0

داستان آموزنده کوتاه پلیس جنگل

 
majid68
majid68
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 4493
محل سکونت : اصفهان

داستان آموزنده کوتاه پلیس جنگل
دوشنبه 26 خرداد 1399  12:30 PM

 

داستان مهربانی کردن

 

اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن. زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد. روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود. میمون بازیگوش هم هر وقت می رفت بالای درخت موز ،چند تا موز می خورد و پوستشونو توی راه پرت می کرد و با همین کارش باعث می شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورن. خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود.تقریبا همه ی حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود. حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن اما کلانتری بدون پلیسه نمی شه حالا چه کسی باید پلیس جنگل بشه ؟
چاره ی کار قرعه کشی بود. ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشن. قرعه کشی شروع شد و بعد از دو ساعت نتایج اون اعلام شد.
۱- مار خالخالی
۲- یوزپلنگ تیزپا
۳- کلاغ راستگو
اشکال این قرعه کشی این بود که به جای یه نفر، سه نفر انتخاب شده بودند چون هر سه نفرشون به اندازه ی مساوی رأی آورده بودند از طرفی، هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب بودن.
اما حیونا اصرار داشتن بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنن می خواستن دوباره برای قرعه کشی آماده بشن که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد. آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه ،کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت .خرگوشه داد می زد: آی دزد ،دزد کمکم کنید،دزد همه ی پولامو برد، بدبخت شدم.
یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه، انداخت دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد. مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیونای جنگل رسوند و همه ی حیوونارو برد کنار برکه. نقاب رو که از چهره ی اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوه ای، که دوست صمیمی خرگوشه است .
قضیه این بود که سنجاب قهوه ای و خرگوشه نقشه کشیده بودن تا به حیونای جنگل نشون بدن که این سه نفر می تونن با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدن و هر سه نفرشون پلیسای جنگل باشن.
همه، از این فکر خوب،خوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند.

تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها