هنر در ادبيات
یک شنبه 26 دی 1389 12:24 AM
هنر در ادبيات
انسان در هنر، انسان در زندگي
يادداشتي بر جايگاه انسان در ادبيات از سيامک وکيلي
بزرگترين فاجعهي صد سال گذشتهي ما اين است که ايرانيان ارزش و جايگاه انديشهي فرهنگساز را از ياد بردهاند، و فراموش کردهاند که بدون اين انديشه هيچ مردمي شهامت و اعتماد بنفس آن را نخواهد داشت تا در جادهي پيشرفت گام بگذارد. اما براي درک ارزش و جايگاه اين انديشه نخست بايد ارزش و جايگاه انديشمندان و هنرمندان را به آنان باز پس داد. مردمي که سبزي فروشان و دستفروشانش بسيار بهتر و محترمتر از انديشمندان و هنرمندانش زندگي ميکنند، هرگز شايستهي پيشرفت نخواهد بود!
اگرچه تاکنون در مورد انسان و نقش آن در هنر بسيار گفته شده باشد، اما دربارهي ارتباط اين دو- انسان در هنر و انسان در زندگي - چيز زيادي گفته نشده است. آيا اين انسان هماني است که در هنر نمايان ميشود؟ آيا انسان در هنر نمايندهي انسان در زندگي است؟ و آيا اين دو تا چه اندازه همانند و تا چه اندازه ناهمانندند؟
به طور معمول تصور ميشود که پاسخ دو پرسش نخست «آري» است. بنابراين هر چند که داستايوسکي( 1 ) راسکولنيکف( 2 ) را ميآفريند و مرد نقاش روي جلد قلمدان( 3 ) به دست صادق هدايت آفريده ميشود، اما هر دوي اينها ميانديشيدهاند که انسان در هنر همان انسان در زندگي است. ما امروز از راسکولينکف و مرد نقاش برداشت ديگري داريم که هر چند از اهداف داستايوسکي و هدايت دور نيست، اما متفاوت با برداشت آنان از هنر و آدمهايي است که خلق کرده اند.اگر اين آدمها با تازه ترين و درست ترين تعريف هنر سازگار درآيند، تنها و تنها به سبب نبوغ نويسندگانشان است. چنانکه«خسرو» و«شيرين»( 4 ) طي سدهها خود را با انسانها سازگار کردهاند بدون آن که«نظامي»( 5 ) شناختي همچون ما از هنر و ادبيات داشته باشد. اما بدون شک درک ما را از هنر داشته است. همين امر سبب ميشود تا ما تفاوتي ميان کساني که هنر را با درک، هستي ميآفرينند و آنان که براساس نظريههاي از پيش ساخته شده به آفرينش هنر روي ميآورند قائل شويم. گروه نخست از درون به بيرون مينگرند و گروه دوم از بيرون به درون. به همين جهت گروه نخست کمتر حاضر ميشود تا بر اساس روابط بيروني جامعه بنويسد اما گروه دوم تنها و تنها به همين کار ميپردازد. اما ما چه ميکنيم؟ ميگذاريم تا نخستين گروه در فقر و بدبختي بميرد و به ما سود رساند و اجازه ميدهيم تا گروه دوم با خوردن نان به نرخ روز، ما را فريب دهد و سودي هم نداشته باشد.
ناديده گرفتن انسان در ادبيات و هنر کم کم بر هنر معاصر جهان چيره ميشود، اما اين امر مدتهاست که در ادبيات ايران- پس از هدايت و چوبک- به وقوع پيوسته است.( 6 ) اين از بينشي سرچشمه ميگيرد که انسان در هنر و انسان در زندگي را يکي و نسخهي بدل يکديگر ميداند و آن نسخهاي که در هنر نمايان ميشود، به طور معمول آرام آرام به وجودي فلسفي بدل ميگردد که انديشهها و سخنانش به گونهاي سيال و مطلق در خارج از حوزهي واکنشها و گفتوگوهاي نسخههاي اصلي وي جريان ميگيرد. در چنين ادبياتي انسان ديگر انسان نيست. و اگر ما در ادبيات امروز موجوداتي را ميبينيم که شبيه به خود ما هستند، بدين معني نيست كه ما خودمان راميبينم و يا، در مجموع، انسان را؛ بلكه ما گواه رفتار موجودي هستيم که نويسندگان ميدانند وجودش براي ادبيات ضروري است اما براي او هيچ ارزشي نميشناسد.
