0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:29 AM

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

تپه انگار نمي خواست تمام شود. اگر اين يكي را هم پشت سر مي گذاشت ديگر تمام بود . يوسف چيزي نمي گفت يا مي گفت و او نمي شنيد. مي ترسيد پشت سرش را نگاه كند. مي ترسيد نگاه كند و ببيند يوسف هم نيست. مثل بقيه، كه يكي يكي، با هر انفجار، انگار يك هو دود شده بودند و قاطي گرد و خاك و آتش، رفته بودند هوا.

تپه انگار نمي خواست تمام شود. اگر اين يكي را هم پشت سر مي گذاشت ديگر تمام بود . يوسف چيزي نمي گفت يا مي گفت و او نمي شنيد. مي ترسيد پشت سرش را نگاه كند. مي ترسيد نگاه كند و ببيند يوسف هم نيست. مثل بقيه، كه يكي يكي، با هر انفجار، انگار يك هو دود شده بودند و قاطي گرد و خاك و آتش، رفته بودند هوا.

انفجارها ديگر انفجار نبودند. فقط تكان سختي بودند كه گاهي، زمينش مي انداختند و گرد و خاك مي كردند. ولي پاها باز بلند مي شدند و او را پيش مي راندند و تپه ، تمام نمي شد و تپه، انگار نمي خواست تمام شود.

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

شب بود كه زنگ زدند.

- ‹‹پدرتان انگار .... ››

فكر كرد لابد تمام كرده است و فكر كرد لابد بعد از خوابي سي ساله ... صداي نازك زن پرستار زياد مجال نداد تا ... .

- ‹‹وقتي مي آييد شيريني يادتان نرود!››

صداي سوتي كه مي آمد معلوم نبود از گوشي تلفن است كه هنوز دستش بود يا سوت خمپاره اي است كه مي خواست ميان سلول هاي خاكستري مغزش منفجر شود.

مي ديد كه پرستارها و دكترها، مي آيند و مي روند. با تعجب نگاهش مي كردند و توي گوش هم زمزمه مي كردند. از آن همه سيم و لوله اي كه به بدنش وصل شده بود چندشش مي شد. خواست بپرسد كه بالاخره آن تپه تمام شده است يا نه و مي خواست بپرسد كه يوسف كجاست. پرستاري خم شد روي صورتش. لب هاي زيادي قرمز را ديد. چشم هايش را بست. خواست بگويد:

- ‹‹خواهر ... .››

اول به مادر زنگ زد. صداي خواب آلود آقا جعفر گفت :

- ‹‹الو... ؟››

جوابي نداد. آقا جعفر مكثي كرد و بعد شنيد كه مادر را صدا زد:

- ‹‹فاطمه ...››

چند لحظه بعد، صداي نگران مادر از گوشي تلفن بيرون خزيد.

- ‹‹علي؟ چيزي شده؟››

گفت :

- ‹‹از بيمارستان زنگ زدند. گفتند كه پدر ... .››

مادر امان نداد. از پشت تلفن صداي هق هق اش را شنيد. فكر كرد راستي، تمام اين سال ها، مادر چند بار بيهوده گريه كرده است. گذاشت تا براي آخرين بار شايد، يك دل سير گريه كند. مادر عاشق گريه بود. مادر تمام عمرض را گريه كرده بود.

سال پنجم يا ششم خواب پدر بود كه پدر بزرگي پكي به چپق خالي از توتون زد و گفت :

- ‹‹دهان مردم را نمي شود بست. برو دنبال زندگيت.››

و چند ماه بعد، مادر، گريه كنان، پشت سر آقا جعفر رفت.

