پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
پنج شنبه 4 خرداد 1396 11:23 AM
منتظر |
منتظر بندهاي پوتينش را كه يك هوا گشادتر از پايش بود ، با حوصله بست . منتظر
بندهاي پوتينش را كه يك هوا گشادتر از پايش بود ، با حوصله بست .
مهدي را روي دستش نشاند و همين طور كه از پله ها مي رفتيم گفت : ‹‹بابايي ! تو روز به روز داري تپل تر مي شي .
فكر نمي كني مادرت چطور مي خواد بزرگت كنه ؟ ››
بعد مهدي را محكم بوسيد .
چند دقيقه اي مي شد كه رفته بود . ولي هنوز ماشين راه نيفتاده بود . دويدم طرف در كه صداي ماشين سرجا ميخكوبم كرد .
نمي خواستم باور كنم . بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم : اون قدر نماز مي خونم و دعا مي كنم تا دوباره برگردي .
نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:34:20.