0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:21 AM

با خون نوشت:السلام عليك يااباعبدالله

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

«فلاح نژاد» فرمانده‏ى گروهان ما بود. براى بچه‏هاى گروهان، مايه‏ى خوشحالى بود كه فلاح نژاد فرمانده‏ى آنهاست.

«فلاح نژاد» فرمانده‏ى گروهان ما بود. براى بچه‏هاى گروهان، مايه‏ى خوشحالى بود كه فلاح نژاد فرمانده‏ى آنهاست.

راستش من خيلى دوست داشتم با او هم‏صحبت باشم. حرف‏هايش خيلى برايم دلنشين بود؛ چون در عين حال كه ما در شبه جزيره‏ى فاو و در خطرناكترين مناطق آن مستقر بوديم و هيچ كس در آن جا اطمينان نداشت كه تا ده دقيقه ديگر زنده است يا شهيد، او طورى حرف مى‏زد كه انسان تصور مى‏كرد اين جا محل تفريح و براى ييلاق آمده است. چهره‏اش طورى آكنده از آرامش بود مثل اين كه در خانه‏ى خودشان كنار خانواده‏اش به سر مى‏برد. كمترين لطف او نسبت به كسانى كه برخورد مى‏كرد پس از سلام، يك تبسم بود. از عادات وى اين بود كه هميشه اول، نماز مى‏خواند بعد غذا مى‏خورد. اگر غذا مقدارى زودتر از وقت نماز مى‏رسيد، مى‏گفت: «اول سجود بعدا وجود». اشك‏هايش در نماز فراوان بود و دعايش بعد از نماز، پراحساس.

وقتى بعد از نماز، مفاتيح به دست مى‏گرفت و با آهنگ دلنواز دعا مى‏خواند، خيلى دلم مى‏خواست كنارش بنشينم و گوش كنم. ديدار او و ذكر خدا برايمان همواره دو پديده‏ى قرين بود. واقعا ديدارش انسان را به ياد خدا مى‏انداخت و صحبتش نيز روحيه‏بخش رزمندگان بود. گاهى وقت‏ها به دوردست‏ها و آن سوى دشمن چشم مى‏دوخت و خيره مى‏شد و با حسرت نگاه مى‏كرد، زير لب زمزمه مى‏كرد: السلام عليك يا ابا عبدالله!

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

در صحبت‏هايش عشق به كربلا و شوق ديدار امام حسين عليه‏السلام موج مى‏زد. فلاح نژاد اسم معشوقش امام حسين عليه‏السلام را با شعف آميخته به حسرت بر زبان جارى مى‏كرد. او مهمانى و مهمان شدن را دوست داشت. آن روز صبحانه به ما نرسيده بود و حسابى گرسنه بوديم. نزديك ساعت يازده غذا آوردند. فلاح نژاد هم مهمان ما بود. مجبور شد قبل از نماز، نهار را همراه ما صرف كند، بعد از نهار پرسيد: «وقت نماز شده؟». يكى از برادران گفت: «پنج دقيقه از وقت اذان گذشته است». با تعجب و حيرت گفت: «پنج دقيقه گذشت؟!». با حالت تأسف و تأثر، سرش را تكان داد و با قيافه‏ى عبوس و گرفته و با صداى خفيف زمزمه كرد: «حيف كه پنج دقيقه گذشته است».

شتابان براى وضو حركت كرد. نزديك بود كه به منبع برسد كه ناگهان سفيرى از بالا به طرف زمين سقوط كرد و صداى مهيبى را به اطراف پراكند. پس از فروكش كردن گرد و خاك و دود، فلاح نژاد، را ديدم كه به طرف سنگر مى‏آيد. خوشحال شدم كه او طورى نشده و سالم است؛ زيرا چهره‏اش آرامتر از هميشه و طراوت از گونه‏هايش پيدا بود؛ اما بدون اين كه حرفى بزند و تعارفى كند، داخل سنگر شد. من هم به دنبال او رفتم، ولى مشاهده كردم دستش را روى قلبش گذاشته و كمى بعد ديدم دهانش پر از خون شد و خون از آن بيرون ريخت. فهميدم نمى‏تواند حرفى بزند. ديگر برايم معلوم شد چه حادثه‏اى اتفاق افتاده. آرى، تركش به قلبش اصابت كرده بود. خودش را به طرف روزنامه‏اى كه در سنگر افتاده بود كشاند. من هم دويدم تا آمبولانس را حاضر كنم. وقتى برگشتم فلاح نژاد را ديدم كه دستش را روى قلبش مى‏گذارد و بر مى‏دارد و روى روزنامه چيزى مى‏نويسد. من بدون اين كه به نوشته‏اش توجه كنم خواستم زير بغلش را بگيرم و او را به طرف آمبولانس ببرم. از نوشتن دست برداشت و نگاهى به من انداخت و با شور و شعفى بيشتر از هميشه لبخندى زد؛ اما چه فايده كه گونه‏هايش ديگر آن سرخى هميشگى را كه به هنگام خوشحالى به خود مى‏گرفت، از دست داده و به زردى گراييده بود. نگذاشت كه زير بغلش را بگيرم، خودش بلند شد با امدادگرها به طرف آمبولانس رفت. بعد از اين كه فضاى سنگر از صفاى عشق او خالى شد، نگاهم به آن روزنامه افتاد و نوشته‏ى خونينش را خواندم. پس از آن اشك حسرت بر چشمانم حلقه زد. مجددا آن جمله‏ى كوتاه را خواندم. باز سير نشدم. دوباره و سه باره و چندين باره خواندم باز سير نشدم. با خون قلبش نوشته بود: «السلام عليك يا ابا عبدالله». به طرف آمبولانس دويدم؛ اما مثل اين كه فلاح نژاد عجله‏ى زيادى داشت؛ زيرا قبل از حركت آمبولانس در حالى كه گل خنده بر چهره‏اش بود، به ديدار معبود شتافت و چشمان كم فروغش از ديدار اين جهان بسته و به ديدار حق گشوده شد.

(روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 6 / 7 / 66، ص 6)

راوى: على حسن جگينى

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:23:11.

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها