0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:09 AM

موتورسیکلت

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

تازه به گردان آمده بودم که متوجه موتورسیکلتی شدم که کسی از آن استفاده نمی کرد. وقتی علت را پرسیدم، گفتند که هر کس سوار این موتورسیکلت شود، شهید می شود. در این مورد، بارها با نیروها درباره تقدیر و قسمت و حتی شهادت صحبت کردم. همه آنها هم گوش کردند، ‌ولی باز هم کسی سوار آن موتورسیکلت نشد. مجبور شدم از عقیدتی ـ سیاسی کمک بگیرم. آنها آمدند و صحبت کردند، ولی نتوانستند این موضوع را حل کنند. تازه به گردان آمده بودم که متوجه موتورسیکلتی شدم که کسی از آن استفاده نمی کرد. وقتی علت را پرسیدم، گفتند که هر کس سوار این موتورسیکلت شود، شهید می شود.
در این مورد، بارها با نیروها درباره تقدیر و قسمت و حتی شهادت صحبت کردم. همه آنها هم گوش کردند، ‌ولی باز هم کسی سوار آن موتورسیکلت نشد. مجبور شدم از عقیدتی ـ سیاسی کمک بگیرم. آنها آمدند و صحبت کردند، ولی نتوانستند این موضوع را حل کنند.
سرانجام موتور به همان صورت، بدون استفاده ماند. یک روز توپخانه ی عراق با شدت مواضع ما را در هم کوبید، به طوری که سیم ارتباط قطع شد. از مخابرات خواستم که یک نفر را برای ترمیم سیم تلفن بفرستند. سربازی به نام امیری مأمور این کار شد. چون وسیله ای برای تردد در پستی و بلندی بهتر از موتور سیکلت نبود، از او خواستم که با همان موتور سیکلت برای ترمیم سیم ها برود. سوار موتور شد و برای انجام مأموریت رفت و سیم ها را ترمیم کرد.
ساعتی بعد خبر دادند که سرباز امیری در موقع برگشت، ترکش خورده و در مسیر تعمیرخط تلفن به زمین افتاده است. خودم را به سرعت و با سختی به منطقه رساندم و وقتی به بالای سر سرباز امیری رسیدم، او به فیض شهادت نایل آمده بود.
او را با سرعت به پشت خط، تخلیه کردیم و پس از تشییع پیکر پاکش در گردان، پیکر او را به زادگاهش اعزام کردیم. پس از فراغت از مراسم تشییع شهید امیری، اولین کاری که کردم این بود که آن موتورسیکلت را به قرارگاه فرستادم و تقاضای یک دستگاه موتور سیکلت دیگر کردم.
وقتی در جزیره مجنون بودیم، فرمانده تیپ 3 لشکر 92 در مرخصی بود و مسئولیت او به من واگذار شده بود.
یک شب تصمیم گرفتم که صبح روز بعد برای سرکشی به خط بروم. آن وقت ها از جزیره تا طلایه 50 کیلومتر خط، داشتیم و بازدید از آنها زمان زیادی را می طلبید.
در هر صورت روز بعد اول وقت برای بازدید از سنگر خارج شدم. شب باران آمده بود و بدین خاطر تردد در منطقه گلی خیلی سخت بود. ابتدا تصمیم گرفتم که سرکشی و بازدید را به بعد موکول کنم، بعد با خودم گفتم که در هر شرایط جوی باید بازدید انجام بشود و با این نیت، به طرف خط حرکت کردم. دریکی از آخرین سنگرهای خط، به در سنگر سربازی رسیدم. او را به بیرون دعوت کردم و در حالی که قدم زنان از او توضیح می خواستم و وظایفش را می پرسیدم، چند متر از سنگر فاصله گرفتیم.
ناگهان صدایی از طرف سنگرآمد. برگشتیم و متوجه شدیم که سقف سنگر که خیلی هم سنگین بود، آهسته به داخل سنگر فرو ریخته است. سرباز هم نگاهی به من کرد و از نگاه او فهمیدم که می گفت : «اگر تو نیامده بودی، الان من زیر آوار مانده بودم.»

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:10:04.

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها