0

مقالات تخصصي ايثار و شهادت

 
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:مقالات تخصصي ايثار و شهادت
دوشنبه 4 بهمن 1389  6:20 PM

عنوان : سيماي شهادت در آينه شعر
موضوعات مقالات :ايثار و شهادت
اين قلم بر اين مدعا است كه «ايثار و شهادت» در تاريخ شعر فارسي از جنبه معنايي تغييرها و تطورهاهيي را پذيرا شده است. پس اين نوشتار سر آن دارد تا با مرور سابقه ها و سائقه هاي انديشگي و تئوريك نهفته در جان اين تطورها، سيماي شهيد را در آينه هاي رنگارنگ و گونه گون شعر فارسي به تماشا بنشيند. 1. مفهوم شهادت همبسته دو مفهوم بنيادين ديگر است كه چند و چون كردن بر سر اين مفاهيم از جمله پرسش هاي اصيل و عميق بشر ـ از آغاز تا اكنون ـ به شمار مي رود. مفهوم «حيات» و مفهوم «مرگ» كه در نگاهي دقيق تر مي توان دو مفهوم را در ذيل يك مفهوم تحليل كرد و فروكاست، يعني حيات را هرگونه معنا كني، ناگزير در همان افق شهادت معنا خواهد شد، كه مفهوم شهادت ملازم مفهوم مرگ خواهد بود و مفهوم مرگ ملازم مفهوم حيات. و از آنجا كه هر مكتبي ـ خواه كهن، خواه نو ـ تلقي و تعبيري ويژه از زيستن دارد، مرگ، شهادت، ايثار، مبارزه و ديگر مفاهيم را بر مبناي آن تعبير و تفسير مي كند. بي آن كه در مكتب ها و اديان به جستجو بنشينيم، به اشارتي گذرا بسنده مي كنيم كه هر شاعري آدم است و هر آدمي ـ به حكم آن كه آدم است ـ فلسفه اي و بينشي براي زيستن دارد، چه با دقتي فلسفي بر آن واقف باشد، چه نباشد، و آن ديدگاه كه ساده انگارانه بر عرياني و لاقيدي مطلق روح و انديشه شاعران پاي مي فشارد، راه به بيراهه مي برد، زيرا كه چنين امري ـ يعني بي باوري شاعر به هر گونه آيين و مكتب فكري ـ اگر مطلوب هم باشد، ممكن نيست، يعني هيچ شاعري نيست كه در اعماق مير و هزارتوهاي درونش به مكتب و آموزه اي باور نداشته باشد، حتي شاعري كه تلون مزاجي دارد و هر روز به رسمي و راهي مي پويد و مي گويد! انديشه ها و باورهاي دروني، چارچوب و افق تماشاهاي شاعرانه را رقم مي زنند و تماشاي مرگ و شهادت نيز از اين قاعده كلي مستثنا نيست. آن كس كه حيات را امري صرفاً دنيوي مي داند، پايان كار او دنيا است و مرگ نابودكننده حيات است، پايان قاطعانه انسان است و شهادت يعني گذشتن آدمي از همه حيات، يعني نابود شدن و به پايان رسيدن براي هر آرمان و در هر راهي و صراطي كه باشد، پايان است و پايان. اما آن كس كه حيات را امري فراتر از زندگي دنيوي مي داند، و پس از دنيا به جهاني فراخ تر باور دارد، مرگ ـ تنها ـ پايان دنياي اوست، نه پايان زندگي اش، مرز تصور و دگرگوني حيات اوست و آغاز مرحله اي نو در گستره اي بي پايان. پس شهادت دراين منظر يعني گذار از زندگي دنيوي به سوي زندگي اخروي. «نيست» شدن نيست، «هست» شدن است. بلكه «هست تر» شدن است يعني رسيدن به هستي اي پررنگ تر، و «هستي تر»! آن كه مردن پيش چشم اش تهلكه است / امر لاتلقوا بگيرد او به دست ناگفته نماند كه در پي تميز و تشخيص اين مفاهيم، بي درنگ مفاهيم ديگري جان مي گيرند و پرسش هايي بنيادين پاسخ مي يابند؛ چرا بايد مبارزه كرد؟ و چرا بايد از ارزشمندترين دارايي خود چشم پوشيد؟ بهاي جان چيست؟ و چيست آن مقدس تر از جان؟ به ديگر سخن، در نگره نخست، شهادت انتحار است و شهيد با كشته شدن، خود را نابود مي كند، نامي از او مي ماند يا نمي ماند و از آنجا كه جاودانگي در رويكرد الحادي جاودانگي روح و جاودانگي ذات آدمي نيست، مثلاً جاودانگي نام است و ياد، در ذهن توده ها و ... يا جاودانگي راه؟ مي توان بر سر پوچي و بيهودگي اين جاودانگي چند و چون كرد و واقعيت اين باور را فارغ از شعارها ديد. 2. براي آن كه به تصويري واضح تر از سيميا شهيد در اينه شعر فارسي دست يابيم، به سرآغاز برمي گرديم، به پيشروان و طلايه داران شعر فارسي. مي توان در وسع مجال بر شعر فردوسي، حافظ، سعدي، عطار، جامي، نظامي، صائب، بيدل و چندين و چند شاعر برجسته ديگر درنگ كرد و جمال جميل شهيدان را در آينه هاي بس زلال شعر آنان به تماشا نشست. اما از آنجا كه مجال آن قدر فراخ نيست تا به استقرايي ناقص ـ حتي ـ نايل شويم، تنها به يك آينه بسنده مي كنيم؛ آينه خورشيدي ديوان شمس و از چشم مولانا به شهيد و شهادت خيره مي شويم و باز از آنجا كه بر شمردن يكايك مواضع مولانا در باب حيات و ممات و شهادت ميسورمان نيست پس به مشتي از خروار بسنده مي كنيم و به حرفي از آن هزاران. مولانا هم چون حافظ بر آن باور است كه «انسان خود حجاب خود است و بايد از ميان برخيزد.» چون از ميان برخاست به خود خواهد رسيد. بايد سر داد تا به سر رسيد. بسوزانيم سودا و جنون را / درآشاميم هر دم موج خون را تن با سر نداند سرّ كن را / تن بي سر شناسد كاف و نون را از اين رو، سر دادن نه باختن و خسران كه جان نو يافتن است. رويش چشم هاي باطن بين است و سر از كار جان و جهان درآوردن: سر برون كن از دريچه جان، ببين عشاق را / از صبوحي هاي شاه آگاه كن فساق را از عنايت هاي آن شاه حيات انگيز ما / جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق را چون عنايت هاي ابراهيم باشد دستگير / سر بريدن كي زيان دارد دلا اسحاق را جان تحفه اي گرانبها است كه ارزان نبايدش فروخت، در افق هاي دل انگيز و روح پرور شهادت، انسان باورمند به شهودي ناب مي رسد كه مي بيند چيزي گرانبهاتر از جان آن جا است، تا جان بدهد و آن بستاند، كه آن تحفه گران جان جانان است و جان بخش... مي بيند كه حيات و ممات در هم مي تنند و مرگ و زندگي دست در آغوش هم مي كنند، پس خود، مشتاق قتل خويشتن مي شود و تعزلي شگفت مي آغازد: اقتلوني يا ثقاتي، ان في قتلي حياتي / و مماتي في حياتي، و حياتي في مماتي اقتلوني ذاب جسمي، قدح القهوه قسمي / هله بشكن قفس اي جان! چو طلب كار نجاتي ز سفر بدر شوي تو، چون يقين ماه نوي تو / ز شكست از چه تو تلخي، چو همه قند و نباتي سپس سفري شگفت و سفرنامه اي شگفت، سفري كه بي خويشتن اتفاق مي افتد براي دست يافتن به شادي و شادابي ابد و طربناكي بي انقطاع. سفرنامه بي خويشتني مولانا شنيدني است: ما را سفري فتاد بي ما / آن جا دل ما گشاد بي ما آن مه كه ز ما نهان همي شد / رخ بر رخ ما نهاد بي ما چون در غم دوست جان بداديم / ما را غم او بزاد بي ما ما را مكنيد ياد هرگز / ما خود هستيم ياد بي ما بي ما شده ايم، شاد گوييم / اي ما كه هميشه باد بي ما درها همه بسته بود بر ما / مگشود چو راه داد بي ما باز به همين انبساط بي مثل اشاره دارد: در رخ جان بخش او بخشيدن جان هر زمان / گشته در مستي جان، همه سهل و هم آسان ما صد هزاران همچون ما در حسن او حيران شود / كاندر آن جا گم شود، جان و دل حيران ما خوش خوش اندر بحر بي پايان او غوطي خورد / تا ابدهاي ابد، خود بي سر و پايان ما در ديده مولانا شهيد بزرگ و بزرگ شهيدان حسين(ع) است كه گل شهدا است، اسوه و تجلي شهدا است. پس تا نامي از شهيد و شهادت مي بري، مولانا كربلا و حسين(ع) را در ياد مي آورد. گواه اين تداعي تشبيه دل به حسين(ع) و فراق به يزيد است: ز سوز شوق دل من همي زند قللا / دل است همچو حسين و فراق همچو يزيد / شهيد گشته دو صد ره، به دشت كرب و بلا / شهيد گشته به ظاهر، حيات گشته به غيب / اسير در نظر خصم و خسروي به خلا / ميان جنت و فردوس وصل دوست مقيم / رهيده از تك زندان جوع و رخص و غلا / گرنه بيخ درختش درون غيب ملي است / چرا شكوفه وصلش شكفته است ملا گوياترين سند عشق ورزي و ارادت به آستان شهيد شهيدان حسين بن علي(ع) آن غزل مشهور است كه بر گشايش هاي دل انگيز پس از شهادت تصريح مي كند، بر پريدن و رهيدن و به كامروايي و سلطنت غيب رسيدن: كجاييد اي شهيدان خدايي / بلاجويان دشت كربلايي / كجاييد اي سبك روحان عاشق / پرنده تر ز مرغان هوايي / كجاييد اين شهان آسماني / بدانسته فلك را درگشايي / كجاييد اي ز جان و جا رهيده / كسي مر عقل را گويد ك جايي / كجاييد اي در زندان شكسته / بداده وامداران را رهايي / كجاييد اي نواي بي نوايي / كف درياست صورتهاي عالم / ز كف بگذر اگر اهل صفايي چنان كه پيدا است در منظر مولانا، شهادت رهايي انسان است به ستوه آمده از تنگناي جان و جهان، براي شكستن حصارها و رهايي به سمت نور و نسيم و نوازش خداوندي. پس نه يك پايان تلخ كه يك آغاز شيرين است؛ آغاز آغازهاي مبارك، ميانبري است به سوي بقا كه به ظاهر فناست فناي در خدا و بقاي به خدا. اين تلقي بر اين بنياد استوار است كه زندگي دنيوي با همه لذت هايش در قياس با زندگي آن سوي كه زندگي اخروي است چونان زيستن در تنگناهاي زاهدان است. انسان در نگاه مولانا چون از مي عشق آفريده شده، سايش دستان مرگ ـ تنها ـ مي تواند او را به عشق ناب بدل كند و ديگر هيچ. بنابراين گور خويش را بزمگاه خويش مي خواند و از زايران گورش مي خواهدكه دف به دست به زيارت آيند تا در بزم خدا پايي بكوبند و دستي برافشانند: ز خاك من اگر گندم برآيد / از آن گر نان پزي، مستي فزايد / خيمر و نانبا ديوانه گردند / تنورش بيت مستانه سرايد / اگر بر گور من آيي زيارت / تو را خرپشته ام رقصان نمايد / ميا بي دف به گور من، برادر! / كه در بزم خدا غمگين نشايد / مرا حق از مي عشق آفريده است / همان عشقم اگر مرگ سرايد از مولانا به همين ابيات اكتفا مي كنيم، هر چند حديث زندگي و مرگ و شهادت و شهيد در ديوان شمس با اشارت ها و بشارت هاي فراوان درآميخته، كه دقايق و لطايف بسياري را از بينش عارفانه او كه برخاسته از آموزه هاي عرفاني قرآن است به روشني آشكار مي كند. اما در مقام تحليل و درنگ، بايد به اين نكته اشاره كنيم كه شهيد در بيان مولانايي، سيمايي يكسره آسماني دارد و مختصات زميني شخصيت شهيد توصيف نمي شود. انگار شهيدان موجوداتي مجرد بي جسم اند و شهيد نه انسان و ابرانسان كه فرا انسان است، فرشته است، ناملموس و دست نيافتني است. و انگار در شهادت، نتيجه مهمتر از مقدمات است و شاعر در شهود مقصد و مقصود، چنان از خود بي خود مي شود كه دست افشان و پاكوبان تنها از وصل مي خواند، عذاب هجران و تلخي فراق و شكنجه راه را از ياد مي برد، چگونه شهيد شدن؟ و چرا و بر سر چه آرماني جان باختن؟ مغفول مي ماند، و انگار خود راه بگويدت كه چون بايد رفت؟ جغرافيا و تاريخ خاك فراموش مي شوند، هر چه هست آسمان است وبس، و زمين يكسره در خطه فراموشي است. در يك كلام، زبان و انديشه در اين عرصه، كاركردي معطوف به درون و باطن مي يابد و رنگ عرفان رنگي درون گرا است. عرفاني كه فناي در آسمان را به تغزل مي ايستد و هر پديده و پديدار زميني را به ديداري آسماني تأويل مي برد، و نتيجه سخن اين كه شهيد ـ به روايت مولانا ـ يكسره افلاكي است و هيچ وجهي از خاكي بودن در او نمي توان ديد. 3. پس از اين گلگشت، مي خواهم ـ با اندكي تسامح ـ بر تعبيري توافق كنيم و آن «گفتمان مولانايي» است كه همان «گفتمان حافظي» است و گفتمان غالب و مستدام شعر فارسي تا سرآغاز مشروطيت است، با همه فرازها و فرودهايش؛ چه در مضمون شهيد و شهادت، چه در مرگ انديشي و حيات انديشي و چه در عشق انديشي. سايه گستري اين گفتمان بر شعر فارسي چنان است كه مي توان همه پراكندگي ها و كثرت هاي رنگارنگ شعر فارسي را در ذيل آن به وحدت كشانيد. اما پس از فرو نشستن شور انقلاب مشروطه و به تعبير اخوان چند صباحي پس از غلغل مشروطيت، آرام آرام گفتماني ديگر جان مي گيرد؛ ابتدا در حوزه نظر و تئوري و سپس در حوزه آفرينش ادبي، كه از پي آن صورت و سيرت و انديشه و زبان و قالب شعر عرصه تجربه ها و عوالم تازه اي مي شود كه نه تنها گسست خود را از گفتمان مولانايي پنهان نمي كند، كه آن را جار مي زند. روند تدريجي شكل گيري اين عوالم و تجربه ها، آغازگران و بازيگران برجسته آن، زيرساخت هاي تئوريك، عوارض وآثار، شرايط فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و سياسي و تحليل تعامل خلاقيت هاي فردي با موقعيت تاريخي در اين فرآيند موضوعاتي هستند كه كمابيش در برخي از نوشته ها از آنان ياد شده، هر چند سمت و سوي تحليل ها از جذابيت گرايي هاي ايدئولوژيك تحليل گران مصون نمانده است كه عجالتاً از آن مي گذريم. در هر صورت، تجلي عمده اين گفتمان جديد را مي توان در سالهاي پس از كودتاي 1320 ديد كه دهه به دهه تا يكي دو سال منتهي به انقلاب اسلامي گسترش مي يابد و به جريان فراگير و غالب بدل مي شود. رويكرد اصلي اين جريان مبتني بر گسست از سنت، تجدد و تجددمابي است كه ساحت هاي گونه گون ذهنيت و زبان شاعران را درگير مي كند و صورت و سيرت شعر، ادبيات و هنر را. اين تجدد بيش و پيش از آن كه «نوزايي» باشد، «نوآوري» است. بر اجزاي اين ساخت لغوي تاكيد مي كنم؛ «نو» به اضافه «آوري» كه به تاثير عظيم فرهنگ هاي ديگر بر اين تجدد اشاره دارد. چنان كه از مصاحبه ها و نوشته هاي بسيار برجاي مانده از آن سالها برمي آيد، اين تجدد در ساحت هاي دروني و بيروني به تجربه هاي مغرب زميني شعر و ادبيات، تعلقي تام داشته است و با مروري اجمالي بر توليد ادبي اين دوره به بداهت مي توان دريافت كه شعر اروپايي الگو و اسوه شاعران ايراني در نوآوري بوده است، با رويكردي گسترده به انديشه وارداتي چپ كه سويه هاي الحادي و دين ستيزانه آن ـ اگر چه كم نيست ـ در برابر سويه هاي عدالت خواهانه سوسياليستي كم رنگ به نظر مي آيد. بازيگران عمده اين عرصه در ابتدا به حزب توده و جرايد و محافل ادبي مرتبط با آن وابسته اند يا دست كم سمپاتي هاي آشكار دارند كه به تدريج در اواخر دهه چهل و پنجاه، با ظهور جريان هاي مسلحانه و راديكال ماركسيستي و حتي تشكل هاي مذهبي تاثير پذيرفته از آموزه هاي ماركسيستي به تنوع و تكثر مي رسد. بديهي است كه با عنايت به بن مايه هاي ماركسيستي كه مبتني بر نفي خدا، نفي معنويت و آخرت، نفي روح و جاودانگي روح است و در تحليل تاريخ و تحولات اجتماعي به دترمينيسم تاريخي و حركت قهري تاريخ به سوي آزادي پرولتاريا باور دارد و در فلسفه هنر به تقدم عين بر ذهن و تاثيرپذيري تام هنر و ادبيات از روابط توليد و سفارش گرفتن هنر و ادبيات از جامعه و بازتاب نبردهاي طبقاتي ناظر است، مرگ، زندگي، ايثار، مبارزه، شهادت و همه مفاهيم همبسته در اين چشم انداز معنا مي شوند. مرامنامه چنين شعري در چنين عالمي را مي توان در اين سطرها ديد: ديرگاهيست كه من سراينده خورشيدم و شعرم را بر مدار مغموم شهابهاي سرگرداني نوشته ام كه از عطش نور شدن خاكستر شده اند، من براي روسپيان و برهنگان مي نويسم براي آنها كه بر خاك سرد اميدوارند و براي آنان كه ديگر به آسمان اميد ندارند بگذار خون من بريزد و خلاء ميان انسان ها را پر كند. احمد شاملو در پهنه چنين بينش و گرايشي شاعر حس مي كند كه «نسبت به هيچ كس احساسات ديني ندارد» و گمان مي برد كه «پسر آدم از بهشت خدا به درآمد تا بهشت خود را در خاك خويش بيافريند.» بنابراين مرگ انديشي اصحاب اين تجدد ديگر از گونه مرگ انديشي رايج در گفتمان هاي معنوي نيست و چنان كه «عبدالعلي دستغيب» در نقد شعر شاملو خاطرنشان مي كند: اين مرگ انديشي البته از نوع مرگ انديشي «بودلر» و يا شاعران مذهبي قرن ما چون «اليوت» نيست. رسيدن به حوزه پاك آسمان ها از آن دست كه عطار و مولوي آرزو داشتند، نيست: آه بگذاريدم اگر مرگ همه آن لحظه آشناست كه ساعت سرخ از طپش باز مي ماند و شمعي ـ به رهگذر باد ـ ميان نبودن و بودن درنگي نمي كند خوشا آن دم كه زن وار با شادترين نياز تنم به آغوشش كشم. «دكتر شفيعي كدكني» در كتاب «ادوار شعر فارسي» پس از سيري تاريخي درباره تغيير حدود و نوع ظهور ارزش ها به همين نكته اشاره مي كند كه «حدود ارزش هاي اين تجلي گاه ها عوض شده و نيز ظهور بعضي عواطف در بعضي از اين تجلي گاه ها نوعي ديگر است، مثلاً مرگ و زندگي، ديگر آن حالت عاطفي را كه براي مردم قديم داشت، امروز ندارد. مرگ و زندگي تجلي گاه عاطفه انسان معاصر است اما با صبغه اهي ديگر.» چنين است كه واژه «شهيد» از هرگونه معنويتي كه رنگ آسمان دارد، تكانده مي شود. ديگر افلاكي نيست، خاكي است. «قهرمان نخبه گرايان در حماسه نمودار مي شود، مي رزمد تا تباهي از ميان برود، اساس وجوديش بر فدا كردن خويش استوار است. پذيرنده مرگ است تا ذات نخبه انساني را حراست كند.» زبان عرفاني گفتمان مولانايي كه با بياني سوررئاليستي گره خورده بود، در اين چارچوب جاي خود را به زبان حماسي مي دهد. حماسه هايي از جنس رئاليسم سوسياليستي، كه حركت و جنبش دنيا به آزادي را فرياد مي كشد و زنده ماندن شهيد را در ياد خاكيان ديگر، شهيد جاودانه است، اما جاودانگي از جنسي ديگر است: و هنگامي كه ياران با سرود زندگي بر لب به سوي مرگ مي رفتند اميدي آشنا مي زد چو گل در چشم شان لبخند به شوق زندگي آواز مي خواندند و تا پايان به راه روشن خود باوفا ماندند. ... تو در من زنده اي، من در تو؛ ما هرگز نمي ميريم من و تو با هزاران دگر اين راه را دنبال مي گيريم... از آن ماست پيروزي از آن ماست فردا، با همه شادي و بهروزي عزيزم! كار دنيا رو به آبادي است، و هر لاله كه از خون شهيدان مي دمد امروز، نويد روز آزادي است. هوشنگ ابتهاج حكايت عشق نيز از جنس مرگ حكايتي حماسي است و معشوق چريك و قهرماني است كه در راه آزادي فدا مي شود. «اين شعر، شعر عشق و ايثار و فداكاري نيز هست. عشق كه همواره مضمون عمده شعر بوده است، اكنون نيز، حتي با قدرت بيشتر، خودنمايي مي كند و تنها چهره معشوق تغيير كرده است: اكنون يك طبقه، يك آرمان، يك حزب يا سازمان، يك يا رفيق قهرمان به صورت معشوق تصوير مي شود... عشق بعدي جديد يافته، سمت و سويي متفاوت پيدا كرده و به ايثار و فداكاري گره خورده است.» ياران ناشناخته ام چون اختران سوخته چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد كه گفتي ديگر زمين هميشه شبي بي ستاره ماند. آنگاه من كه بودم چغد سكوت لانه تاريك درد خويش چنگ ز هم گسيخته زه را يك سو نهادم فانوس برگرفته به معبر درآمدم گشتم ميان كوچه مردم اين بانگ با لبم شرر افشان: ـ آ هاي! از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد! خون را به سنگفرش ببينيد! اين خون صبحگاه است گويي به سنگفرش كاين گونه مي تپد دل خورشيد در قطره هاي آب... احمد شاملو بنابراين شهيد به هر استعاره اي كه از آن ياد مي كنيم شمايلي از اين گونه دارد. چه ستاره و صدا، چه مرغ سحر و خروس صبحگاهان و ققنوس، چه گل سرخ و گل پرپر و باغ، چه آرش و فرهاد و سياوش و بابك و مزدك و ماني، چه هر چه و هر كه؛ آخر اين صبحدم خون آلود آمد آن خنجر بيداد فرود شش ستاره به زمين درغلتيد شش دل شير فرو ماند از كار شش صدا شد خاموش هوشنگ ابتهاج گلوي مرغ سحر را بريده اند و هنوز در اين شط شفق آواز سرخ او جاري است. هوشنگ ابتهاج دشنه نشست ميان كلامم در چشم آن كلام سبز مقدس كه راهي جنگل بود در وعده گام پيام، پريشان شد. ... در چشمهايتان آيا خفته آينه صبح كه دست حريفان در آب رنگ خويش يافت و انگشت ها تفنگ رها كرد جنگل به ياد فتح شما هميشه سرسبز است. خسرو گلسرخي خطي كه سايه روشن آن را باران خون و خاطره از ذهن پاك كوچه نخواهد شست باراني از گلوله حتي: ـ رفيق! در كوچه گلوي تو باغي است... كه بهارش با گلي از گلوله فرياد مي شكفد. علي ميرفطروس زير مذاب طغيان مي مُردم و مرگ با رداي شهيدان از دره شقايق مي آمد در پنجه اش فروغ گلي جاودانه بود. سعيد سلطانپور اسطوره هايي شعري از اين جنس مي كوشد تا بر بستر آن مفاهيمي امروزي را بازسازي كند. در اوان شكل گيري اين شعر، اسطوره هاي ملي و ايراني اند و مبارزان و ايثارگران و شهيدان جامه اسطوره هاي ملي بر تن مي كنند تا در عين وفاداري به مليت با نمادها و شخصيت هاي مرتبط با گفتمان پيشين فاصله گذاري شود. «آرش كمانگير» از نامي ترين شعرهاي اين دوره است: كار صدها صد هزاران تيغه شمشير كرد آرش تير آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون به ديگر نيمروزي از پي آن روز نشسته بر تناور ساقي گردويي فرو ديدند و آنجا را از آن پس مرز ايرانشهر و توران باز ناميدند. سياوش كسرايي به تدريج با اوج گيري گرايش مذهبي و اقبال گسترده به انديشه و بيان شريعتي و ظهور گروه هاي مسلحانه مذهبي پاي شخصيت ها و اسطوره هايي ديگر به ميان مي آيد. اما اين جريان روايت شهيد و شهادت و ايثار را در بازآفريني شخصيت هاي عرفاني و حتي پيامبران و فرشتگان به الحاد مي بندد و بر مؤلفه هاي ايدئولوژيك خود رد نفي خدا و معاد تصريح و تاكيد مي كند؛ عيسي نبوده ايم آري! عيسي نبوده ايم اما، معراج را ايمان خويش ساخته بوديم معراج را بر ارتفاع دار ما از ستيغ و تيغ گذشتيم. ـ باري ـ بي هيچ ناخدا و خدايي حتي. علي ميرفطروس باري بر اين نمط اعتقاد من اينست: اسرافيلي بايد بود اسرافيلي بايد باشم تا پيش از آن دروغ مسلم ـ آن رستخيز اساطيري ـ در ردايي از فرياد برخيزم و در «صور» باستاني قومم آواز انقلاب بخوانم آري! قيام ما قيامت «فردا»ست من اعتقاد من اينست باري. علي ميرفطروس به گزارش اين شعرها ـ چنان كه پيدا است ـ معراج رسولان عصر نو اعدام بر سر