پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
پنج شنبه 4 خرداد 1396 11:09 AM
آخرین حرف |
شب پایان خدمت سربازی،شب قشنگی بود ـ یکی از شب های آخر پاییز 1363 ـ در آن شب هرچه را که در مدت خدمتم دیده بودم در یاد داشتم، مرور کردم. شب پایان خدمت سربازی،شب قشنگی بود ـ یکی از شب های آخر پاییز 1363 ـ در آن شب هرچه را که در مدت خدمتم دیده بودم در یاد داشتم، مرور کردم. احساس می کردم اسرا را دوست دارم و می دانستم هر چه بیشتر با آنها باشم شناخت کامل تری نسبت به آنها خواهم داشت. آن شب ارشد یکی از کمپ ها، من و چند تن دیگر از دوستانم را که به قول معروف «ترخیصی»بودیم به شام دعوت کرد.
آنها خوب می دانستند که چه کسی، چه موقع ترخیص می شود، به همین دلیل روزهای پایانی خدمت، رفتارشان با سربازهای ترخیصی سرد می شد. در توجیه عکس العمل برای آنکه بر حزن مفارقت بین خودشان و آنها غالب شوند،اکثراً می گفتند :«می خواهیم علاقه مند نباشیم، می خواهیم یادمان برود به اندازه کافی برای خودمان کس و کار داریم که به شان فکر کنیم.»عده ای از آنها هم التماس دعا داشتند بدین صورت که :
«آقا اگر رفتی مشهد برای ما دعا کن، این بیست تومانی هم بینداز توی ضریح آقا باز هم برو جبهه، برو جنگ را تمام کن، برو از طرف ما هم انتقام بگیر.»
دعای خیر اسرای عراقی و تشکر آنها از ما شیرینی پایان خدمت سربازها بود. بچه ها از اینکه با اسرا ـ و در حقیقت با میهمان خود ـ زندگی کرده بودند، خوشحال بودند و بعد از خدمت قدرت زندگی تازه را می دانستند، آنها نسبت به مسائل معنوی و عاطفی علاقه مندتر می شدند. گفتم که ارشد کمپ ما را میهمان کرد. تازه شام خورده بودیم و صحبت هایمان گل انداخته بود که دراتاق ارشد را زدند. «کاظم» بود. اسیری که وقتی به اردوگاه آمد ما داشتیم او را ترک می کردیم. کاظم یکسال و نیم در بیمارستانی در تهران بستری شده بود و پس از بهبودی کامل و مراجعه به اردوگاه با علاقه و جدیت بی نظیری کار می کرد. سلام کرد و لیست اسرایی را که فردای آن شب می خواستند به حمام بروند، به دست ارشد داد و گفت : «آقا، لطفاً امضا کنید!» و با همه ما خوش و بش کرد. ارشد به او تعارف کرد؛ بنشیند و یک چای داغ در ضیافت پایانی ما بنوشید. پس از اینکه نشست، کوتاه و گذرا همه ما را نگاه کرد و سری تکان داد، خنده ای کرد و گفت : «فراموش نکنید که خدمت سربازی تمام شده، نه مبارزه! دوران وظیفه شما تا انتهای روزگار ادامه دارد.» چایش را که نوشید اضافه کرد« ای کاش...» و حرفش را ناتمام گذاشت و طوری که گویی مطلب جدیدی یادش آمده، خندید و گفت : «آها، تا یادم نرفته عرض کنم که اسیری در بیمارستان نیروی هوایی تهران بستری است به نام...» پس از چند لحظه تفکر اضافه کرد «به نام... مراد، آدم ضعیفی است، هر کدامتان توانستید بروید سری بهش بزنید ثواب دارد. بروید بیمارستان نیروی هوایی بخش اسرا، بگویید مراد، اصلاً وقتی بروید آنجا پیدایش می کنید» همین طورکه کبریتش روشن بود و داشت سیگارش را روشن می کرد اضافه کرد «شما بروید خانه هایتان، ما هم فردا صبح می رویم حمام» و خندید. ارشد فهرست امضا شده را به او داد و و او ضمن تشکر با همه ی ما دست داد و ضمن خداحافظی برای همه مان دعا کرد. دمپایی اش را پوشید و همین که جلوی در اتاق رسید برگشت و گفت : «پاک، یادم رفت، اگر رفتید به جبهه ها، از قول من از خاک جبهه ها معذرت خواهی کنید.» آهی کشید و در را آهسته بست. آخرین حرفی که در اردوگاه آن هم از او شنیدم یکبار دیگر تکانم داد.
فردا صبح که به تهران می آمدم تا کارتم را بگیرم. دراین اندیشه بودم که چگونه می توان از خاک جبهه ها معذرت خواهی کرد ؟ صدای موتور اتوبوس نمی گذاشت به نتیجه برسم!
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:06:49.