0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

يك شكلات و جرعه‌اي آب مسموم جانم را نجات داد
جمعه 25 اردیبهشت 1394  7:49 PM

 
يك شكلات و جرعه‌اي آب مسموم جانم را نجات داد
ماجراي عجيب فرار از چنگ بعثي‌ها



شهركياكلا كه زادگاه شهيد احمد كشوري است، به احترام اين شهيد بزرگوار به شهرستان سيمرغ تغيير نام داده است.
در اين شهر دلاور‌پرور جانبازي زندگي مي‌كند كه شنيدن خاطرات رزمندگي و همين طور نجاتش از چنگال بعثي‌ها جالب و خواندني است. كيلومتر‌ها پيموديم تا به شهرستان سيمرغ رسيديم. تنديس بالگرد شهيد احمد كشوري بر ميدان اصلي شهر نظرمان را به خود جلب كرد. هواي باراني شمال و خاطرات اين جانباز خنكاي نسيم امنيت را بر جانمان مي‌نشاند. رمضانعلي گيلكي پيشه متولد 1347 است كه در سا‌ل 62 زماني كه 15سال بيشتر سن نداشت به صورت داوطلب بسيجي به جبهه حق عليه باطل اعزام شد و در سال65 طي عمليات كربلاي 5 به اسارت دشمن درآمد. اما اين پايان كار نبود و گيلكي تنها 15 روز بعد توانست از چنگ بعثي‌ها بگريزد.
 
آقاي گيلكي چه عاملي باعث شد شما با سن كمتان داوطلب دفاع از كشور اسلامي‌مان شويد؟
 
وقتي دشمن به كشورمان تجاوز كرد، امام‌خميني(ره) فرمودند: جهاد اهم واجبات است. در اين ميان برادر بزرگم «ولي» كه دانش‌آموز بود به صورت داوطلب به جبهه رفت و طي چند بار اعزام و مجروحيت بالاخره درعمليات رمضان به شهادت رسيد كه پيكرش را بعد از مدتي آوردند. پس از او، برادر دومم «شمسعلي» (يعقوب)علم افتاده شهدا را بر دوش گرفت كه او هم به درجه جانبازي نائل آمد. بعد هم من به عنوان سومين پسر خانواده تصميم گرفتم به جبهه بروم. با سن كم و قد كوتاهي كه داشتم مسئولان چند بار مانعم شدند اما با دستكاري شناسنامه و گريه و التماس رضايتشان را جلب كردم. يادم هست در زمان رزمايش ساحل گهرباران ساري همه به قد كوتاهم مي‌خنديدند كه باعث شد با شلوار كردي داداش شهيدم وكفش پاشنه بلندي كه لژ15سانتي داشت قدم را بلند نشان بدهم. اما در دوره آموزشي متوجه شدند و برم گرداندند. وقتي برگشتيم به سپاه قائمشهرتا صبح به عكس شهدا نگاه مي‌كردم و گريه مي‌كردم و دعا مي‌كردم شهدا راهي جبهه‌ام كنند تا اينكه صبح گفتند امدادگري مي‌روي؟ از خوشحالي سر از پا نمي‌شناختم بعداز 45 روز آموزش جزو شاخصين كلاس شدم و توانستم اعزام شوم. وقتي از قائمشهر سوار قطار شدم باورم نمي‌شد دارم به جبهه مي‌روم. ‌
 
با آن شرايط سني در جبهه چه كارهايي انجام مي‌داديد؟
 
بعد از تقسيم شدن به شمال غرب ايران رفتيم. يكي از فرماندهان با ديدنم گفت پيك من باش به او گفتم آن قدر درجبهه مي‌مانم تا شهيد شوم. سال 63 به عنوان امدادگر نمونه در عمليات چنگوله معرفي شدم. در منطقه هورالعظيم وهور‌الهويزه امدادگر قايق موتوري بودم. تا عمليات والفجر8 به عنوان امدادگر حضور داشتم. تا آن كه با ديدن كار نيروهاي تخريب، تخريبچي شدم.
 
ماجراي اسارتتان چطور رقم خورد؟
 
در عمليات كربلاي 5 درطول شبانه‌روز سه بار براي شناسايي مي‌رفتيم تا اينكه شب عمليات بچه‌هاي لشكر محمدرسول الله (ص) ازكنارمان گذشتند و پذيرايي مي‌كردند، چند شكلات هم به من رسيد. در جيبم گذاشتم و براي معبربازكردن ماسك و سرنيزه برداشتم. با رمز يازهرا(س) وارد عمليات شديم، اما بر اثر انفجاري، تركش به كتفم خورد و به دليل موج انفجار كه باعث شده بود از خوداختياري نداشته باشم، ازخط عراقي‌ها جلو زدم و چشم كه بازكردم ديدم توي دشتي افتاده‌ام. با خونريزي كه داشتم متوجه نشدم كي به خواب رفتم وقتي بيدار شدم ديدم دستانم بسته است. با حدود 30 نفر از رزمندگان ديگر اسير شده بوديم.
 
 چطور شد كه موفق به فرار شديد؟
 
دو شب از عمليات كربلاي 5 گذشته بود. آرامش كه در منطقه برقرار شد بعثي‌ها زخمي‌ها را به حال خود رها كردند تا ازگرسنگي و تشنگي شهيد شوند. چهار روز اسير دشمن بوديم. آب و غذايي نمي‌دادند. با توجه به اينكه مجروح بوديم تصميم گرفتيم خودمان را نجات دهيم. نصفه‌هاي شب كه بعثي‌ها در سنگرشان بودند و مشروبات الكلي مصرف مي‌كردند، از فرصت استفاده كردم و دستم را با شيشه شكسته مشروبشان باز كردم و به بچه‌ها هم كمك كردم دستشان را بازكنند. بچه‌ها آرام از خاكريز بالا رفتند. من آخرين نفر بودم كه روي خاكريز آمدم و ديدم كه بچه‌ها مي‌دويدند و روي مين مي‌افتادند و شهيد مي‌شدند. من آرام آرام به درون خاكريز رفتم وقتي به تپه‌اي رسيدم مسير را عوض كردم. چاله‌اي را پيدا كردم و داخل آن چاله شدم تا از تير مستقيم و خمپاره دور بمانم. تا غروب روز بعد همان جا ماندم.
 
گرسنگي به من غالب شد و موهاي سرم داشت مي‌ريخت! ‌ اين ريزش مو از اثرات مجروحيتتان بود؟
 
نمي‌توانم دقيقاً بگويم دليلش چه بود. چهار روز بدون آب و غذا بودم. شايد اين هم دليلي مي‌شد. به ناچار با سرنيزه يك جسد، خاك را كنار زدم. گل و لاي زيرش را برداشتم تا شايد آب پس دهد و گل را روي سينه‌ام مي‌گذاشتم تا رفع عطش شود. يادم آمد شكلاتي كه رزمندگان گردان محمدرسول الله(ص) داده بودند را توي جيبم گذاشته‌ام. با ناخن علامت بعلاوه (+) روي شكلات كشيدم و آن را قسمت كردم. نصف شكلات را روي زبان مزه مزه كردم و زماني كه به خاطر شكلات خوردن تشنگي‌ام بيشتر شد، ديگر تحمل نداشتم و لبم پاره شد. صورتم چروك شد و حتي ناخن‌هايم در حال افتادن بودند! همان شب راه افتادم. پشت به خيز مي‌رفتم تا خودم را نجات دهم. در دشت جنازه‌ها را مي‌ديدم. با اين شرايط چند روزي گذشت يك شب صدايي به گوشم رسيد كه خودم را ازخاكريز بالا كشيدم. صداي لودر ماشين بود گفتم بروم آب بگيرم ديدم لودر ازكار افتاد و خاموش شد. دشمن با خمپاره فرانسوي مي‌زد انفجار اوليه كه در آسمان ايجاد مي‌شد شعله‌هاي آتش را در دشت پخش مي‌كرد. چند بار جهتم را عوض كردم تا شعله‌هاي آتش روي سرم نريزد. به سختي خودم را به بالاي لودر رساندم. تركش به مخزن خورده و خاموشش كرده بود. كسي در آنجا نبود و چيزي هم گيرم نيامد. خودم را داخل سنگري رساندم و با شكلاتي كه تقسيم كرده بودم، دو روز را سپري كردم. ديگر بدنم بوي تعفن گرفته بود. بادگيرم پاره شده بود. خونريزي شديدي داشتم شرايط خيلي سختي بود.
 
