پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
پنج شنبه 4 خرداد 1396 11:10 AM
وقتی فرمانده گروهان، دعای کمیل را شروع و با لحن غمگینی شروع به خواندن کرد، بی اختیار به یاد ساعاتی پیش افتادم که همین آقا، یعنی جناب سروان مجتبی جعفری، فرمانده گردان یکم گروهان 153 تیپ 2 لشکر 77 ثامن الائمه با صلابت و استحکام در حسینیه سخنرانی و خبر آغاز عملیات را به نیروهای پایور اعلام کرد و در ادامه ی صحبتش، با همان لحن نظامی و مردانه اش گفت :«ای همرزمان اگر من کشته شدم، جنازه مرا روی سیم خاردار بیندازید و به طرف دشمن بتازید. بگذارید جنازه من هم به دشمن ضربه بزند.» وقتی فرمانده گروهان، دعای کمیل را شروع و با لحن غمگینی شروع به خواندن کرد، بی اختیار به یاد ساعاتی پیش افتادم که همین آقا، یعنی جناب سروان مجتبی جعفری، فرمانده گردان یکم گروهان 153 تیپ 2 لشکر 77 ثامن الائمه با صلابت و استحکام در حسینیه سخنرانی و خبر آغاز عملیات را به نیروهای پایور اعلام کرد و در ادامه ی صحبتش، با همان لحن نظامی و مردانه اش گفت :«ای همرزمان اگر من کشته شدم، جنازه مرا روی سیم خاردار بیندازید و به طرف دشمن بتازید. بگذارید جنازه من هم به دشمن ضربه بزند.»
سروان جعفری با چه سوز و تضرع خاصی دعا می خواند و اشک می ریخت. در یک لحظه واقعاً اصطلاح «شیران روز و زاهدان شب » را در حرکت و کلام او دیدم.
ما برای اجرای عملیات، ابتدا به دارخوین رفتیم و سپس در محور شلمچه قرار گرفتیم. یکان عمل کننده، گروهان ما و مأموریت تصرف دریاچه ماهی و کارخانه ی پتروشیمی عراق بود.
سرانجام ما سوار قایق های تندرو شدیم تا به محل مأموریت اعزام شویم. قبل از ما، چهار فروند قایق بدون زحمت به منطقه رسیده بود، ولی نیروهای عراقی متوجه شدند و ما را به شدت زیر آتش گرفتند. نیروهای خودی هم شروع به ریختن آتش تهیه کردند که واقعاً بی نظیر بود. ادامه حرکت با قایق برای ما غیر ممکن بود. بلافاصله جلیقه های نجات را به تن کردیم و به آب
زدیم و سرانجام به خشکی رسیدیم. می خواستیم خود را به یکان های خودی، که قبل از ما رسیده بودند، برسانیم که یک دوشکای عراقی، که بر ما مسلط بود، ما را زمین گیر کرد. به دنبال آن، سرباز حسینی، تیربارچی شهید شد و کار مشکل تر شد. فرمانده گروهان، آر.پی.جی 7 یکی از سربازان را گرفت و به سنگر دوشکا شلیک کرد. اما سنگر بتونی بود و گلوله کمانه کرد. گلوله ی بعدی را سرباز علی خوشابی از یک زاویه دیگر شلیک کرد و آن سنگر دوشکا به هوا رفت.
من با دیدن این حرکت بی نظیر بلند شدم و در حالی که «الله اکبر» می گفتم، به طرف او رفتم، ولی ناگهان صدای زوزه خمپاره و به دنبال آن انفجاری بلند شد. وقتی من پس از لحظه ای توقف، به بالای سر سرباز رسیدم، متوجه شدم که بر اثر همان خمپاره، هر دو پای سرباز علی خوشابی قطع شده است. هنوز پاهای او در هوا بود و من با چشم خود آنها را می دیدم.
فرمانده گروهان، نیروها را جمع و جور کرده بود و می خواست به جلو هدایت کند، ولی من به فکر این سرباز شجاع بودم که پاهایش قطع شده بود و هیچ وسیله ای جز قایق برای تخلیه او نداشتیم و قایق ها نیز در دسترس نبودند. تصمیم گرفتم در کنار او بمانم و به او کمک کنم، اما او با صدایی گیرا و آمیخته با التماس، از من خواست که به دنبال بقیه بروم.
پس از پایان عملیات، خبر شهادت او همه را متأثر کرد و جسد او تا «عملیات کربلای 5» پیدا نشد.
سرانجام پیکر پاک او شناسایی ودر منطقه تشییع و به زادگاهش منتقل شد. هنوز هر وقت به یاد او می افتم، پیروزی های آن عملیات ایذایی نفوذی را مرهون فداکاری و جدیت شهید علی خوشابی می دانم. روحش شاد و یادش به خیر!
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:11:50.