در ادبيات امروز آنچه که بيش از هر چيز داراي ارزش است رويدادها و رخدادها است. از اين روست که ادبيات امروز توانايي گذشتن از سطح را ندارد، زيرا هر چه رويدادها در ادبيات چيره شوند ادبيات بيشتر به سطح کشيده خواهد شد. اما آن چه که سبب ميشود تا ادبيات ژرفاي بيشتري بيابد همان چيزي است که نويسندگان امروز ناديده اش گرفتهاند؛ انسان! اين گروه از نويسندگان از همان گروه دوم هستند که از بيرون به درون مينگرند و روابط بيروني برايشان ارزشمندتر است. به گمان چنين نويسندگاني انسان موجودي است که تنها ميتواند دارا باشد يا ندار و به آساني هم ميتواند به يک جنازه تبديل شود. انسان، در بينش اينان، همان چيزي است که هدايت ميگفت، يعني:«يک دهن که يک مشت روده بدنبال آن آويخته و منتهي به آلت تناسلياش» ميشود.
با نگاه گذرايي به آثار دولت آبادي در خواهيد يافت که آدمهاي او هنوز در حوزهي غرايز خويش زندگي ميکنند. اينان موجوداتي هستند که به حکم غريزه تنها براي زنده ماندن ميجنگند و هيچگونه تلاشي براي يافتن نگاه به زندگي و دگرگوني آن ندارند، زيرا آنان نيستند که زندگي را ميسازند بلکه با نخستانهترين رفتارها تلاش ميکنند تا خود را زنده نگه دارند. دولت آبادي تا کنون قادر نبوده از لايهي رويين زندگي و ادبيات عبور کند و تا کنون تلاش کرده ساده ترين راه را برگزيند و هم از اين روست که روستاها و روستاييان محور آثار او هستند؛ چرا که وي تصور ميکند روستا و روستاييان ساده ترينند! اما آدم هاي او نه روستايي که انسانهاي نخستينند که جز شکم حتا هنوز زير شکم خود را هم نه ميبينند و نه ميشناسند. اين آدم ها چگونه ميتوانند نمايندهي و يا نمونهاي از ما و يا حتا کمک ما براي يافتن نگاه که هيچ بلکه يافتن شناخت سادهاي از زندگي اين دوره باشند؟ دورهاي که خود دولتآبادي هم آن را مدرن ميخواند؟
هنگامي که نويسنده اي بر دگرگوني آثارش چيره نشود و آن را ناديده بگيرد، چگونه ميتواند با ديگر انسانها (خوانندگانش) رابطه اي درست برقرار کند؟ و اگر نتواند حرفش را از راه انسانهاي آثارش به آنها بزند چه کار ميکند؟ شعار ميدهد و داستانش را، جداي از چهرههاي کتابش، به تنهايي روايت ميکند و به جاي داستان روايت و گزارش مينويسد و ميکوشد تا همانند يک پاياننامهي دانشگاهي جامعه را از ديد دانشهاي گوناگون نقد و بررسي نمايد، مانند کتاب« ج » از جواد مجابي. همين امر سبب ميشود تا همه چيز روتر و زمخت تر شود. وقتي «گل محمد»( در کليدر ) در پاسخ «سيد شرضا» که ميخواهد او را بگريزاند ميگويد:«نمي توانم بگريزم؛ نبايد!» يا در جايي که به او ميگويند:«چرا گل محمد؛ چرا قبول نميکني؟ اين دستهاي مردم است که به طرف تو دراز شده!» بلافاصله نويسنده توضيح ميدهد که:«گل محمد روي از ستار برگردانيد، در خود خميد و پيشاني و پوز بر پشم کوهان جماز ماليد و گويي که گفت:خسته ام!» نشان ميدهد که هيچ کدام از اينها داراي نگاه نيستند.