در آن شرايط چطور خودتان را حفظ كرديد؟

شروع به نجوا با خداوند كردم گفتم انتهاي جان دادنم است در همين حين بود كه از خدا خواستم خانواده‌ام را ببينم كه چشمم را بازكردم ديدم تمام خانواده‌ام بالاي خاكريز هستند! مادرم و داداش شهيدم دست تكان مي‌دادند. البته رويايي بيشتر نبود اما كار خدا بود كه با اين امداد غيبي قوت قلب گرفتم. با ديدن آنها آرام شدم. باز يك روز ديگر گذشت. اصلاً انرژي نداشتم. چشمانم از حدقه بيرون زده و لبانم ترك خورده بود. موهاي سرم داشت مي‌ريخت. شهادتين را گفتم. اما چون احساس مي‌كردم اگر مقداري آب داشته باشم مي‌توانم دوام بياورم، گفتم خدايا دعايم را مستجاب كن نمي‌توانم تشنه جان دهم. زار مي‌زدم و مي‌گفتم آب مي‌خواهم. باور كنيد لحظه‌اي نشد كه باران باريد. آب جمع شده را كه جلوي دهنم آوردم، ياد صحراي كربلا افتادم.

12 روز از گرسنگي و تشنگي‌ام مي‌گذشت. ياد تشنگان كربلا افتادم گفتم آب را قورت ندهم چندين بار سعي كردم رفع عطش كنم با خودم نجوا مي‌كردم و سعي مي‌كردم به حضرت عباس وفاداري‌ام را اعلام كنم. يعني از آن آب نخورديد؟ در نهايت چطور نجات پيدا كرديد؟

نمي‌دانم چرا نمي‌توانستم به آن آب لب بزنم. مرتب به ياد شهداي كربلا مي‌افتادم. اما كمي بعد به حدي سوزش بر من غلبه كرده بود كه سرم را توي چاله‌اي فرو بردم و آب مسموم شيميايي را خوردم. بدنم تاول زد. با دستم تاول‌ها را كندم و صورتم زخمي شد. مدتي گذشت انگار كسي دستم را گرفت و گفت پاشو. نيرويي گرفتم و دويدم تا اينكه در خاكريزي متوجه سوختن چند نفربر و اجساد درونش شدم. اطراف آنها چند كمپوت بود كه انگار آماده شده بودند تا من را از گرسنگي و تشنگي خلاص كنند. در همين حين صدايي شنيدم و ديدم كه تعداد زيادي نيرو پشت خاكريزي هستند. از خاكريز آمدم اين طرف كسي داشت وضو مي‌گرفت، با ديدنم مرا به داخل سنگري بردند كه همان‌جا از هوش رفتم. بعد كه به هوش آمدم گفتم: اينجا كجاست؟ گفتند: گردان حمزه. گفتم آقاي كلانتري اينجاست؟ گفتند شهيد شده. قضايا را شرح دادم مرا به بهداري منطقه 3 راه مرگ در شلمچه بردند تمام بدنم كه جلبك بسته بود را شست‌وشو دادند و از بيمارستان ايزوله كردند تا خانه رسيديم. به خانواده‌ام گفته بودند كه من مفقودالجسد شده‌ام و آنها هم برايم مراسم گرفته بودند.


منبع : روزنامه جوان
نویسنده : زينب محمودي عالمي  

 

تشکرات از این پست
shirdel2
دسترسی سریع به انجمن ها