دار است. بي ارتباطي به آفاق معنوي فرشته عصر نو مبارزان فريادگر انقلاب ها و نبردهايند، و قيامت خداوندي رستاخيزي دروغ است، اگر قيامتي باشد همين انقلاب و قيام توده ها است. بي ترديد در نقد زيبايي شناختي اين نوشته ها و تميز شعر از ناشعر در آنها مي توان بسيار سخن گفت، اما كار ما در اين گزارش واره ـ و نه حتي نقد ـ گزارش معرفت شناختي است از تحول گفتمان شعر فارسي با تمركز بر مضمون شهادت و سخن درست اين است كه «به هر حال بسياري از شعرهاي دهه پنجاه بيشتر شعر پاسخ بود. بسياري از سرايندگان آن قطعات و آثار از يقين و يقين مندي هايي سخن مي گفتند كه جزء لاينفك كل گرايي و كل نگري رايج بود. بر همين اساس نيز كارايي معين در عرصه مشترك سياسي داشت. اينگونه شعر و انديشه البته ضرورت زمان هم بود. اما مانند خود مبارزه و فرهنگ آن نيز از مشكلات و پيامدهاي اين ضرورت فارغ نمي ماند. از ذهنيت جاري نيز نمي توانست بركنار بماند.» مطلق گرايي هايي از اين دست در بياني كه از منظر امروز و اكنون بيشتر مضحك مي نمايد، شعارنامه هاي غرايي را اندر ستايش و پرستش سوسياليسم موعود سامان مي دهد: آه، آري آري ما هم خواهيم درخشاند خواهيم درخشاند پرچم سرخ قلبهايمان را بر سينه سرزمين مان و سوسياليسم را خورشيد آسمانمان خواهيم كرد و چراغ راههاي آزادي مان خواهيم كرد سوسياليسم را در زمانه اي كه از راه مي رسد. 4. سير تاريخي سرايش اين شعرها نشان از آن دارد كه هر چه به طلوع انقلاب اسلامي نزديك مي شويم، گفتمان رئاليسم سوسياليستي ـ كه گفتمان مسلط چند دهه اخير شعر فارسي بوده ـ رو به افول مي رود و ناگهان گفتماني ديگر مي بالد و سايه مي گستراند كه هم نسل نوخاسته شعر را جذب مي كند و هم بر ذهن و زبان شاعران نامدار تاثيري شگرف مي نهد؛ به عنوان مثال شاعر بزرگي چون اخوان ثالث (م. اميد) كه سالها در سايه طريقتي جعلي و خودساخته ـ كه مزدشتي اش مي خواند ـ مي سرايد و به نمايندگي از شعر شكست نامور است، به اميدي از جنس ايمان مي كشاند. دو سه پاره از يك شعر بلند اخوان را شاهد مي گيريم كه در ستايش مبارزان شهيد به سال 1357 منتشر مي شود: هر كه چشمي داشت، بي شك ديد آن گرامي قهرمانان را. مردمي آيين مسلمانان بي ترديد سنشان از شانزده تا بيست حبسشان از بيست تا جاويد. كارواني يكدل و يكرنگ و يك آهنگ تجربتشان ذره، ايمان كوه، دل خورشيد عرصه آمال بي فرسنگ. از جوانان مسلمان كيش با ايمان من گروهي اين چنين ديدم كه ايشان را ماجراها ريشه در مغز و دل و جان داشت. نه شكم، يا زير آن، آري تو هم ديدي قصه هاشان ريشه در اقصاي روح، اعماق ايمان داشت. ... اعتلاي ملك و ملت سر خط ايمان ايشان بود و به عزم آهنين خود دفتر ايمان به خون امضا و با خون شستشو كردند سرفرازان و گران قدران و جان بازان سبز خطاني كه الواح سحر را سرخ رو كردند... پاكمرداني كه در آيين و دين خود در نماز عشق با خونشان وضو كردند ... اي جوانان، سربداران و جوانمردان اي مسلمانان غيرتمند! اي عزيزان گرانمايه! بر همه آنات اوقات شما هر دم صد سلام وصد درود از من همچون شاباشي نثار روح و راه جملگي تان باد هر چه والاتر تراوة جان و زيباتر سرود من! جالب آن جا است كه حكايت شاعر شاخصي چون «سياوش كسرايي» ـ كه عضو رسمي حزب توده به شمار مي رود ـ كمابيش چونان اخوان است. كسرايي در چنين حال و هوايي به الهام هاي سرخ شيعي رو مي كند و بي هيچ لكنت و آزرمي به مكالمه اي روشن و ارادت مندانه با سيدالشهدا(ع) مي ايستد و رد خون مبارك آن حماسي ترين غزل تاريخ را در خيابان هاي تهران مي جويد: گرچه به سوگي عظيم برخاسته بوديم ولي حضور همگان شادي آورده بود در كربلاي حاضر حسين نه مرثيه كه حماسه مي خواست به كربلاي تو آمدم تا عاشورا را به اعشار برم به عشرات برم تا اين گلگونه را درشت كنم درشت تر كنم و شنلي از خون برآرم شايسته اندام مردم در من بگر حسين! ... در پيگيري رد خون، حسين! به كسان رسيدم به بسياران تا شبنم سرخ تو نيز بر من نشست و شكفتم و اينك راهي دراز بايدمان رفتن نه از پل به ميدان و نه از مدينه به كوفه و كربلا راهي از رنج تا رستاخيز از ستمشاهي تا برادري. شاعران بسيار ديگري ـ نيز ـ آرام آرام به حال و هوايي متفاوت از پيش روي مي آورند، به بازخواني انتقادي برخي از جنبه ها و بن مايه هاي شعري خود مي نشينند و بر نفي برخي از آن جنبه ها تصريح مي كنند و فرهنگي ديگر در شعرشان پررنگ مي شود، فرهنگي كه تا پيش از آن ـ در سايه سنگين جو غالب پيشين ـ ظهور و بروز آن در ذهنيت و زبان به انگ ارتجاع و غرب زدگي نواخته مي شد و بي مهري فراوان مي ديد. «دكتر محمدرضا شفيعي كدكني» (م. سرشك) در مقدمه كتاب «شبخواني» اشاراتي روشن دارد: «... و باز مي توانم از خودم به راحتي اين انتقاد را داشته باشم كه به چيزهايي كه زياد هم براي من چندان مقدس نبوده اند ـ و آن جنبه هاي ماقبل از اسلامي ايران است ـ چه قدر تحت تاثير اوضاع و احوال ـ و شايد وجود همشهري پيشكسوت و بزرگواري كه از صدور ائمه شعر معاصر است ـ از خودشيفتگي نشان داده ام. شايد هم در آن لحظات واقعاً چنان حالاتي در من بوده است، اما در اين لحظه، ايران، در جانب اسلامي اش و با فرهنگ اسلامي اش با عين القضات و حلاج و سهروردي اش و با فضل الله حروفي تبريزي اش و هزاران هزار ديگرش تا خياباني و كوچك خان و دهخدايش بسيار مقدس است، از ياران هوخشتره و كوروش كبير و مردي كه بر دريا تازيانه مي زد.» استفاده گسترده از فرهنگ ديني، پيوند خوردن عرفان به حماسه در شعر نيمايي و رويكرد به شخصيت و اسطوره هاي عرفاني چون حلاج، سهروردي، عطار، فضل الله حروفي، شعر شفيعي كدكني را به استقلال زباني و تشخص محتوايي مي رساند و اقبال وسيعي را به شعر اين شاعر در پي مي آورد. در مجموعه «كوچه باغ هاي نيشابور» شعرهاي بسياري ستايش از ايثار مبارزان و شهيدان را مضمون قرار داده است: شنيدي يا نه آن آواز خونين را؟ نه آواز پر جبريل صداي بال ققنوسان صحراهاي شبگير است كه بال افشان مرگي ديگر اندر آرزوي زادني ديگر، حريقي دودناك افروخته در اين شب تاريك خوشا مرگي دگر با آ رزوي زايشي ديگر. حلاج نيز كه در زمره معروف ترين شعرهاي شفيعي كدكني است، در اين طيف از شعرها جاي مي گيرد: در آينه دوباره نمايان شد با ابر گيسوانش در باد باز آن سرود سرخ «انا الحق» ورد زبان اوست. تو در نماز عشق چه خواندي؟ كه سالهاست بالاي دار رفتي و اين شحنه هاي پير از مرده ات هنوز پرهيز مي كنند ... خاكستر تو را باد سحرگهان هر جا كه برد مردي ز خاك روييد. يا اين شعر كه به روشني آموزه هاي ديني را در توصيف شهيدان باز مي گويد: اي زندگان خوب پس از مرگ خونينه جامه هاي پريشان برگ برگ در بارش تگرگ آنان كه جانتان را از نور و شور و پويش و رويش سرشته اند تاريخ سرفراز شمايان به هر بهار در گردش طبيعت تكرار مي شود زيرا كه سرگذشت شما را به كوه و دشت «بر برگ گل، به خون شقايق نوشته اند» شاعر ديگري كه در اين ميدان، در اوان شكل گيري گفتمان نوين شعر فارسي شايسته ياد كرده است، «م. آزرم» است كه اگر چه زبان شعري او همچنان در سايه زبان اخوان است و در لطافت عاطفي و تصويرآفريني هاي شاعرانه به پاي م. سرشك نمي رسد، در شعرهاي بسياري به سرچشمه هاي شيعي ايثار و شهادت برمي گردد و شعر سياسي امروزش را به اهل بيت شهادت گره مي زند: تا زمان باقي ست مي درخشد در ضمير روشن آفاق دو گواه جاودان از خون دو جان باخته ـ در معبر تاريخ آزاده ـ دو گواه جاودان از خون بيدار علي وان پاك فرزند برومندش فجر: اين نور سپيد سرخ آميزي كه در پايان شب ها مي شكافد سينه مشرق و شفق: آن پرتو خوني كه هنگام غروب آفاق خاور را كمند در خون اين او نقش جاودان چون دو گواه زنده بر پيراهن پاك زمان ثبت اند تا كه در هنگامه پرشور رستاخيز دادخواهي و تظلم را دست در دامان داد داور رحمان درآويزند... اگرچه تاكنون بيشتر بر شعر نيمايي و سپيد درنگ كرده ايم، اما غزل نيز ـ به ويژه غزل نوآيين ـ از آثار اين تحول در رويكرد معنايي بي نصيب نبود و نماند و اگر نيك بنگريم و انصاف پيشه كنيم، بالندگي غزل پس از انقلاب ريشه در همين طيف از غزل ها داشته است. چهره هاي شاخص غزل نو در سالهاي منتهي به انقلاب شاعراني چون شهريار، نيستاني، ابتهاج، بهبهاني، حسين منزوي، محمدعلي بهمني، بهمن صالحي وعباس صادقي (پدرام) بوده اند. هر چند غزل برخي از آنان در سالهاي اوج انقلاب نيز به مضمون ايثار و مبارزه تعلق خاطري نداشته است و يا آن كه در اين مضمون كاري در خور و اثري درخشان به يادگار نگذاشته اند. عباس صادقي (پدرام) از برجستگان غزل نو در اين سالها است، با شعري كه از بيان پرشور زنده ياد شريعتي نشان ها دارد و با آموزه هاي شيعي در پيوند است: كبوتران سپيده، ز خون سفر كردند كه پر زنند زمين را به پاي خونين باز نماز عشق اگر چه شكسته مي خوانند نشسته بر لبشان، آه هاي خونين باز قسم به عصر! كه روزي خجسته خواهد شد بخوان سرود و بشارت، نواي خونين باز ببين چگونه نيستاني از صدا برخاست ز شرحه شرحه شمار هجاي خونين باز. در رباعي نيز «منصور اوجي» از اين زمزمه هاي بيگانه نيست، با دفتر كم حجم اما پرتاثير «مرغ سحر» كه بعدها در جريان رباعي نو در شعر شاعران انقلاب اثرگذار مي شود: برخيز شبانه پرده ديگرگون كن از عقل درآي و كار صد مجنون كن خواهي كه نماز عاشقان بر تو برند هنگام سپيده دم وضو در خون كن جز گل به سرت چه بود؟ اي عشق بگو! جز خون به برت چه بود؟ اي عشق بگو! منصور اگر نبود نام دگرت نام دگرت چه بود؟ اي عشق بگو! به گمانم از لابلاي همين شعرها كه نقل شد مي توان به روشني دريافت كه مضمون پررنگ شعر در گفتمان نو ايثار و شهادت است و بازگشت به آموزه هاي عرفاني و شيعي در بياني حماسي، لاجرم، شعر و شاعراني كه اين سودا را در دل ندارند، به يكباره در حاشيه قرار مي گيرند: بايد شهيد بود و نوشت بايد شهيد بود و از شهادت گفت با خون نوشت بايد در روزگار خواري وجدان يگانه رنگ عزت سرخي است. علي موسوي گرمارودي «طاهره صفارزاده» كه سالها پيش دلدادگي اش به مفاهيم شيعي را در شعر آوانگارد، اجتماعي و اعتراض آميزش نشان داده است، در سال 57 جغرافياي روحاني بهشت زهرا را با شهيداني چنين ملموس و در دسترس ترسيم مي كند: بهشت در انتهاي همين ميدانهاست بهشت در انتهاي همين ميدانهاست و فوج فوج مي آيند اين كشته اهل نازي آباد است آن كشته اهل دولت آباد حلبي آباد... تابوتهاي تازه مي آيند اشهد ان لا الا الا الله نه! اينان نمرده اند اينان نمرده اند و اين قبرستان بهشت فردا خواهد شد... اينك «شهيد» قرائتي ديگرگون يافته است، اگر چه سر به آسمان دارد، مختصات زميني اش محو نمي شود، موجودي اثيري و فرازميني نيست، افسانه نيست، اسطوره نيست: در ابتداي هر حركت در ابتداي هر كوچه الله اكبر است در انتهاي هر نفر اشهد ان لا اله الا الله با هر گلوله پيوند مي خورند اين اهل وحدت با اهل بدر و داغشان داغ است. ... آه اي شهيد دست مرا بگير با دستهايي كز چاره هاي زميني كوتاهست دست مرا بگير من شاعر شما هستم با جان زخم ديده من آمده ام كه پيش شما باشم و در موعود دوباره با هم برخيزيم. اما سال پنجاه و هفت... «سال 1357 براي هيچ كس، هيچ اهميتي نداشت كه چه جنگ و چه مجموعه شعري منتشر مي شود. شعر و ادبيات ما به اشاره از چيزي سخن مي گفت كه اكنون تمام و كمال در خيابان ها جريان داشت.» «بهمن صالحي» شاعر نام آشناي دهه چهل در شعر بلند «گل ها و گلوله ها» كه روايت صادقانه روزهاي سرخ انقلاب است با تعبير «و ناگهان ما شاعران قهوه و احساس در غار كافه ها از خواب برخاستيم» عقب مانده كلمات شاعران از تكبير مردم كوچه و خيابان را چنين روايت مي كند: ... و ناگهان ما شاعران قهوه و احساس در غاز كافه ها از خواب شش هزار ساله ي خود برخاستيم بوي جنازه ها ما را به سوي درد خيابان كشاند ما مرگ را به تجربه دريافتيم ما معني شهادت را فهميديم حلاجها را بر دار خويش رقص كنان ديديم. ... شب ها صداي سرخ گلوله از پشت شيشه هاي پنجره خانه هاي شهر مي آمد شبها صداي ممتد تكبير از پشت بامها. ... هر روز ما شهيدي ديگر داشتيم و قرعه شهادت بر نام آن كه عاشق تر بود، مي افتاد. ... و آن يار آن يگانه ترين يار با آن شراب پانزده ساله بر پلكان چاردهم ايستاده بود با مشعلي ز خون شهيدان كربلا از قرن ها سوخته مي آمد از جاده هاي سرخ تشيع اوراق سبز تذكره الاوليا از خواب سربداران مي آمد... 5. اكنون انقلاب اسلامي به پيروزي رسيده است. ديگر، گفتمان مسلط بر شعر گفتمان شيعي است، عرفان و تعزل ـ هر دو ـ به حماسه پيوند مي خورند. شاعران بار ديگر با مفاهيم ديني و آموزه هاي ريشه دار در فرهنگ ايراني ـ اسلامي تجديد ارادت كرده اند. عينيت اجتماعي چونان زلزله اي عظيم به چالش با ذهنيت شاعران گفتمان پيشين برخاسته و طرحي نو در انداخته است. از اين پس ايثار و شهادت صبغه اي ديگر دارد نه چون گفتمان نخست افلاكي محض و تجرد انديش است ـ نه اين است و نه آن ـ گرچه با گفتمان نخست قرابتي بيش تر دارد، به ضرورت زمان، همبسته بسياري از مفاهيم مدرن است و شهيد هيئتي ملموس و دست يافتني اما لطيف و نازك آرا دارد: در اسمره وضو مي سازم در فيليپين رو به قبله مي ايستم در مزار شريف اذان مي گويم و با ستاره ها در جماران نماز مي خوانم و در خرمشهر كشته مي شوم همين امروز صبح يك گلوله خمپاره گلوي اصغر را پاره كرد خدا محاصره نمي شود خدا را نمي توان سر بريد و من فرزند پدرم نيستم اگر حسين نباشم. م.مويد شهادت در اين چشم انداز «مرگ نيست، بي مرگي است.» و ستايش از شهيدان مرده پرستي نيست، شاعر با عتابي بر خويشتن شهيدان را زنده تر مي بيند كه شهادت باغ بهار آور زندگاني است: مرده پرست نيم كه اگر نه اين چنين بود در گور حافظه ام مرده ها فراوانند. ... مرده پرست نيم كه اگر نه اين چنين بود خود را مي پرستيدم! سيدحسن حسيني بيرون اين معين محدود رودي از ستاره ها جاري است رودي از شهيد با سكوت همصدا شو تا بشنوي پشت آسمان چه مي گذرد ما زمستانيم بي طراوت حتي برگ آنان در هميشه اي از بهار ايستاده اند بي مرگ. در باغ شهادت مرگ را ديدم كه بار زندگي آورده بود دستهاي تو، باغبانهاي خوب زندگاني هستند و خونت را چه بگويم، كه روح زندگي و يا زندگاني روح است. ... برخيز اي شهيد اين نماز شكسته را تو خود به سلامي برسان. علي صفايي حايري شاعران گفتمان نوين از بيان هاي مدرن تاثير فراوان پذيرفته اند، اگر بخواهيم مجموعه اين تاثيرها را در ذيل عنواني كلي صورت بندي كنيم، مي توان گفت هر آنچه را كه با بن مايه هاي باور ديني در ستيز نيست، در شعر شاعران گفتمان نوين جذب مي شود، انواع گرايش هاي فرمي، نوسازي قوالب شعري، تجربه هاي موسيقايي و شگردهاي تصويرآفريني و حتي اطوار و احوال زباني و واژگاني: يك سيب از درخت مي افتد يك اتفاق در شرف وقوع است تو نيستي لبخند نيست پنجره تنهاست من دلتنگم فكر مي كنم، تو هم پرنده شده اي اگر نه چرا مادر امروز اين همه به آسمان شباهت دارد و شبها خواب گل سرخ مي بيند. ... تو نيستي و عكس تو در قاب لبخند مي زند به تماشاي تصوير تو مي ايستم آنگاه در ذهن من يك آبي يك زرد به هم مي آيند آيا تو در آينده يك درخت خواهي شد اين را پرستوها به من خواهند گفت. در اين افق، انتظار موعود نيز رنگ و بوي ارغوان دارد. امام زمان(ع) نه در خيال مبهم جابلقا و جابلسا و يا در جزيره خضرا، كه در حوالي ما، در شب هاي جمعه بهشت زهرا است: او از خانواده شهداست شبهاي جمعه به بهشت زهرا مي رود و روي قبر شهدا گلاب مي پاشد. 6. جنگي كه دومين سال پس از انقلاب را هدف مي گيرد، با امواج عظيم و سيل آسا بر زمزمه شاعران جنگ مي زند و اين بار ايثار و شهادت نه در مصاف دشمن خانگي كه در برابر شقاوت شگفت دشمن خارجي تصوير مي شود، آن سان كه در كمتر شعر جنگ غياب اين مضمون ديده مي شود. به ديگر سخن، شعر جنگ ـ يا تو بخوان شعر دفاع مقدس ـ چنان در شعر شهادت به يگانگي مي رسد كه سايه به سايه هم پيش مي روند و تفكيك ناشدني اند. با اين همه، شعر شهادت سال هاي دفاع مقدس اوصاف و مولفه هايي دارد كه باعنايت به آن اوصاف، حال و هوايي متفاوت با شهادت خواني هاي پيش از انقلاب مي يابد. مولفه نخست، حزن غالب بر حماسه ها است، حماسه ها شكسته و غمگين اند. جز اندكي از شعرهاي اوان جنگ از رجزخواني خبري نيست. سوگ بر فروش فايق است و مدام حسرت از دست دادن ياران بغض را در گلوي حماسه ها مي شكند، حماسه چهارده ساله «محمدرضا عبدالملكيان» گواه اين مدعا است: تمام چهارده سالگيش را در كفن پيچيدم ... با همان شور شيرين گونه كه كودكيش را در قنداق مي پيچيدم. ... مظلوم كوچك من كودكيش را بر اسبي چوبين مي نشست و با شمشيري چوبين در گستره روياهايش به ستيز با ظلم برمي خاست. ... مظلوم كوچك من هر روز نارنجك قلبش را از خانه به مدرسه مي برد و مشق هايش را بر ديوار كوچه هاي شهر مي نوشت. همين گونه است حزني كه از پي ماندن و ترانه خواندن در دل شاعران جاري مي شود: ما مثل تشويش زرديم، در عشق كاري نكرديم هنگام هنگامه تنها، شعري نوشتيم و خوانديم بشكوه، بشكوه، بشكوه، ياد شهيدان كه رفتند اندوه، اندوه، اندوه، سهم من و تو كه مانديم. سهيل محمودي نكته ديگر غلبه لحن تعزلي بر لحن حماسي است، غلبه معاشقه با فرياد: زير شمشير شهادت سحر آسان رفتي كه نرفتند ا زاين دايره زيباتر از اين خوش قد و قامتي اما به خدا روز طلوع خواهمت ديد در آن منظره زيباتر از اين. زكريا اخلاقي چه زيباست عاشقانه هاي شاعري كه شهيدان را مدح مي كند و قافيه هايش شريان هاي گسيخته است. محمدحسين جعفريان در اين عرصه عروج شهيدان حكايت دلبري و دلدادگي است، شهيد نه تنها انتخاب مي كند، بلكه انتخاب مي شود. نه جبر است، نه تفويض، هم اين و هم آن: بي پر عشق پريدن نتوان لاف مزن! / تو اسير هوسي خانه همين جاست تو را آن كه پرپر شد از اين باغ، گلي ديگر بود / تيغ حق لايق اين زخم نمي خواست تو را حسين اسرافيلي در اين چمن كه ز گل هاي برگزيده پرست / براي چيدن گل انتخاب لازم نيست قيصر امين پور از شيوه انتخاب در چيدن شان / پيداست كه دست ديگري در كار است محمدرضا تركي قوام زبان و فرم، فاصله گرفتن مدام از شعار و حركت به سمت شعر و تجربه هاي گسترده از ديگر مولفه هايي است كه شعر سالهاي پس از جنگ را نسبت به شعر سالهاي حوالي انقلاب متفاوت مي كند و يادگارهايي ارزنده و درخشان را در مضمون ايثار و شهادت پديد مي آورد. 7. برخي انقلاب اسلامي و شعر انقلاب را سنت زده دانسته اند و به تلويح و تصريح از رجعت و قهقرا سخن گفته اند و حسرتمندانه سوگوار مدرنيتي مطلق و گسيخته از ريشه هايند. مدينه فاضله آنان نيز از اين جنس است. در اين باره مي توان از منظر فلسفه و تاريخ و سياست و جامعه شناسي مناقشه ها كرد، اما اينها از دايره سخن ما بيرون است. ما به شعر كار داريم و من هنگامي كه انصاف مي دهم علي رغم وجود سويه هاي افراطي سنتي و مدرن در طيف هايي از شعر ـ همچون جامعه ايران ـ جريان عمده و مسلط را ـ هنوز ـ جريان معتدلي مي بينم كه مدرنيت را در پيوند با ريشه ها و سنت هايش مي پسندد و سنت هايش را در بازخواني و نوزايي مدام به نيت زدودن پيرايه ها و غبارها و احياي گوهرها. صد البته هر دو جريان افراطي با آن سر ستيز دارند و از اين رو است كه هم قالب ها و فرم هاي نوين شعري به مضامين آسماني و معنوي دل مي دهند و هم قالب هاي كهن شعر فارسي همچون غزل، مثنوي، دوبيتي و رباعي جامه و جان نو مي كنند، پوست مي اندازند، برگ و بر مي دهند، كه دست بر اتفاق، نمونه هاي درخشاني از اين هم پيوندي ها را در عرصه شعر شهادت مي توان ديد. مثنوي هاي علي معلم، فريد طهماسبي، احمد عزيزي، محمدكاظم كاظمي و سيدحسن حسيني و غزل ها و دوبيني ها و رباعي هاي بسيار از بسياران كه مجال ياد كردشان نيست، غزلي از سيمين بهبهاني را حرفي از آن هزاران مي توان دانست: زان همه «حجله مرگ» كوچه هاشان چراغان / بال پروانه هاشان عكسي از نوجوان ها فتح با خون آنهاست كز پي لقمه اي نان / طفل مكتب نرفته، رفته خاك از دكانها ما چه كرديم، باري، ناله اي، شكوه واري / شد وطن زنده اما زان جوانها و جانها هم ناگفت ها درباره شعر ايثار و شهادت بسيار است، هم نمونه هاي برجسته اين عرصه بي شمار. اگر فرصت فراهم بود مي شد به دامنه پژواك و نفوذ كلام و شخصيت عرفاني و سياسي امام خميني(ره) در شعر شاعران پرداخت، همچنين بررسي فراز و فرود زيان، عواطف، صور خيال و فرم و موسيقي و نيز بررسي و تحليل آثار شاخص و تاثيرگذار اين عرصه، نيز اثرپذيري از شعر شاعران غربي و عربي، وشايد از همه مهم تر، تحليل رويكرد شايان توجه شاعران شهادت به مقوله اعتراض در دهه اخير. اميدوارم، بيان ناگفته هايي از اين جنس در مجالي ديگر دست دهد، پس سخن را كوتاه مي كنم: خوشا آنان كه جانان را مي شناسند طريق عشق و ايمان مي شناسند بسي گفتيم و گفتند از شهيدان شهيدان را شهيدان مي شناسند. عليرضا قزوه


تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها