پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
پنج شنبه 4 خرداد 1396 11:21 AM
با خون نوشت:السلام عليك يااباعبدالله
|

«فلاح نژاد» فرماندهى گروهان ما بود. براى بچههاى گروهان، مايهى خوشحالى بود كه فلاح نژاد فرماندهى آنهاست.
«فلاح نژاد» فرماندهى گروهان ما بود. براى بچههاى گروهان، مايهى خوشحالى بود كه فلاح نژاد فرماندهى آنهاست.
راستش من خيلى دوست داشتم با او همصحبت باشم. حرفهايش خيلى برايم دلنشين بود؛ چون در عين حال كه ما در شبه جزيرهى فاو و در خطرناكترين مناطق آن مستقر بوديم و هيچ كس در آن جا اطمينان نداشت كه تا ده دقيقه ديگر زنده است يا شهيد، او طورى حرف مىزد كه انسان تصور مىكرد اين جا محل تفريح و براى ييلاق آمده است. چهرهاش طورى آكنده از آرامش بود مثل اين كه در خانهى خودشان كنار خانوادهاش به سر مىبرد. كمترين لطف او نسبت به كسانى كه برخورد مىكرد پس از سلام، يك تبسم بود. از عادات وى اين بود كه هميشه اول، نماز مىخواند بعد غذا مىخورد. اگر غذا مقدارى زودتر از وقت نماز مىرسيد، مىگفت: «اول سجود بعدا وجود». اشكهايش در نماز فراوان بود و دعايش بعد از نماز، پراحساس.
وقتى بعد از نماز، مفاتيح به دست مىگرفت و با آهنگ دلنواز دعا مىخواند، خيلى دلم مىخواست كنارش بنشينم و گوش كنم. ديدار او و ذكر خدا برايمان همواره دو پديدهى قرين بود. واقعا ديدارش انسان را به ياد خدا مىانداخت و صحبتش نيز روحيهبخش رزمندگان بود. گاهى وقتها به دوردستها و آن سوى دشمن چشم مىدوخت و خيره مىشد و با حسرت نگاه مىكرد، زير لب زمزمه مىكرد: السلام عليك يا ابا عبدالله!

در صحبتهايش عشق به كربلا و شوق ديدار امام حسين عليهالسلام موج مىزد. فلاح نژاد اسم معشوقش امام حسين عليهالسلام را با شعف آميخته به حسرت بر زبان جارى مىكرد. او مهمانى و مهمان شدن را دوست داشت. آن روز صبحانه به ما نرسيده بود و حسابى گرسنه بوديم. نزديك ساعت يازده غذا آوردند. فلاح نژاد هم مهمان ما بود. مجبور شد قبل از نماز، نهار را همراه ما صرف كند، بعد از نهار پرسيد: «وقت نماز شده؟». يكى از برادران گفت: «پنج دقيقه از وقت اذان گذشته است». با تعجب و حيرت گفت: «پنج دقيقه گذشت؟!». با حالت تأسف و تأثر، سرش را تكان داد و با قيافهى عبوس و گرفته و با صداى خفيف زمزمه كرد: «حيف كه پنج دقيقه گذشته است».
شتابان براى وضو حركت كرد. نزديك بود كه به منبع برسد كه ناگهان سفيرى از بالا به طرف زمين سقوط كرد و صداى مهيبى را به اطراف پراكند. پس از فروكش كردن گرد و خاك و دود، فلاح نژاد، را ديدم كه به طرف سنگر مىآيد. خوشحال شدم كه او طورى نشده و سالم است؛ زيرا چهرهاش آرامتر از هميشه و طراوت از گونههايش پيدا بود؛ اما بدون اين كه حرفى بزند و تعارفى كند، داخل سنگر شد. من هم به دنبال او رفتم، ولى مشاهده كردم دستش را روى قلبش گذاشته و كمى بعد ديدم دهانش پر از خون شد و خون از آن بيرون ريخت. فهميدم نمىتواند حرفى بزند. ديگر برايم معلوم شد چه حادثهاى اتفاق افتاده. آرى، تركش به قلبش اصابت كرده بود. خودش را به طرف روزنامهاى كه در سنگر افتاده بود كشاند. من هم دويدم تا آمبولانس را حاضر كنم. وقتى برگشتم فلاح نژاد را ديدم كه دستش را روى قلبش مىگذارد و بر مىدارد و روى روزنامه چيزى مىنويسد. من بدون اين كه به نوشتهاش توجه كنم خواستم زير بغلش را بگيرم و او را به طرف آمبولانس ببرم. از نوشتن دست برداشت و نگاهى به من انداخت و با شور و شعفى بيشتر از هميشه لبخندى زد؛ اما چه فايده كه گونههايش ديگر آن سرخى هميشگى را كه به هنگام خوشحالى به خود مىگرفت، از دست داده و به زردى گراييده بود. نگذاشت كه زير بغلش را بگيرم، خودش بلند شد با امدادگرها به طرف آمبولانس رفت. بعد از اين كه فضاى سنگر از صفاى عشق او خالى شد، نگاهم به آن روزنامه افتاد و نوشتهى خونينش را خواندم. پس از آن اشك حسرت بر چشمانم حلقه زد. مجددا آن جملهى كوتاه را خواندم. باز سير نشدم. دوباره و سه باره و چندين باره خواندم باز سير نشدم. با خون قلبش نوشته بود: «السلام عليك يا ابا عبدالله». به طرف آمبولانس دويدم؛ اما مثل اين كه فلاح نژاد عجلهى زيادى داشت؛ زيرا قبل از حركت آمبولانس در حالى كه گل خنده بر چهرهاش بود، به ديدار معبود شتافت و چشمان كم فروغش از ديدار اين جهان بسته و به ديدار حق گشوده شد.
(روزنامهى جمهورى اسلامى، 6 / 7 / 66، ص 6)
راوى: على حسن جگينى
نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:23:11.