از طریق بلند گو شروع کردند به انگلیسی صحبت کردن، که البته یک کلمه اش را هم نفهمیدم، اما متوجه شدم که نزدیکتر نمی شود و از چیزی هراس دارند. زیر پایم را نگاه کردم. دیدم کائوچوی کارتن استینگر که با وجود آن، خود را به وی رسانده بودم، افتاده است.
فهمیدم از همان تکه کائوچو می ترسند. همان طور که دستانم بالا بود، با پایم یواش آن را داخل آب انداختم. وقتی آب چند متری آن را دور کرد، ناوچه نزدیک بویه آمد. دستی به طرفم دراز کرد که من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنیا آمده ای بلند کردند و داخل ناوچه بردند. تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روی دک خواباندند. سطح دک آسفالت بود و فوراً دست و پایم را بستند. احساس تشنگی زیادی می کردم. هر چه فریاد زدم: آب، به من آب بدهید. سردم است؛ کسی نشنید یا ندانست چه می گویم. با اینکه دست و پایم را بسته بودند، سه چهار سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابی در نخ من بودند که تکان نخورم. کسی نزدیک نمی شد. با خود گفتم: خدایا من جز یک شورت چیز دیگری ندارم؛ از چه می ترسند؟ دست کم یک لیوان آب هم نمی دهند بخورم. لحظه به لحظه به سوزش بدنم افزوده می شد. مثل اینکه فهمیدند. رفتند لیوان آبی آوردند و یک متری من گذاشتند و اشاره کردند که بخورم. دستم را هم باز کردند. تا به طرف لیوان آب حرکت کردم، شروع کردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختی و پوست کلفتی بود، آن یک متر را طی کردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به لیوان آب رسیدم و آن را سر کشیدم. نصف لیوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به کمر انداختندم روی زمین. زبری و خشنی آسفالت را با پوست سوخته و چروکیده تنم احساس کردم. تاولهای تنم و دستم شروع کردند به ترکیدن. در این هنگام سوزش وحشتناکی تمام تنم را فرا گرفت. یک چشمی هم آوردند و چشمانم را هم بستند. سرم را نیز داخل کیسه ای کردند و پایین کیسه را هم بستند. با خودم فکر می کردم حتما می خواهند اعدامم کنند. وقتی از جا بلندم کردند و حرکتم دادند، یقین کردم که مرا برای اعدام می برند. ناوچه حرکت کرد. این را از بادی که به بدنم می خورد، فهمیدم. پس از مدتی به جایی رسیدیم. مرا از ناوچه خارج کرده، به مکان دیگری بردند. سرم در کیسه بود و روی چشمانم نیز چشمی بود و فقط حس می کردم با من چه رفتاری می کنند. در حالیکه دو نفر دو طرفم را گرفته بودند، مرا می بردند و روی تختی خواباندند. کیسه را باز کردند و سرم را بیرون آوردند و چشمی را هم از چشمم برداشتند. وقتی در زیر نور و روی تخت به اندامم نگاه کردم، لرزه بر تنم افتاد. همه جای بدنم سوخته بود که یقین کردم با آن وضع محال است جان سالم به در ببرم. نظامی ها از کنار تخت من دور شدند و چند نفر دکتر و پرستار دورم جمع شدند. کم کم چشمانم سنگین شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، سر تا سر بدنم را باند پیچی کردند. فقط چشمانم باز بود. تا به هوش آمدم، بازجویی شروع شد.
چند نفر در حالی که چهره هایشان را پوشانده بودند، نزدیکم آمدند. باند چهره مرا باز کردند. با دقت به چهره ام نگاه کردند و سپس مثل کسی که دنبال چیزی می گردد و آن را نمی یابد، ناراضی و ناراحت بودند. با خودم گفتم:
من که یک پاسدار معمولی هستم. حتما به دنبال نادر یا بیژن می گردند. حدود نصف روز آنجا بودم. سپس مرا روی برانکارد خواباندند و داخل هلی کوپتری گذاشتند و بردند. در هلی کوپتر باز بود. سرتا سر وجودم را ترس فرا گرفت. با خود فکر کردم:
حتما چون چهره ام را دیده اند و دانسته اند به دردشان نمی خورم، حالا می خواهند مرا به دریا بیاندازند و غرق کنند. اگر مرا در آب انداختند چه کنم؟ با این باندهایی که به دست و پایم است، حتما تا داخل آب افتادم، زیر آب می روم و غرق می شوم. راستی، کدام یک از بچه ها زنده مانده اند؟ به جز من، کریمی، رسولی و باقری هم که زنده بودند. با چشمان خودم دیدم که آنها سوار ناوچه شدند. راستی، نادر، بیژن و آبسالان هم زنده اند؟ نصرت الله چطور؟
غرق در این افکار بودم که به محوطه بزرگی روی دریا رسیدم وصبح بود و هوا روشن. مرا از هلی کوپتر پایین آوردند و وارد سالنی کردند. تا وارد شدیم، کریمی، رسولی و باقری را هم دیدم. از دیدنشان روحیه گرفتم و فهمیدم که نمی خواهند اعدامم کنند. همان چهار نفری بودیم که با هم داخل آب افتاده بودیم. از بقیه خبری نبود. مرا روی تخت دو طبقه ای خواباندند. آنها را نیز کنارم خواباندند. رو به باقری که سرباز وظیفه بود، کردم و گفتم: باقری، وضعیت صورتم چطوری است؟ تا حالا خودم راندیده ام. باقری گفت: صورتت به طور وحشتناکی ... هنوز باقری حرفش را تمام نکرده بود که دو تا سرباز مسلح آمدند و تفنگ را روی سر من و باقری گذاشتند. یکی که فارسی حرف می زد، گفت: شما دو نفر با هم چه می گفتید؟
من گفتم: والله درباره ی سوختگی صورتم حرف می زدیم.
گفت: دیگر اجازه صحبت کردن ندارید. رویتان را از هم بر گردانید و حرف هم نزنید.
چاره ای جز اطاعت نبود. رویم را از باقری برگرداندند.
باز جویی رسمی از آن سه نفر شروع شد. اول باقری و سپس رسولی و بعد کریمی را بردند و مفصل بازجویی کردند؛ اما کاری به من نداشتند. یک روز نزد دوستانم بودم. روز دوم مرا از آنان جدا کردند و چون میزان سوختگی مرا 85 درصد اعلام کرده بودند، مرا به جای دیگری بردند؛ اتاق سوانح سوختگی. در آن اتاق، تمام امکانات معالجه سوختگی وجود داشت. در دل، از اینکه خودشان مرا سوزانده بودند و حالا خودشان داشتند معالجه ام می کردم، می خندیدم.
پس از مداوا و مراقبتهای پزشکی، چند نفر پرستار و دکتر آمدند و مرا از روی تخت بلند کردند و بردند بیرون. حدود سی الی چهل متر در راهرویی حرکت کردیم. در سرتا سر راهرو روی همه دیوارها، تابلو ها، عکسها و حتی اتیکت اتاقها را با پارچه پوشانده بودند تا من ندانم کجا هستم و هویت کسانی را که مرا اسیر کرده اند، نشناسم. البته بر من مسلم بود که در یکی از ناوهای بزرگ و مجهز هواپیما ی آمریکایی هستم. مرا وارد اتاقی شبیه اتاق رختکن کردند که در آن وان مخصوصی وجود داشت. باند بدنم را باز کردند و مرا داخل وان قرار دادند و سپس با ماده مخصوصی که من نفهمیدم چیست، شستشویم دادند. سپس بار دیگر سر تا پای بدنم را باند پیچی کردند و به سالن باز گرداندند. چیزی که باید از روی انصاف بگویم، رفتار خیلی انسانی پزشکها و پرستاران بود که بادلسوزی و جدیت خاصی وظیفه خود را انجام می دادند. پس از حمام و خواب، اولین جلسه باز جویی از من شروع شد. سه چهار نفر آمدند سراغم. یکی شان مسلح بود. مرا از سالن بیرون و به اتاق بازجویی بردند. دور تا دور اتاقی که مرا داخل آن بردند، شیشه بود. اتاق، فقط در ورودی داشت و هیچ پنجره ای در آن نداشت. مرا روی تختی خواباندند و باز جویی را شروع کردند.
اولین سوالی که از من کردند، این بود که شغلم چیست.
گفتم: من بومی هستم و برای ماهیگیری به دریا آمده بودم؛ اما عده ناشناسی آمدند و به زور ما را مجبور کردند که آنها را ببریم.
فردی که فارسی صحبت می کرد و مسئول بازجویی بود، گفت: نه، ما می دانیم که شما نظامی و پاسدار هستید. حتی می دانیم از میان شما چه کسی پاسدار و چه کسی سرباز است.
من از ترس اینکه اگر بدانند پاسدار هستم، ممکن است رفتار خشنی با من در پیش گیرند یا اعدامم کنند، به شدت حرفشان را انکار کردم و گفتم: من پاسدار نیستم و بومی بوشهرهستم.
باز جو پرسید: رفتار شما پاسداران با ارتش چطور است؟ آیا بین شما وحدتی وجود دارد؟
من بار دیگر تکرار کردم: من نظامی نیستم. مرا در دریا به زور به این کار وادار کردند. اما باز جو قبول نکرد و باز پرسید: پادگان های نظامی موجود در بوشهر کجاست؟ پادگان ارتش کجا قرار دارد؟ اسم فرمانده سپاه بوشهر چیست؟
در این بازجویی، درباره ی کارهایی که سپاه در نیرو گاه اتمی بوشهر مشغول آن بود، بسیار حساس بودند و مرتب مرا زیر فشار قرار می دادند تا اطلاعاتی در باره ی این کارها و اقدامات به آنها بدهم. بار دیگر، من منکر نظامی و پاسدار بودن خود شدم. این بار که بازجو مرا دید، ناراحت شد و با عصبانیت سیلی ای به صورتم زد. سیلی اش البته تند و محکم نبود. بازجو گفت: ما می خواهیم سوالاتی را که از تو می پرسیم، فورا و درست پاسخ بدهی.
من هم گفتم: من نظامی نیستم و بومی بوشهر هستم.
- نه، تو نظامی هستی و می دانیم که پاسدار هستی. بگو رفتارتان با ارتش چطور است؟
برای آنکه از شرشان نجات پیدا کنم، گفتم: من نمی دانم. من چون در دریا صید می کنم، می بینم که شناورهای ارتش و سپاه با همدیگر می آیند گشت. از روی آرمشان می شناسم که کدام ارتشی و کدام سپاهی هستند. کنار هم می ایستند و صحبت می کنند. متوجه شدم که همه جریان بازجویی را فیلمبرداری می کنند. بعد از بازجویی مرا به جای اولم باز گرداندند؛ چون می دانستم ممکن است مرا دوباره برای باز جویی ببرند، این بود که پاسخ های دروغی که گفته بودم، در ذهنم مرور کردم تا در جلسه دیگر هم همان حرفها را بزنم.
در جلسه دوم، بار دیگر درباره سپاه و ارتش پرسیدند. گفتم: آنها با هم به دریا می آیند و با هم مانور می دهند. پرسیدند: شما از کجا می دانید که با هم مانور می دهند؟
جواب دادم: معلوم است؛ از روی تبلیغاتی که در رادیو و تلویزیون می کنند. ما کنار ساحلیم؛ می دانیم چه شناورهایی ارتشی و چه شناورهایی سپاهی هستند.
