پاسخ به:هنر در ادبيات
یک شنبه 26 دی 1389 12:24 AM
اما همين منش و بينش به آنان توانايي ميدهد تا براي زندگي وجهان پيرامون معني و مفهومي قائل شوند وگرنه چه چيز سبب ميشود تا رستم و داش آکل طرفدار مردم باشند و کمتر به خود فکر کنند؟ و چرا همچون آشيل بندهي نيروي برتر از خود نيستند؟روشن است که دليل اصلي آن همين معني و مفهوم قائل شدن براي زندگي است و اين امر بيشتر دروني است تا بيروني و بيشتر از راه همان دو عنصر مهم، منش و بينش، نمايانده ميشوند. خود بودن و بازي کردن دو گفتار است متفاوت. آدم ها در ادبيات معاصر ايران داراي منش و بينش نيستند و بيشتر بازي ميکنند تا آن که خود باشند و اين هم ناشي از تصور نويسندگان از ادبيات است. اين تصور ادبيات را زمينه اي براي ترويج و تبليغ ايدئولوژي ميداند.
با نگاهي سرسري به ادبيات داستاني ايران پس از هدايت و چوبک درخواهيد يافت که به طور معمول موضوعات يکسان، با شيوههاي تا اندازهي زيادي يکسان،. به دست نويسندگان گوناگون نوشته شده است. نويسندگان در پي کشف زمينهي تازهاي نبودهاند، بلکه بيشتر پيروي از باب روز(مد) کرده اند. پريروز! ايدئولوژي چپ باب روز بود، بنابراين همهي آدم هاي داستانها، مستقيم و غير مستقيم، چپي بودند يا چپي ميشدند؛ ديروز نوشتن از فقر و بدبختي باب روز بود، از اين رو همهي داستانها دربارهي فقر و بدبختي نوشته ميشد و همهي آدم هاي داستانها مفلوک و بدبخت بودند؛ و امروز، علاوه بر فقر و فلاکت، مسئلهي زن نيز باب روز است، پس بي جا نيست که اگر ناگهان همهي داستانها يا دربارهي فقر و فلاکت باشند يا ستم مضاعف بر زن.
اما اگر نخواهيم در اين زمينه زياد سختگير باشيم، در يک مورد ويژه ايراد بزرگي به اين ادبيات وارد است به گونه اي که موجوديت آن را زير پرسش ميبرد؛ اين ادبيات، به عنوان نمونه زن را مطرح ميکند اما جالب است که به زن به عنوان زن نميانديشد، بلکه به او چونان دستاويزي مينگرد که با طرح او ميتواند خود را مطرح کند و نشان دهد يا بهره گيري عقيدتي نمايد. پر روشن است ادبياتي که انسان را دستاويزي براي بيان ديگر زمينه ها قرار ميدهد ادبيات خوانده نميشود، بلکه گفتاري است ايدئولوژيک؛ و هم از اين روست که ما تا کنون – به جز چند تک اثر - پس از هدايت و چوبک، نتوانسته ايم ادبيات قابل تفسيري داشته باشيم، زيرا نويسندگان بنا بر پيروي از باب روز و دست يازيدن به شهرت از چيزهايي نوشته اند که خودشان کمتر اعتقاد يا شناختي نسبت به آن داشته اند و يا ادبيات را به زميني براي بازيهاي شخصي خود تبديل کردهاند. نويسندهي«آزادهخانم و نويسندهاش» در پيرامون ششصد صفحه کوشيده تا آن چه را که تا کنون انجام داده توجيه کند، حتا تعداد عروسيهايش را. در حقيقت اينان اين نقش را(نويسندگي را) تا کنون بازي کرده اند و اين هم به طور عمده به دليل حاکم شدن ايدئولوژي بر ادبيات است. بنابراين ادبيات به کشکولي تبديل شده که شما در آن همه چيز ميتوانيد بيابيد؛ از فلسفه و دانشهاي گوناگون گرفته تا محبت به دوستان و انتقام از دشمنان. نويسندگاني که دستههاي مختلفي تشکيل ميدهند و همچون بازاريها فقط آشنايان را مورد عنايت قرار ميدهند و با تمام توان خود جلوي نقد منفي آثارشان را ميگيرند و باورمندند که درچنين شرايطي نبايد آنها را تضعيف کرد،(که اين شرايط بيش از صد سال است ادامه دارد و هنوز تمام نشده، و روشن هم نيست که چه زماني تمام خواهد شد.)