دكتر دستي زد روي شانه اش و گفت :

- ‹‹سي سال ... و تو تمام اين سال ها را خواب بودي برادر.››

فكر كرد لابد مرده است و اين مرد هم فرشته ي مرگ است كه لباس دكتر پوشيده. دكتر گفت :

- ‹‹بعد از اين همه سال به زندگي برگشتي ... تولدت مبارك!››

همان جا كنار در ايستاده بود و از ميان جمعيت انبوه توي اتاق به مردي نگاه مي كرد كه پدرش بود. از وقتي بچه بود تا همين چند روز پيش، پدر را هميشه خوابيده بر تخت بيمارستان ديده بود. با چشم هاي بسته و سينه اي كه بالا و پايين مي رفت. يادش مي آمد كه يك بار از مادربزرگ پرسيده بود :

‹‹بابا زنده است؟››

و مادر بزرگ دست كوچك او را گرفته و گذاشته بود روي سينه ي لخت پدر كه گرم بود و گوشش را چسبانده بود به آن حجمي كه مرتب بالا مي رفت و پايين مي آمد و صداي تاپ تاپي از توي آن شنيده مي شد. مادر بزرگ گفته بود:

‹‹تا وقتي اون صدا و اين گرما هست، پدرت زنده است.››

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

و او ياد گنجشكي كه آقاجعفر برايش پيدا كرده بود، افتاده بود. گنجشك توي مشتش بود و او مي توانست گرماي آن تن كوچك پر از پر را حس كند. اما گنجشك چشم هايش باز بود.

- ‹‹چرا چشم هايش را باز نمي كند؟››

- ‹‹ پدرت خواب است.››

- ‹‹ مي داند من پيش اش هستم؟››

و مادر بزرگ بغض كرده بود. دستي به موهاي پدر كشيده و آهسته، انگار با خودش، گفته بود :

- ‹‹مي داند. مي داند.››

بزرگ تر كه شد كم تر مي رفت. فهميده بود كه پدر متوجه نمي شود. پدر خواب بود. پدر او را نمي ديد. اما حالا ... حالا آن چشم ها باز بودند. پدر مي ديد و پسر فكر كرد كه حالا دارد ديده مي شود.

حالا دكتر ها و پرستارها جايشان را به خبرنگاران داده بودند. فلاش دوربين ها چشم هايش را اذيت مي كرد. صداي قلم هايي كه تند و تند روي كاغذها مي رقصيدند، اعصابش را مي خراشيدند و رگبار سوالات ذهنش را سوراخ سوراخ مي كردند. مي خواست حرف بزند اما كلمات تا به دهانش مي رسيدند، مي مردند.

از لابه لاي جمعيت چشمش افتاد به مرد جواني كه كنار در ايستاده بود. تا چشم در چشم شدند مرد جوان نگاهش را به زمين دوخت. خواست دست بلند كند و از او كمك بخواهد. دستش بلند نشد و مرد از اتاق بيرون رفت.

از اتاق كه بيرون آمد مادرش را ديد كه با بقچه اي در بغل، توي راهرو روي نيمكتي نشسته است. دايي هم كنارش بود. مادر تا او را ديد صورتش را توي چادر شب اش پنهان كرد و شانه هايش شروع كردند به لرزيدن .

دايي پرسيد :

- ‹‹حالش چه طور است؟››

شانه بالا انداخت. دايي دوباره پرسيد:

- ‹‹با هم حرف زديد؟››

پرستاري نزديك شان آمد :

- ‹‹شما خانواده ي ... ››

مادر چادر را از صورتش كنار زد. پسر دنبال پرستار راه افتاد. مادر بلند شد و چند قدم دنبال شان رفت و بعد ايستاد. پسر برگشت و او را ديد. ايستاده در ميان راهرو، با هيكل نحيفي كه در ميان چادر شب اش گم شده بود.

دكتر گفت :

- ‹‹توضيح اش مشكل است. پدرتان.... ››

از پشت ميزش بلند شد و آمد رو به روي پسر نشست.

- ‹‹بيداري پدرتان باعث شده تا... ››

پسر به انعكاس چهره ي دكتر در شيشه ي ميز نگاه مي كرد. توي شيشه دكتر لبش را گزيد و بعد گفت :

- ‹‹بگذاريد راحت بگويم. پدرتان چند روز يا شايد حتي چند ساعت بيش تر زنده نخواهد بود .››

 

پایان قسمت اول
ادامه دارد ...

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها