پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
پنج شنبه 4 خرداد 1396 11:10 AM
فتح ارتفاع گازرخانی |
درابتدای جنگ، ما در منطقه «حضر زنده» کرمانشاه مستقر بودیم. یک روز به ما دستور دادند که برای تصرف ارتفاعاتی بین کامیاران و مریوان، وارد عمل بشویم. درابتدای جنگ، ما در منطقه «حضر زنده» کرمانشاه مستقر بودیم. یک روز به ما دستور دادند که برای تصرف ارتفاعاتی بین کامیاران و مریوان، وارد عمل بشویم.
برای این کار، ما به یک تیم رزمی تقویت شده احتیاج داشتیم که خیلی زود سازماندهی شد و قرار شد هوانیروز هم در طول مسیر ما را یاری کند و چنانچه نیاز به پشتیبانی هوایی پیدا کردیم، نیروی هوایی وارد عمل شود.
فرمانده این تیم رزمی سرگرد زیبا منظر بودند، فرمانده ستون راست، من بودم و فرمانده ستون چپ، حسین معصومی (3) بود عملیات به سه مرحله تقسیم شد. بلافاصله مرحله اول انجام شد و با موفقیت به پایان رسید.
در مرحله دوم، با کمین سنگین دشمن مواجه شدیم و درگیری شدیدی بین نیروهای ما با حزب کوموله و دموکرات پیش آمد. از هر طرف به سوی ما تیراندازی می شد. یکی از تانک های ما مورد هدف آر.پی.جی 7 دشمن قرار گرفت و به آتش کشیده شد.
در گرماگرم این نبرد، یکی از سربازان خودی به صورت سینه خیز خود را به من رساند و گفت :«فرمانده ستون تیر خورده است.»
معمولاً دراین گونه عملیات ها اگر فرمانده آسیب ببیند، آسیب پذیری یکان بیشتر می شود. به همین خاطر، با لحن پرخاش گونه به سرباز گفتم :«ساکت باش!»
از شنیدن آن خبر متأثر بودم و نمی دانستم چه باید بکنم. ناگهان صدای خش خش بی سیم و به دنبال آن، صدای فرمانده ستون را شنیدم که مرا صدا می کرد. نگاهی غضبناک به سرباز کردم. سرباز که از نگاه من، خشم مرا دریافته بود، گفت :
« به خدا من دیدم که نفربر فرمانده را زدند.» به حرف سرباز اعتنایی نکردم و بی سیم را برداشتم و گفتم :«فرهاد خودت هستی؟» گفت : آره، من فرهادم، (اسم کوچک فرمانده ستون فرهاد بود.)
سرباز، وسط صحبت من پرید و گفت : «جناب سروان، من خودم دیدم نفربر فرمانده را زدند. احتمالاً اینها می خواهند شما را هم به کمینگاه بکشند.»این بار به صدای فرهاد شک کردم ودر بی سیم گفتم :«فرهاد اگر خودت هستی، بگو اسم رمز من چیست؟» گفت : «تو قیصری.»
با شنیدن این اسم، مطمئن شدم که او خود فرهاد است و سرباز اشتباه کرده است. بلافاصله محل درگیری او را سؤال کردم و به همراه همان سرباز و چند نفر دیگر، با استفاده از طرح آتش و مانور و از طریق دو مسیر خود را به محل فرمانده ستون رساندم.
فرمانده در چاله ای افتاده بود ودر محاصره ضد انقلاب قرار داشت. بلافاصله درگیر شدیم، دشمن را عقب راندیم و خودمان را به فرمانده رساندیم؛ اگر خبر هر چند اشتباه آن سرباز نبود و ما حتی چنددقیقه دیرتر می رسیدیم، شهادت یا اسارت حتمی بود.
دقایقی بعد ما جایگاه دوم را تصرف و تأمین آن را برقرار کردیم. در مرحله سوم که سخت ترین مرحله عملیات بود، عملیاتی جدید را طرح ریزی کردیم و قرار شد معصومی از سمت چپ، جناب زیبا منظر از وسط و من از سمت راست به سمت جاده حرکت کنیم، ولی چون در بین ما تعدادی غیر نظامی، از جمله کردهای مسلمان بودند، برای آنکه خدای نکرده نحوه عمل ما لو برود، به صورت علنی اعلام کردم که همه گروه ها از روی جاده حرکت می کنند.
بالاخره مرحله سوم که فتح ارتفاعات «گازرخانی» بود آغاز شد. گروه معصومی بدون درگیری، به هدف رسیدند. گروه سرگرد زیبامنظر هم با تأخیر و درگیری کمتر به قله رسیدند. گروه ما به کمین برخورد و به شدت درگیر شدیم و همه اقدامات دشمن بر سر ما خراب شد.
سرانجام، با انهدام چند کمین دشمن، به پای ارتفاع مذکور رسیدیم. من چند نفر را به روی ارتفاع فرستادم تا هم از حضور ما مطلع باشند و هم در صورت نیاز، به کمک ما بیایند.
36 ساعت بود که درگیر بودیم و دیگر هیچ کدام نای راه رفتن نداشتیم. بی سیم چی من از کردهای مسلمان بود. واقعاً فردی توانا و مقاوم و چالاک بود و با آن که پا به پای ما می جنگید، احساس خستگی، گرسنگی و تشنگی نداشت. وقتی وضعیت ما را دید گفت :«می خواهم بروم آب بیاورم.» گفتم :«چه می گویی، اطراف ما پر از دشمن است، تکان بخوری تو را می کشند یا اسیر می کنند!» دوباره گفت :«بچه ها تشنه هستند من باید برای آنها آب بیاورم.» قمقمه مرا گرفت و رفت. دقایقی بعد در کمال حیرت دیدم، با قمقمه های پر از آب برگشت. ما مقدار کمی آب خوردیم و سپس، به طرف قله کوه حرکت کردیم. دوستان ما از فرط تشنگی و گرسنگی افتاده بودند؛ به طوری که حتی تأمین ارتفاع برقرار نشده بود.
اولین کاری که انجام دادم، این بود که با سر قمقمه به هر کس مقداری آب دادم، به طوری که فقط گلویشان تر شود. پس ازآن، این برادر کُرد را صدا کردم و از او خواستم به اتفاق یک نفر دیگر با تعدادی قمقمه برای آوردن آب بروند، و آنها هم چنین کردند.به این صورت، آب خوردنی بچه ها فراهم شد و ما تأمین منطقه را برقرار کردیم.
ساعتی بعد بالگردهای هوانیروز در آسمان قله حاضر شدند و برای ما غذا ریختند و ما پس از 36 ساعت گرسنگی، توانستیم چند لقمه غذا بخوریم.
یک گروه تحت امر سرگرد شهرام فر(3) جاده را تأمین کردند و نیروهای تازه نفس به منطقه آمدند و ما پس از حضور آنها، توانستیم ساعتی استراحت کنیم.
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:10:47.