، گذشته از انديشهي ايدئولوژيک آنها دربارهي ادبيات، مسلم است که به عنوان«نويسندگي» بيش از مفهوم نويسندگي و ادبيات ارزش ميدهند.چنين نويسندگاني اگر حرفهي خود را بازي نميکنند، پس چه ميکنند؟ همين امر سبب شده تا اينان هر چه بيشتر دست به نوشتن آثار چند جلدي و چند هزار صفحهاي بزنند تا هر چه بيشتر مورد تمجيد همکيشان خود قرار گيرند. پر روشن است که چنين نوشتارهايي، گذشته از سطحي بودن، بيشتر به سفارشهاي عقيدتي شباهت دارد تا داستان و ادبيات، از اين رو نويسندگان به خاطر آن که به آثارشان ژرفا و معني دهند از واژه ها بيش از مرز گنجايش آنها استفاده ميکنند و چون هر واژه اي داراي معني مشخص (و به ندرت دو معني) در هر متني است، لاجرم معاني ساختگي ديگري براي آنها قايل ميشوند تا آنکه خواننده به تصور آن که نويسنده براي هر واژه منظور ديگري به غير آن چه که معني اصلي واژه است، دارد، دلش خوش باشد که داستاني عميق و ژرف خوانده است يا ميخواند. و چنين ميشود که واژه ها جاي روابط ژرف انسانها و رفتار آنها را ميگيرد و در داستان به عنصري تعيين کننده تبديل ميشوند و نثر جاي داستان را ميگيرد و چون واژه هايي اين چنيني ادبيات را در دست گيرند، آرام آرام سمبليسم و نمادگرايي اوج ميگيرد تا جايي که خانمي در کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان «حديث ماهيگير و ديو» نوشتهي گلشيري را از روي يک فرهنگ فرانسوي به نام «فرهنگ سمبلها»(يا چيزي در همين مايه) تفسير ميکند که خمره سمبل تاريخ است. بنابراين منظور نويسنده از خمره يعني تاريخ! و به اين ترتيب ادبياتي که ميتوانست و ميبايست مردم را طي چند دههي عمر خود با گوشه هاي بسياري از زندگي و منش آنها آشنا کند بيهوده و بي جهت به بيراهه ميرود و پسند و انديشهي خوانندگانش را در سطح نگه ميدارد و به جز سروصدا هيچ کار ديگري نميکند، و به همان پوست شير پر از پوشال تبديل ميشود .
اما تاکيد بر ايدئولوژي نبايد ما را از يکي از مهمترين جريانهاي تاريخ معاصر ايران- جريان روشنفکري- غافل کند که رابطهي تنگاتنگي با آن دارد. بدون آن که به اين مسئله از ديد پژوهش بنگريم ميتوانيم با شواهد اندکي دريابيم که - به رغم وجود انگشت شماري روشنفکر مستقل- جريان روشنفکري در ايران، هنوز مستقل نيست. هنوز هم هنگامي كه تعدادي از اينان گرد هم جمع ميشوند آن قدر در بكار بردن اصطلاحات و نامهاي بيگانه زياده روي ميکنند و آن قدر نمونه هاي نامانوس از متنهاي ناآشنا ميآورند و آن قدر دور از فرهنگ و ادبيات کشورشان پرسه ميزنند که به ندرت ميتوان فهميد چه ميگويند. اينان به جاي آنکه تاليف کنند، ترجمه ميکنند و به جاي آن که کشف کنند، وقتشان را بر سر تفسيرهاي بيهوده بر نوشته هاي بيگانگاني تلف ميکنند که در مورد ادبيات و فرهنگ خودشان( و به ندرت هم در بارهي ايران) نوشتهاند و در حقيقت پانويس آثار ديگران ميشوند. اما اين يک امر بديهي است که هيچ بيگانهاي توانايي حس و درک فرهنگ و هنر ايراني را همچون خود ايراني ندارد. اگر تصور کنيم که پژوهش تنها يک امر بطور کامل منطقي و بيروني است، اشتباه است. يک پژوهشگر، بدون توانايي خلاقه، توانا به کشف عناصر و ارتباط آنها با يکديگر در يک زمينه پژوهشي نيست؛ يک پژوهش واقعي در بسياري از ويژگيها همچون آفرينش هنري ميماند که به استعداد و نيروي خيالپردازي نياز دارد و به آن وابسته است.
