دادند که اگر از هتل آنجا میآمد نزدیکتر بود تا از منزلش به اطاق ما بیاید، خیلی دور است. ابوالحسنخان، جوجه، میرزا عبدالله در این عمارت هستند، اما معلوم نیست کجا هستند و ممکن نیست کسی منزل آنها را پیدا کند.
این عمارت به قدری بزرگ، وسیع، باز و تالار و حیاطهای متعدد و جاها دارد که سی هزار نفر در نهایت راحتی میتوانند در این عمارت منزل کنند و بخوابند و شام بخورند بدون اینکه اندکی جای آنها تنگ باشد.
یک کلیسای بزرگ در این عمارت است، خزانه دولتی در این عمارت است، تالار تاجگذاری دارد. همه چیز دارد. بعضی از قسمتهای این عمارت ساده است و اغلبش خیلی مجلل است و مبلها و پردههای نقاشی خوب و چهلچراغها دارد. آن قسمتی که مجدالدوله مینشیند معروف است به آپارتمان مکسیمیلین اول. خیلی عمارت عالی است. تمام کیلوئی و سقف این اطاق [ها]و عمارتها مطلاکاری قدیم است که تمام با طلای اشرفی درست کردهاند.
اطاق اکبرخان هم در این آپارتمان است. تمام اسباب این اطاق میز و اسباب تحریر موزائیک کار ایطالیا است و برد این اطاق را از استوک درست کردهاند به طوری صاف و لطیف، خوب درست کردهاند که مثل موزائیک ایطالیاست، اما موزائیک نیست استوک است. این عمارت نه این است که یکدفعه ساخته شده است، از سیصد سال پیش پادشاهان به مرور این عمارت را ساختهاند و هر پادشاهی یک قسمت این عمارت را ساخته زیاد کرده است. یکی دو مرتبه هم بعضی از قسمتهای این عمارت سوخته است که بعد ساختهاند.
خلاصه در اطاق شاهزاده قدری نشستیم، میرزا رضاخان هم بود، صحبت کردیم. اطاقهای شاهزاده هم خیلی خوب مطلاکاری و مبلهای خوب دارد. بعد برخاسته آمدیم منزل خودمان قدری راحت کردم. چون عرق کرده بودم و کلیجه سنجاب نپوشیده بودم، درهای اطاق باز بود اندکی سرما خوردم. بدنم درد گرفت، اما وقتی که خوابیدم صبح برخاستم خوب بودم. شام خوردیم و خوابیدیم. دو میلیون مارک خرج ترن امروز که سوار بودیم شده است.
اسم رودخانه که از سونیک میگذرد ایزار (Isar) است و به دانوب میریزد.
منبع: همان، ۲۸۲-۲۹۶