هنگامي که گل محمد ميگويد:«نمي توانم بگريزم؛ نبايد!» دارد نقش گل محمد سردار را بازي ميکند ونه آن که خود گل محمد سردار باشد و آنجا که ستار ميگويد:«چرا گل محمد؛ چرا قبول نميکني؟ اين دستهاي مردم است که به طرف تودراز شده!» به وضوح قصد دارد گل محمد را در نقشش ياري دهد. زمخت بودن و رو بودن اين گفتهها از آنجا ناشي ميشود که اين آدم ها نه آنکه داراي هيچ منشي نيستند تا بتوانند نگاه و بينشي به جهان پيرامونشان داشته باشند، بلکه آنها فقط پوستهايي هستند که درونشان چيزي نيست. درست مانند پوست شيري که پر از پوشال باشد. پر روشن است که يک چنين پوستي توانا نيست به زندگي معني دهد و هم از اين روست که نويسنده با بر زبان آوردن خصلتها و رفتارهاي ناچسب و غلو در روايتها تلاش کرده تا از آدم هايش چيزهايي بسازد که در اصل نيستند. در حقيقت نقشي را که خود نويسنده هميشه در حال بازي بوده، کوشيده تا به آدم هايش واگذار کند.
هنگامي که معيار زندگي واژه ها باشند، نه انسان و نه زندگي، داراي تفسير نخواهند بود، چنانکه «گشتاسپ» پهلوان ايراني و پسر لهراسپ شاه( در شاهنامهي فردوسي ) قابل تفسير نيست. وقتي فردوسي وي را به عنوان پهلوان ايراني در روم و در ايران معرفي ميکند، و همين واژهي پهلوان قرار است که معرف وي باشد، و با اين وجود گشتاسپ در ايران با گشتاسپ در روم داراي دو چهرهي متفاوت و متضاد است، اما هنوز فردوسي براي او يک واژه و اصطلاح معرف دارد، ديگر چه تفسيري ميتوانيد از گشتاسپ داشته باشيد؟ و اکنون هنگامي که گل محمد ميگويد:«... نبايد!» نسبتي به خود ميبندد که فردوسي به گشتاپ بسته است، از اين روست که گل محمد و بسياري از آدمهاي آثار دولت آبادي قابل تفسير نيستند و انساني که تفسير نشود، انسان نيست! در غير اين صورت تفاوت ميان آشيل و رستم و رستم و داش آکل در چيست؟ مگر هر سهي آنها پهلوان نيستند؟ همين که در مورد آنها بگوييم داش آکل در خود فرو خميد يا رستم قد راست کرد که تفاوت ميان آنها نميشود! پهلواني يک ويژگي کلي است که آنها را در کنار يکديگر قرار ميدهد. اما هر کدام از آنها در دوراني ميزيسته اند که انسان برداشت ديگري از جهان داشته است؛ آشيل در دوراني زندگي ميکند که خدايان شبيه به انسانها هستند و همچون پادشاهان درکاخهاي افسانهاي زندگي ميکنند که حتا داراي نشاني پستي است. رستم در دوراني ميزيد که انسان داراي آگاهيهاي فلسفي است و داش آکل پهلوان دوراني است که انسان دانش فلسفه را در اختيار دارد. اکنون پرسش اين است: گل محمد و عبدوس( در روزگار سپري شده ... ) متعلق به کدام دورانند؟
ويژگيهاي متفاوت اين پهلوانان همانا منش و بينش آنان است که به آنان قابليت تفسير ميدهد. آشيل بازيچهي هوسهاي خدايان است، رستم براي مردم و ايران مبارزه ميکند و داش آکل طرفدار مردم وهمسو با آنان است، اما بر خلاف رستم، مبارزه نميکند.