پژوهشگران بطور معمول نسبت به فرهنگهاي بيگانه بيشتر يک باستان شناسند تا يک پژوهشگر خلاق. هيچ کس نميتواند حسي را که ما از حافظ و مولوي و شاهنامه داريم، از آنها داشته باشد. همچنان که ما نميتوانيم حس و درک انگليسها و آلمانها را از «سرزمين بي حاصل» اثر «تي. اس. اليوت» و اشعار «گوته» داشته باشيم.
کساني که بتوانند در مورد فرهنگهاي بيگانه به نتايج قابل پذيرشي دست يابند بسيار انگشت شمارند، زيرا بطور عمده ميدان دار کساني هستند که پژوهشهاي سرسري و شتابزدهي آنها – آنهم تنها به خاطر تصاحب کرسيهاي استادي- رنگ و بوي ايدئولوژيک ميگيرد و براي تحقير ديگران به کار ميرود. بسياري از به اصطلاح ايران شناسان اروپايي حتا زبان فارسي را هم نه درست حرف ميزنند و نه درست ميخوانند. نمونهي آن يک دانمارکي است که خود را حافظ شناس ميداندو مقالات متعددي هم در اين زمينه نوشته است اما هنوز از خواندن حافظ عاجز است که هيچ بلکه هستهي پژوهشهاي او شامل اين مي شود که ايرانيان – بر اساس اين مثال دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز - دروغگو هستند. با اين وجود، و بدبختانه ، روشنفکران ما تا زماني که حتا يک انديشمند غربي براي ايرانيان ناشناخته مانده باشد، دست و دلشان به کار ديگري نميرود! اما هرگز فراموش نکنيم که با وجود اهميت بسيار زياد استقلال سياسي و اقتصادي، هيچ مردمي استقلال واقعي نخواهند يافت مگر آنکه داراي هنرمندان و انديشمندان مستقل و بومي باشند!
همين امر؛ عدم استقلال انديشهي روشنفکري در ايران، اثر ژرف و شگرفي بر ادبيات داشته است. کميت روز افزون آثار (داستاني و پژوهشي) ترجمه اي نسبت به آثار نوشته شده، آن هم بدون هيچ ضابطه اي، نه تنها زبان داستانها( و در کل هنر ) را الکن کرده است بلکه منش آدمهاي داستانها و انديشهي حاکم بر آنها ميان منش و انديشهي ايراني و غربي سرگردان مانده؛ نه اين است و نه آن، و نه آنکه هر دوي آنها. بنابراين بي شناسنامه و مليت مانده اند. اين بدان معنا نيست که آثار ترجمه اي بايد قطع شود، بلکه بدين معني است که نخست ترجمه بايد پيرو ضابطه اي باشد درست و مشخص؛ و دوم اين که آثار پژوهشي به زبان فارسي بايد افزايش يابد (نه ترجمه). اما چيرگي تاثير ترجمه تا بدان اندازه بوده است که ادبيات داستاني ما اکنون بي شباهت به خوردن قرمه سبزي با کارد و چنگال نيست. بنابراين اگر آثاري چون «كلاغها و آدم ها» نوشتهي مير صادقي و «روزگار سپري شدهي مردم سالخورده» اثر محمود دولت آبادي نوشته ميشوند، چندان جاي شگفتي نخواهد بود.