باز جو عصبانی شد و گفت: دروغ می گویی. آن چیزی که من می پرسم، جواب بده. بازجو بلند شد و دست گذاشت روی سوختگی بدنم و به شدت فشار داد. سوزش و درد وحشتناکی داشت. از شدت درد فریاد زدم. دوباره گفت: تو باید راست بگویی و به سوالات من پاسخ درست بدهی.
- والله من نمی دانم.
- فرمانده قرار گاه کیست؟
دیدم اگر بگویم نمی دانم، فایده ندارد. این است که دو نفر از اهالی محله مان را برای رد گم کردن گفتم: با کمال تعجب گفت: دروغ نگو. ما می دانیم کی هستند.
- اگر می دانید، پس چرا به من فشار می آورید؟
باز جو آهسته یک در گوشی به من زد و زخم بدنم را فشار داد و گفت: می خواهیم از زبان تو بشنویم.
- نمی دانم .
چون دیدند فایده ندارد، سیلی دیگری به من زدند و مرا به اتاق اولی باز گرداندند. چون بر اثر فشار بازجو، زخمم دهان باز کرده بود، تیم پزشکی آمد و پانسمانم را عوض کردند و به مداوای من پرداختند. دو سه روز گذشت. زور چهارم بود که آمدند نزد من و گفتند: ما یک سوال از تو می کنیم. کسی که با من حرف می زد، ایرانی بود. این را از رنگ پوست و لهجه اش فهمیدم. به من گفت: من ایرانی هستم و در تهران در ارتش خدمت کرده ام. در پایگاه هوایی هم بوده ام. چند سالی است که آمده ام خارج از کشور.
خیلی مودب و با احساس گفت: پدر جان، چند سوال از تو می کنم. اگر بتوانی جواب بدهی، خیلی خوب است؛ اگر نتوانی جواب بدهی، بعدا ممکن است جور دیگری با هم صحبت کنیم. کاری به نیروهای نظامی ندارم. الان در اتاق تنها هستیم. می خواهم مثل پدر و پسر با هم صحبت کنیم. بلافاصله دستش را خواندم و فهمیدم می خواهد از راه احساس، اطمینان مرا به خود جلب کند و از من حرف بکشد. من هم سرش کلک زدم. گفتم: من هم در خدمتم. هر سوالی داری بکن؛ تا آنجا که بتوانم، پاسخ می دهم.
همان سوالهایی را که آمریکایی ها کرده بودند، او نیز از من کرد و من هم همان جواب ها را تحویلش دادم. خیلی سماجت کرد، اما نتوانست حرفی از من بکشد. یادم نیست که از من چه سوالی کرد که من گفتم: خدا شاهد است نمی دانم.
یکدفعه مثل کسی که به او حالت جنون دست داده باشد، سیلی خیلی محکمی به صورتم نواخت. با بغض گفتم: اگر پدری از پسرش اینطوری سوال می کند و با او حرف می زند، من نیستم.
با عصبانیت گفت: نه پدری وجود دارد و نه پسری. اگر به سوالات جواب ندهی، بد می بینی.
- چیزی که نمی دانم، چطوری جواب بدهم؟
دو ساعت از من بازجویی کردند. در سوالاتشان تاکید زیادی در مورد رابطه ارتش و سپاه، محل مانورها، محل پادگانهای نظامی، تعداد قایقها و کشتی های ارتش و سپاه، محل عملیات سپاه، اسامی فرمانده های سپاه، محل انبار مهمات سپاه و ... داشتند.
یک روز در حین باز جویی آمریکایی از من پرسید: یک سوال از تو دارم.
- بگو.
- نادر کیست؟
از این سوال حسابی جا خوردم .البته منتظر چنین سوالی بودم، اما نه چنین صریح و آشکار. حدس زدم از طریق شنود بیسیمهای ما پی به هویت نادر برده باشند. در بیسیم غالبا من، نادر و بیژن همدیگر را با اسم کوچک صدا می زدیم و احتمالا ما را از همین طریق شناسایی کرده بودند. برای اینکه فرصت فکر کردن داشته باشم، پرسیدم:
- چه نادری؟
- همان نادری که با شما بود.
- من کسی به نام نادر نمی شناسم.
- یعنی شما چند نفری که با هم بودید، همدیگر را نمی شناختید؟
- نه. ما چند نفر بومی همدیگر را می شناختیم، اما کسانی که در قایق بودند نمی دانستم.
- نادر کیست؟ تو واقعا نمی دانی؟
- نه، زمانی که ما را از محله مان بیرون آوردند، فقط به ما گفتند که باید اینجا کار انجام دهیم. اول هم به من گفتند که این عده را باید از بوشهر به جزیره فارس ببریم، اما زمانی که به جزیره رسیدم، گفتند باید بروی آنجا کاری انجام بدهی. من حتی کارشان را هم نمی دانستم. بعدا که با هلی کوپتر درگیر شدیم، هر چه داد و بیداد کردم و می خواستم بر گردم، فایده ای نداشت. این بود که مجبور بودم کنارشان بمانم.
- یعنی تو از جریان چیزی نمی دانستی؟
- نه! سربازی رفته ای؟
- بله.
- زخمی روی ابرویم بود. آن را دید و پرسید: ابرویت چرا و کجا پاره شده؟ چرا ده تا دوازده تا بخیه خورده؟ گوش ات چرا از بین رفته؟ این ترکشهای ریزی که در پایت است، مال چیست؟
- زمانی که سربازی بودم، عراقی ها محله ی ما را بمباران کردند و من زخمی شدم. اگر حرفمان را باور نمی کنید، آدرس آنجایی را که در بوشهر بمباران شده به شما بدهم. خودتان بروید تحقیق کنید و ببینید که راست می گویم یا نه. آنجا را که بمباران کردند، من ترکش خوردم.
- ابرویت چی؟
- زمانی که کوچک بودم اینطوری شد.
- گوش ات چطور؟
- بر اثر شکستن دیوار صوتی توسط هواپیما اینطوری شده.
- بازجو لختی صبر کرد و سپس گفت: اگر سربازی کرده ای، بگو موشکی که به طرف هلی کوپتر شلیک شده، چی بود؟
- تنها سلاحی که به من داده اند، کلت و کلاش و آرپی جی است. فکر کنم موشکی که به طرف مان شلیک کردند، آرپی جی بود.
- نه، نبوده. آر پی جی چنین کاری نمی کند.
- داخل قایق چه موشکی بود؟
- در قایق ما فقط موشک آرپی جی بود و سلاحهای سبکی مثل کلاش و کلت. به شدت دنبال این می گشتند که چه نوع موشکی از قایق به طرف هلی کوپتر شلیک شده بود. می دانستم که نباید به این سوال جواب بدهم، زیرا بلافاصله از من می پرسیدند که این نوع موشکها را از کجا آورده ایم؛ که البته نباید می دانستند. چون دیدند جواب درستی نمی دهم، گفتند: مرکز حرکت قایق های شما از کجا بود؟
گفتم: در دریا بودم که آمدند چشمانم را بستند و آوردندم. نمی دانم از کجا حرکت کرده اند.
سخت عصبانی شده و دو کشیده محکم به صورتم زد که خیلی هم درد گرفت؛ و بعد گفت:
پس نمی دانی نادر کیست؟
- نه.
- فرمانده قایق کی بود؟
- فرمانده نداشتیم. هر کس که پشت سکان قایق می نشست، فرمانده بود. من چون بومی بودم و سکاندار بودم، مرا فرمانده می خواندند.
- تو داری دروغ می گویی. داری پنهان می کنی.
- دروغگو خودتی!
حوصله ام سر رفت و تندی گفتم: واقعا اگر می بینید دارم دروغ می گویم، مرا بکشید و راحتم کنید. وقتی سماجت مرا دید، با لحن مهربانی گفت: خب، امروز گذشت. امشب بنشین فکرت را بکن. فردا ما می آییم تا نادر را به ما معرفی کنی.
تاکید زیادی روی نادر داشتند و می خواستند بدانند که او کیست. مرا پس از بازجویی بردند به اتاق خودم. در آنجا باندهایم را باز کردند و عریان روی تخت خواباندند. بالای سرم چند ظرف استیل بود که داخل آنها آبمیوه بود. تا آن روز صورت خود را نگاه نکرده بودم. بلند شدم تا خودم را در استیل تماشا کنم. کنجکاو شده بودم تا ببینم پس از سوختگی، چهره ام چطور شده است. تا این کار را کردم، یکی از دکترها با عصبانیت آمد و شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. نفهمیدم چه گفت. مترجم آمد و گفت: تو اجازه نداری صورت خود را نگاه کنی. همان پزشک دستور داد که ظرف استیل را بپوشانند. در مدت اسارت نمی دانستم که کی شب است و کی روز. به همین دلیل برای خواندن نماز مشکل داشتم. دو سه روز اول مطلقا نمی دانستم که کی روز است و کی شب. برخی از پرستاران آمدند نزدم و گفتند: اگر چیزی لازم داری بگو تا برایت بیاورم.
آنها این حرف را می زدند که در من چنین القا کنند که اکنون در روی خشکی یا کنار ساحل قرار داریم و آنها می روند و هر چه می خواهم، می خرند و می آورند، اما حالت موج دریا برای من که مدتها روی دریا کار کرده بودم، مشخص می کرد که در دریا هستیم.
روزی داشتم نماز صبح می خواندم. رکوع و سجده ای که در کار نبود. همین طور که روی تخت خوابیده بودم، نماز می خواندم. در این وقت، یکی از نظامیان وارد شد و دو باند بزرگ استریو کنار دو گوشم قرار داد و گفت: امروز می خواهم با تو حال کنم!
- چطوری؟
- هر نواری که دوست داری بگو تا برایت بگذارم.
مرا که در فکر دید، گفت: فکر کجایی؟ حتما شما را می فرستند بروید ایران.
- کجا هستیم ؟
- الان در ساحل هستیم؛ ساحل یکی از کشورها. داریم شما را مداوا می کنیم تا بروید ایران.
سپس گفت: چه نواری را دوست داری؟ ایرانی یا خارجی؟
- خیلی ممنون. اعصاب من خراب است و نمی توانم نوار گوش کنم.
- نه، من باید حتما برایت نوار بگذارم.
- نظامی بود و لباس دکتری به تن داشت. گفت: حالا بگو.
ناچار گفتم: هر چه دوست داری بگذار.
نوار خارجی گذاشت. صدای دو باند را که دو طرف گوشم بود، تا آخرین درجه بلند کرد و گفت: تا تو گوش می کنی، من بروم و بیایم.
رفت و در اتاق را هم بست. دستانم طوری بود که به هیچ وجه نمی توانستم آنها را حرکت دهم. داشتم از صدای خراشنده باند، دیوانه می شدم. شروع کردم به فریاد کشیدن. چنان فریاد زدم که صدایم از باند استریو بلند تر شد. دو نفر آمدند و نوار را خاموش کردند، اما همان نظامی گفت: خاموش نکنید! دوست من دوست دارد گوش کند.
دکتر های دیگر، او را از این کار منع کردند. رفتار آنها در مجموع خوب بود. یادم می آید که کمرم بر اثر سوختگی می خارید. آنها می آمدند با دستکش کمرم را می خاراندند یا پمادهای بسیار خوب به بدنم می زدند. از روز ششم و هفتم بازجویی شدید تر شد. دو نفر می آمدند و دو دستم را می گرفتند، روی زمین می کشیدند و می بردند و به اتاق بازجویی می بردند. در آنجا با خشونت به من می گفتند: تو باید به سوالات ما پاسخ بدهی.
روی کلمه باید تاکید داشتند.
- ناو گروه کجاست و چه کاری در آن انجام می دهید؟
- من نمی دانم.
- ما میدانیم که ناو گروه شما در نیروگاه اتمی است. راست بگو.
- والله راست می گویم؛ نمی دانم.
- مین چی؟ مینها را کجا مونتاژ می کنید؟
- من نمی دانم. مونتاژ یعنی چه؟
- مونتاژ یعنی جمع و جور کردن.
- نمی دانم.
- بار دیگر مرا با خشم سر جایم باز گرداندند.
- از سرنوشت آن سه نفر دوستم هیچ اطلاعی نداشتم. حدود هفت یا هشت روز بود که از آنان بی اطلاع بودم. به یکی از پزشکان گفتم می خواهم بروم نزد دوستانم، اما دکترها گفتند: ما چنین اجازه ای نداریم. تو تحت معالجه ای. بعدا پیش دوستانت خواهی رفت.
یکی دو روز بعد از این جریان، یک روز یکی از مقام های برجسته ناو که فکر می کنم درجه اش سرهنگ دومی بود، وارد اتاقم شد. حین ورود شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. مترجمی که همراهش بود، گفت: به شما اینجا خوش می گذرد؟
- بله!
- چیزی احتیاج نداری؟
- نه!
- اگر کاری داری می توانی بگویی.
- با استیل کار دارم.
- من بلافاصله می آیم و با شما صحبت می کنم.
- نه، کاری ندارم.
این را که گفتم، چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. همان روز مرا نزد دوستانم بردند. وقتی پیش آنان رس یدم، دیدم هر سه روی تخت خوابیده اند. از دیگران هیچ خبری نبود. مرا روی تخت خواباندند. بلافاصله با صدای بلند شروع کردم با حشمت الله رسولی صحبت کردن. فکر کردم همان آزادی نسبی که در چند روز با دکتر ها و پرستارها داشتم، با دوستان هم دارم. گفت: ساکت باش و چیزی نگو!
- مگر چیست؟
- نمی توانیم با هم صحبت کنیم .
یک نفر که با سلاح روی صندلی نشسته بود، آمد و گفت: شما اجازه صحبت کردن با هم را ندارید. فقط راحت باشید و استراحت کنید!
- باشد.
در این وقت بازجو وارد اتاق ما چهار نفر شد و از من پرسید: نادر کدامشان است؟
- نمی دانم. این هم که می گویم حشمت است. شهرستانی است و در حد اسم و فامیل با او آشنا هستم.
- اینها را نمی شناسی؟
- نه!
- نادر کدامشان است؟
- نمی دانم .
- ظاهرا خودت فرمانده قایق بوده ای.
- قبلا هم گفته ام که هر کس پشت سکان می نشسته، فرمانده تلقی می شد.
البته بعدها و در ایران شنیدم که آقای کریمی در بازجوییهایشان مرا به عنوان فرمانده قایق معرفی کرده بود.
حدود یک روز هم با دوستانم بودم. در طول یک روز خاطره خاصی ندارم؛ جز اینکه آمدند و برای ما فیلم ویدویی گذاشتند. فیلم خیلی مستهجنی بود. اول فیلم چیز خاصی نداشت. ما چهار نفر شروع کردیم به نگاه کردن. اما فیلم 180 درجه چرخید و ناجور شد. سرم را بر گرداندم و نگاه نکردم. متوجه شدم که دوربین فیلمبرداری گذاشته اند و از ما فیلم می گیرند. البته قبلا همه جلسات بازجویی را هم فیلمبرداری می کردند، اما اینجا برایم تازگی داشت. با نگاه به دوستان دیگر، هشدار دادم که دارند از ما فیلمبرداری می کنند و مواظب باشند سوژه تبلیغاتی نشوند.
وقتی دیدند که صورتم را برگردانده ام و فیلم را نگاه نمی کنم، آمدند و با فشار و زور سرم را به طرف تلویزیون بر گرداندند. دو یا سه بار این صحنه اجباری تکرار شد. چنان فشاری بر من وارد کردند که زیر چشمانم شروع کرد به خونریزی. سوختگی ام زیاد بود و پوستم با کمترین فشاری پاره می شد و خون می آمد. با این وجود به زور می گفتند: تو باید نگاه کنی!
- حرفی ندارم؛ نگاه می کنم، اما چرا فیلمبرداری می کنید؟ این چه کاری است که انجام می دهید؟
- کاری به شما ندارد. دارند فیلمبرداری می کنند.
هر چه نگاه کردند، من نگاه نکردم. صورت بچه ها را هم با فشار به طرف تلویزیون بر می گرداندند تا نگاه کنند، اما چون دیدند کسی نگاه نمی کند، ویدئو را با خشم خاموش کردند و بردند.
بار دیگر مرا برای بازجویی بردند. آمدند و آمپول مخصوصی به گردنم زدند. سرم شروع کرد به گیج رفتن. در این حال، همان سوالات روز قبل را پرسیدند. مرتب می پرسیدند نادر کیست؟
من چنان به خود تلقین کرده بودم که نادر را نمی شناسم که اگر بیهوش هم می شدم، در بیهوشی هم همین جواب را می دادم. با اطمینان می توانم ادعا کنم که از من نتوانستند در بیاورند که نادر کیست. دو یا سه روز نزد بچه ها بودم. روزی سه چهار نفر آمدند و گفتند که از طرف صلیب سرخ آمده ایم و نشانی دقیقمان را می خواستند.
می خواهیم شما را به ایران بفرستیم.
اول باور نمی کردیم و می گفتیم: حتما شما می خواهید ما را تحویل عراق بدهید، ولی آنها برای اطمینان ما کارت شناسایی نشانمان دادند.
نگاه کردم دیدم یکی شان نروژی است. کنار آنها چند تن نظامی آمریکایی با اسلحه ایستاده بودند. غیر ممکن بود که در طول این چند روز لحظه ای ما را بدون محافظ و نگهبان رها کنند.
صلیب سرخی ها پرسیدند: در این مدت به شما هم رسیدگی کردند؟
به آمریکایی های مسلح نگاه کردم. دیدم نمی شود واقعیت را گفت. اگر جواب منفی می دادم، پس ار رفتن صلیب سرخی ها، باز کشیده بود و زخم سوختگی ها را فشار دادن! ضمنا هنوز هم باور نکرده بودم که از صلیب سرخ باشند. این بود که گفتم: رسیدگی خوب بوده و دکترها خوب به من رسیدند.
- پس به شما بد نگذشته؟
کمی مکث کردم و گفتم: نه! امیدوار بودم با مکثم درد دلم را متوجه شوند.
- ما فردا شما را به ایران اعزام می کنیم.
من گفتم: اگر می شود، امروز این کار را بکنید.
- نه، باید فردا صورت بگیرد.
پس از آنکه صلیب سرخی ها رفتند، دکتر ها آمدند و مفصلا به ما رسیدگی کردند. تا آن وقت چنان رسیدگی و مداوایی نکرده بودند. نوشیدنی و غذای مفصلی هم به ما دادند. نمی دانستیم جریان چیست و چرا چنین می کنند، اما به همه کارهایشان شک داشتم. ما را با چشمان باز به سالن خیلی بزرگی انتقال دادند. سالن پر بود از آدمهایی با لباس نظامی و لباس شخصی. کلی خبرنگار و فیلمبردار هم جمع شده بودند. معلوم بود آنها را از کشورهای مختلف به آنجا آورده بودند. خبر نگاران پرسیدند: شما می دانید الان کجا هستید؟
- نه!
- به چه دلیل از کشور خودتان آمده اید و با کشتی ها و هلی کوپترهای آمریکا در گیر شده اید؟
- نمی دانم؛ اما هر کشوری با کشور دیگری جنگ داشته باشد، این کارها را انجام می دهد.
- شما می دانید با سه قایق کوچک نمی توانید با ناوهای بزرگ آمریکا بجنگید؟
- اگر به قدر یک قطره آب هم بتوانیم در برابر قدرت بزرگی مثل آمریکا کار کنیم، کلی کار کرده ایم. آنطور که مسئولان ایران می گویند، اگر جنگی در خلیج فارس با آمریکا در بگیرد، ایران در قبال هر ناو جنگی آمریکا، پانصد قایق اعزام می کند.
- شما نظامی هستید؟
- نه!
- پس از کجا چنین مسائلی را در این مورد می دانید؟
- این مسائل را دولت ایران در رادیو و تلویزیون مطرح می کند. هر کسی هم امروزه در ایران دست کم یک رادیو یا تلویزیون دارد.
جلوی فیلمبردارها خیلی با احترام با ما بر خورد کردند، اما تا آنها رفتند، بلافاصله چشمان ما چهار نفر را بستند، سرمان را داخل کیسه ای کردند و سوار بر هلی کوپتر، ما را از روی ناو به جای نامعلومی انتقال دادند. به ساحل جایی رسیدیم. کیسه را از سرمان برداشتند، اما چشمانمان را همچنان بسته نگه داشتند. زیر چشم من کمی باز بود. داخل ناو، هواپیماهایی را دیدم که مثل آسانسور بالا و پایین می رفتند. به ساحل که رسیدیم، سر تا سر ساحل بیابان بود و درختی در آن نواحی وجود نداشت. این همه را زیر چشم دیدم. بعد ها فهمیدم که آنجا ساحل بحرین بوده است. ما را از ساحل بحرین سوار یک هواپیما کردند و گفتند: شما را داریم به کشور دیگری منتقل می کنیم تا از آنجا به ایران بروید.
ما چهار نفر را کنار هم سوار هواپیما کردند. داخل هواپیما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بیژن، نصرت الله، توسلی یا محمد یا را ببینم، هیچ کدام را ندیدم. کلی عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس یا فیلمبرداری می کردند. دو نفر خانم در حالی که آبمیوه به دست داشتند، به طرف ما آمدند و با مهربانی صورت یا گردن ما را گرفتند و آبمیوه به ما تعارف کردند. عکاسها و فیلمبردارها هم پشت سر هم از این صحنه عکس و فیلم می گرفتند. دیدم صحنه تبلیغاتی مناسبی پیدا کرده اند؛ این بود که آن دو زن را با خشونت از خود دور کردم. مترجم آمد و گفت: چرا این کار را می کنید؟ بگذارید کارشان را انجام دهند.
- این چه معنی دارد که از آبمیوه خوردن ما فیلمبرداری کنند؟
- نه ،شما اجازه ندارید این کار را بکنید.
سپس کلتی را در آورد و گذاشت روی کله من و گفت: دارم ناراحت می شوم. کاری نکنید که در این لحظه آخر برایتان بد شود. وقتی دیدم زور است، گفتم: هر کاری دلتان می خواهد بکنید.
بلافاصله آن دو زن مهربان آمدند و باعشوه و مهربانی شروع کردند به ما آبمیوه دادن. خبرنگارها هم کار خودشان را می کردند. در دلم آرزو می کردم ای کاش وقتی کلت را روی سرم گذاشته بودند، عکس یا فیلم می گرفتند. ظاهرا آنها بیش از آنکه خبرنگار باشند، مامور بودند.
پس از مدتی پرواز در فرود گاه کشور عمان فرود آمدیم. تا لحظه ای که در باز نشده بود، هنوز باور نمی کردم که ما را تحویل کشورمان بدهند. یکی گفت: اینجا عمان است.
من گفتم: چرا تحویلمان نمی دهید؟
- باید ایرانی ها بیایند تحویل بگیرند. بعد با بی حوصلگی گفت: تو خیلی سوال می کنی.
بعدها فهمیدم که آمریکایی ها به مقامهای عمان گفته بودند که اسیران را ما خودمان مستقیما باید تحویل ایران بدهیم، اما ایرانیان مخالفت کرده بودند. از طرف ایران، فرمانده منطقه دوم دریایی سپاه و جمعی از مسئولان بلند پایه سپاه آمده بودند. درگیری بین آمریکایی ها،ایرانیها و عمانی ها مدتی طول کشید. این درگیری کوچک برای من و دوستانم سالها گذشت. در این موقع، نیروهای عمانی آمدند و هواپیما را محاصره کردند. همگی مسلح بودند. سرانجام آمریکایی ها در نقشه خود نا کام ماندند و مجبور شدند ما را تحویل مقامهای عمانی بدهند.
ما را از هواپیما داخل سالنی بردند. در آنجا قلبم آرام گرفت و اطمینان پیدا کردم که از شر آمریکایی ها خلاص شده ام. در سالن فرود گاه با صحنه عجیب و جالبی رو برو شدم. عمانی ها ما را در حالی دیدند مثل اینکه تا آن روز یک ایرانی رزمنده و مبارز با آمریکا را ندیده اند. محبت فوق العاده ای به ما کردند. به اصطلاح قربان صدقه مان می رفتند. شاید باور نکنید، اما یکی از دکتر های عمانی خم شد و پای مرا بوسید. گریه می کرد و می گفت: من وقتی شما را می بینم، روحیه می گیرم. من اولین بار است که یک ایرانی مبارز را می بینم.
حسابی شرمنده شده بودم و تعجب می کردم که چرا آنها اینطور با مهر و محبت با من رفتار می کنند. همان پزشک گفت: مسئولان شما منتظرتان هستند.
- باور نمی کنیم.
- نه،این حرفها را نزیند. همین الان خودتان می بینید. شما فقط چند دقیقه در قرنطینه می روید و مداوایی روی شما انجام می شود و سپس تحویل ایرانیان داده می شوید.
در طول ده روز که در ناو آمریکایی ها بودیم، به جز آبمیوه و گاهی کیک چیز دیگری به ما ندادند، اما عمانی ها غذای مفصلی آوردند و گفتند: بخورید؛ باید تقویت شوید.
دستانم را نمی توانسم بلند کنم. عمانی ها مثل گنجشکی که به جوجه هایش غذا می دهند، با مهربانی و شفقت غذا را در دهان ما می گذاشتند و با مهربانی نگاهمان می کردند. بعد از غذا هم سوختگی مرا مداوا کردند. یعنی بعد از آنکه مواد مخصوصی به بدن من کشیدند، با وسیله ای مثل ابر دو دستم را پوشاندند؛ پاهایم را نیز همین طور. بعد گفتند: حالا شما را می خواهیم تحویل ایرانیان بدهیم. مرا سوار آمبولانس بسیار مجهزی کردند. داخل آمبولانس نیز دکتری بالای سرم بود و از من مراقبت می کرد. وقتی فهمیدم که دیگر مرا تحویل ایران خواهند داد، حالت خاصی به من دست داد و موهای بدنم از خوشحالی و شادی سیخ شد. از زمانی که در ناو بودم تا زمانی که مرا تحویل عمان دادند، سرمی به گردنم وصل بود. زمانی که آمبولانس، کنار هواپیمای ایران ایستاد، فتح الله محمدی را دیدم. حالت کسی را داشتم که پس از سالها گمشده اش را می یابد. از شوق همه گریه می کردیم. دانه های درشت اشک از چشمانم جاری بود و دچار حالتی شده بودم که فقط دلم می خواست های های گریه کنم. دوستان اسیر دیگر هم همین حال را داشتند. پرسنل داخل هواپیما و خدمه نیز فقط می گریستند. در آن لحظه، گریه حرف اول را می زد. محمدی آمد، اما سرگردان بود. دنبال گمشده ای می گشت که او را نمی یافت. چهار آمبولانس ما چهار نفر را آورده بودند. محمدی از من پرسید:
- نادر کجاست؟
- نمی دانم.
سه آمبولانس دیگر را هم گشت و چون کاملا ناامید شد، مثل پدر فرزندمرده ای بلند بلند شروع کرد به زاری و گریه کردن. نمی دانم با خودش بود یا با من که می گفت: نادر کجاست؟ بیژن کجاست؟ نصر الله کجاست؟ خبری نداری؟
این را می گفت و زار زار می گریست. تا آن موقع، نه دوستانم و نه مقامهای ایرانی می دانستند کی زنده است و کی مرده. در این هنگام پرونده ای را به دست حاج فتح الله دادند و ما چهار نفررا بردند داخل هواپیما و خواباندند. من پرسیدم: شما نمی دانید نادر کجاست؟
- دو نفر از بچه ها با من هستند .
- آنقدر خوشحال شدم که بی اختیار از جایم بلند شدم و نشستم. سرم از گردنم باز شد. با هیجان گفتم کجا؟ کجایند؟ شما نمی دانید؟
- نه، چه چیزی را؟
- جسدهای نادر و بیژن همراه ماست!
دنیا دور سرم چرخید. تازه آن موقع بود که خبر شهادت دوستانم، خصوصا بیژن و نادر را شنیدم. احوال متناقضی در وجودم موج می زد. شادمان بودم که به طرف ایران می روم و اندوهگین بودم که بهترین دوستانم را از دست داده ام. در هواپیما و بر فراز خاک کشورم با خود فکر می کردم که آن همه حادثه را در خواب دیده ام یا در بیداری!
شهید نادر مهدوی:
پس از استراحت، هنگامي كه جهت حركت مجدّد، آماده ميشديم، يكي از برادران، مقداري نان خشك آورد و بين ما تقسيم نمود. پس از گرفتن نان، جهت خوردن آب، از جمع برادران خود، جدا شدم كه ناگهان گلولة توپي به نزديكي برادرانِ پاسدار سقوط كرد و برادر عزيز، نعمتالله تهمتن را از ما گرفت. شهيد زندهبودي نيز در اوايل شب قبل، مجروح شده بود. شهيد نعمت الله تهمتن را از اوايل ورود به سپاه ميشناختم و در آموزش پاسداري، با هم بوديم و در تهران نيز با هم خدمت مينموديم. شب گذشته نيز دوشادوش همديگر با دشمن متجاوز ميجنگيديم.
شهادت اين برادر و زخمي شدن برادر زندهبودي در شب قبل، همة ما را متأثّر و غمزده كرد؛ برادر تهمتن را ميشناختم و نيز از محل زندگي ايشان، اطّلاع كامل داشتم. مجبور شدم كه با اجازة مسؤولين، از ادامة عمليات، صرفنظر كرده، پيكر مطهّر شهيدتهمتن را به زادگاهش برگردانم. اين اولين مأموريت من در جبهههاي جنگ، پس از ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود.»
«دو روز بعد از شب عمليات، پروانة موتور يكي از يدككشها در آبهاي رود كارون، در سيم بوكسل گير كرد. به اتّفاق جمعي از برادران از جمله برادر زاهدي، مشغول جداسازي سيم بوكسل از پروانه شديم و پس از چند ساعت تلاش نفسگير، بالأخره توانستيم پروانه را آزاد نماييم. پس از آزادسازي پروانه، يدككش آمادة حركت شد و به راه افتاديم. چند لحظهاي بيش، از حركتمان نگذشته بود كه يك گلولة توپ، دقيقاً در محل خراب شدن پروانة يدككش فرود آمد و منفجر شد. اگر چند لحظه ديرتر كار رهاسازي پروانه را تمام ميكرديم و يا گلوله زودتر فرود ميآمد، شايد آن روز، پايان عمر همة ما بود. امّا خواست خدا چنين نبود و چنين هم نشد.»
«پس از عمليات والفجر8 به ما مأموريت داده شد با يك كاروان عظيم، شامل چندين يدككش و بارج كه حامل وسايل و مايحتاج نيروها بود، از بندر امام(ره)، به منطقة عملياتي، هدايت و ارسال نماييم. آنروزها به علّت فعّاليت شديد نيروي هوايي دشمن، تحرّكات دريايي در منطقه، بسيار مشكل بود و منطقه، به شدّت، زيرنظر هواپيماهاي دشمن قرار داشت. پس از حركت از بندر امام و پيمودن مقداري از راه، خورشيد طلوع كرد و هوا روشن شد و تحرّكات دشمن نيز عليه ما به شدّت، آغاز گرديد. پس از اطّلاع دشمن از حركت كاروان، كه بنده مسؤوليت آن را به عهده داشتم، حملات دشمن عليه ما شروع شد. پدافند هوايي ما در كاروان، بسيار ساده و ابتدايي بود امّا در عين سادگي پدافند، تا عصر آن روز كه ما در حركت بوديم، سه فروند از هواپيماهاي دشمن، توسّط پدافند هوايي ما ساقط گرديد و عليرغم حملات مكرّر دشمن، بحمدالله، كاروان ما، در عين ناباوري، صحيح و سالم به منطقه وارد گرديد و بسيار موجب رضايت و شادي همة نيروها گرديد.»
«در يكي از شبهاي عملياتي كه جهت انجام عمليات در خليجفارس، حركت كرده بوديم، وقتي كه به منطقة عملياتي رسيديم، تمام ناوها و ناوچهها و يدككشهاي دشمن، در منطقه، مستقر بودند و ما هم بدون هيچگونه ترس و واهمهاي از آنها، در كنار ناوهاي دشمن، لنگر انداختيم و مشغول انجام مأموريت خود شديم. احساس ميكرديم خداوند، ديدگان دشمن را كور كرده است زيرا ما در كنار آنها به فعّاليت ميپرداختيم ولي آنها ما را نميديدند. پس از اتمام و انجام مأموريت، بدون درگيري با نيروهاي دشمن، از كنار آنها دور شديم و به محل استقرار نيروهاي خودي برگشتيم. اين عمليات، موجب اميدواري بيشتر ما به امدادهاي غيبي و اطمينانبهنفسِ هرچه بيشتر ما گرديد؛ چون در كنار نيروهاي دشمن، عليه آنها فعّاليت ميكرديم ولي آنها اصلاً متوجّه ما نبودند و يا شايد ما را جـزء نيروهاي خود، به حساب ميآوردند