پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
پنج شنبه 4 خرداد 1396 11:27 AM
رسم دلبري |
مادر گفت: «برو تو اتاقت، قراره تو و حسين اقا براي چند دقيقه همديگر رو ببينيد و با هم صحبت کنيد.» گفتم: «من خجالت مي کشم.» مادرم با خنده گفت: «برو، خودت رو لوس نکن.» به اتاق رفتم، پس از چند دقيقه وارد اتاق شد.
مادر گفت: «برو تو اتاقت، قراره تو و حسين اقا براي چند دقيقه همديگر رو ببينيد و با هم صحبت کنيد.»
گفتم: «من خجالت مي کشم.» مادرم با خنده گفت: «برو، خودت رو لوس نکن.» به اتاق رفتم، پس از چند دقيقه وارد اتاق شد.
شروع کرد به صحبت کردن و گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم. من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پيغمبره و من هم شنيدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر هم شهيد ميشه، تصميم گرفتم عروسي کنم. هر وقت لازم بدونم به جبهه مي رم، شايد هم ماه ها برنگردم و ... اگه مي خواهي با من ازدواج کني، بايد با جبهه و جنگ خو بگيري، دوست دارم همسرم بتونه يه تفنگ رو بلند کنه، مي دوني يعني چي؟ يعني شيرزن باشه و بس ...»
بيشتر از جبهه و جنگ و شهدا برايم گفت.
با خودم گفتم: «بايد خودم را براي زندگي سختي آماده کنم.»
انگار همه چيز دست به دست هم داده بودتا تقدير من اين گونه رقم بخورد که در آينده اي نه چندان دور پيکر غرق به خون حسين آقا را ببينم؛ پيکري که نه سر دارد تا چشم به چشمش بيندازم و بگويم اين رسم دلبري نبود؛ و نه دست، تا اينکه دستگيري ام نمايد.