0

لطفا خوب شو! داستان آموزنده برای خردسالان و کودکان

 
majid68
majid68
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 4493
محل سکونت : اصفهان

لطفا خوب شو! داستان آموزنده برای خردسالان و کودکان
یک شنبه 11 اسفند 1398  6:54 PM

 

 

از چند هفته پیش حال مادر علی خوب نبود، اما درست موقعی که تمرین های علی شروع شد ، حال مادرش بدتر شد .

وقت زیادی برای تمرین نداشت قرار بود دو سه روز دیگر با بچه های تیم شاهین کوچه پایینی مسابقه بدهند .علی از پشت پنجره به زمین بازی نگاه کرد.بچه ها داشتند خودشان را گرم می کردند.داشت آماده می شد که صدای مادرش را شنید:

“قربونت علی جان، یک کیلو سبزی آش برام می خری مادر؟”

علی که حوصله غر زدن های دوستانش را نداشت کمی این پا و آن پا کرد و با یک ” باشه ” دوید طرف سبزی فروشی. به سرعت سبزی را خرید و برگشت طرف خانه. بازی شروع شد بود.

محمد داد زد :” معلومه کجایی ؟ “

علی گفت :” مادرم سرما خورده، سبزی رو بدم و بیام.”

پرویز گفت :” بیا بازیتو بکن. مادرت استراحت می کنه، خوب می شه.”

علی چیزی نگفت. دوید طرف خانه. مادرش هنوز روی تخت خوابیده بود. علی سبزی را گذاشت روی میز آشپزخانه. مادر با نگاه لبخند از او تشکر کرد.

علی سبزی را پاک نکرده، از پله ها پرید پایین و دوید طرف زمین. اما چندان زمانی نگذشته بود که یک مرتبه به یاد مادرش  افتاد .خودش را سرزنش کرد ؛ ” لااقل سبزی آش رو که می تونستی پاک کنی !

 

حمید گفت :” بی خیال شو ! مگه تو باید سبزی پاک کنی؟ “

مجتبی با خنده گفت : ” ول کن این لوس بازیها رو ! “

 

علی کمی این پا و آن پا کرد . بعد بدون اهمیت به بچه ها دوید طرف خانه . مادرش همان طور روی تخت دراز کشیده بود. نگاهش به ملافه های دوخته نشده گوشه اتاق بود که روی هم تلنبار شده بودند. چند روزی بود که صدای قرچ قرچ خیاطی به گوش علی نخورده بود .

با خودش گفت : ” سری دوزی چه کار افتضاحیه! هر چی چرخ می کنی ، تموم نمی شه!

دلش می خواست مادرش به جای این کار، لباس های شیک بدوزد. آن وقت ، دیگر ریخت ملافه و پیش بندهای یکنواخت نکبتی را نمی دید.

علی مشغول پاک کردن سبزی ها بود که صدای چرخ خیاطی بلند شد. از آشپزخانه بیرون پرید و مادرش را در میان کوهی از پارچه، پشت چرخ دید. با نگرانی گفت : ” مامان! چرا رفتی سراغ چرخ؟! هنوز که خوب نشدی؟ “

 

مادر همان طور که کار می کرد گفت : ” قربونت برم ، مگه برای مسابقه کفش ورزشی نمی خوای؟ خب باید ملافه ها رو تحویل بدم که پول بگیرم ! ” علی می خواست چیزی بگوید، اما نتوانست.

بغض راه گلویش را گرفت و چشمانش پر از اشک شد. رفت پشت پنجره تا مادر اشک هایش را نبیند.

بچه ها ، آرش را به جای علی گذاشته بودند داخل دروازه.

علی از پشت پنجره رفت داخل آشپزخانه و با خوشحالی مشغول پختن یک آش ساده و خوشمزه برای مادرش شد.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها