شاهد عینی از حادثه ناگوار روز تشییع سردار دل ها
جمعه 20 دی 1398 9:45 AM
روایت شاهد عینی اتفاق ناگوار شهر کرمان؛ کسی که از بالای پل عابرپیاده همه چیز را دید
به گزارش پایگاه خبری گلونی یکی از کاربران فضای مجازی با نام فاطمه سادات بکائی مشاهدات خود را از لحظه وقوع اتفاق ناگوار شهر کرمان در یک رشته توئیت منتشر کرده است که در زیر با هم میخوانیم.
فاطمه سادات بکائی در اولین توئیت خود نوشت:
من دیروز تو واقعه مرگ هموطنهای کرمانیمون حضور داشتم و ماجرای اون حادثه رو روایت میکنم…
ببخشید که تلخه؛ میدونم که الان همهمون درگیر خبرهای مختلفیم اما من این روایت رو مینویسم برای اینکه شاید باعث بشه تلخی دیروز رو دیگه تجربه نکنیم!
— فاطمه سادات بکائی (@Fs_Bokaei) January 8, 2020
روایت شاهد عینی اتفاق ناگوار شهر کرمان
وی در ادامه نوشت: حدود 15 ساعت تو قطار بودم که بلافاصله بعد از تشییع تهران برسم به کرمان و بتونم شکوه تشییع سردار تو زادگاهش رو روایت کنم…
وقتی رسیدیم به جمعیت؛ هیچ ارتفاعی برای عکاسی نبود؛ به ناچار خودمون رو رسوندیم پل عابرپیاده میدون آزادی که عسل زمانیان بتونه راحت تصویربرداری کنه.
پنج دقیقه بعد از اینکه رسیدیم بالای پل؛ یه موج سنگینی جمعیت رو حرکت میداد… آدمها شبیه دونههای خاکشیر کف لیوان شربت شده بودن؛ هی هم میخوردن و اینطرف اونطرف میشدن!
ناگفته پیدا بود که دونههای کوچولوتر نمیتونن فشار رو تحمل کنن؛ برای همین دو تا پاسدار جوون از پایههای پل آویزون شده بودن و بچهها رو از دست پدر و مادرها میگرفتن میکشیدنشون بالا… پل پر شده بود از بچهها؛ یه نوزاد هم تو بغل من بود که هر بار میدادمش دست سربازها بیتابی میکرد!
زیر پل دونه دونه شون رو cpr میکردن اما هیچ کدوم برنگشتن! و ما از اون بالا مات و مبهوت نگاه میکردیم به مرگ آدمها…
یه لحظه به خودم اومدم دیدم بچهها گریهی از ترس گم شدن رو فراموش کردن و دارن خیره خیره پایین رو نگاه میکنن؛ نمیدونم چجوری فقط تو اون لحظه شروع کردم به خوندن شعر.
هر چی شعر کودکانه بلد بودم خوندم و همه شون رو دور هم جمع کردم که پایین رو نگاه نکنن… اون پایین همه چیز شبیه دیدهها و خوندههام از ماجرای ارتحال امام بود! شبیه ماجرای ارمیا و کلی آدم دیگه…
بخش خبرنگار مغزم فرمان میداد که بچهها رو ول کن برو پایین؛ بخش متشرع مغزم میگفت گیر میکنی وسط نامحرمها و بخش زنونهی مغزم میگفت بشین بچهها رو سفت بغل کن و نذار بترسن…
تسلیم بخش آخر شدم و تا رسیدن آخرین مامان موندم روی پل پیش بچهها و آقا پلیسه و عمو پاسدار…
توی کوچه محل حادثه روحانی جوونی رو دیدم که بهت زده، نشسته بود یه گوشه بدون کفش و عمامه با سر و وضع گلی و تو سکوت… ازش پرسیدم چی شد؟
گفت نمیدونم، فقط یادمه همهمون ریختیم روی هم، اگه دو دقیقه دیرتر به دادم رسیده بودن الان منم تو مدرسه کنار باقی پیکرها دراز کشیده بودم!
نمیدونم بیتدبیری کی بود؛ اما انگار مردم توی کوچهای که قبلاً بنبست نبوده یهو گیر افتاده بودن و… پیکرها زیاد بود؛ بچه، زن، مرد… فکر کنم خیلی سال طول بکشه تا تصویرشون از ذهنم بیرون بره! یه کم که مغزم کار افتاد تازه دلشوره گرفتم؛ خبر داشتم یه تعدادی از بچهها کرمان هستن.
دونهدونه به همه زنگ میزدم… حاج آقا کریمی @smajidkarimi گوشیش خاموش بود؛ وقتی فهمیدم سالمن که دیدم توئیت زدن درباره تشییع… حالا نوبت عکاسها بود؛ به هر کی شمارهش رو داشتیم زنگ زدیم، همه سالم بودن خدا رو شکر.
بیشتر از همه نگران حامد عسکری بودم؛ گوشیشون زنگ میخورد اما جواب نمیدادن! وقتی جواب دادن، بعد از تحمل یک ساعت پر فشار و چیزهایی که دیده بودم؛ در جواب سوال آقای عسکری که خانم بکائی چی شده؟ بالاخره تونستم گریه کنم…
انگار کن تو غربت یکی رو پیدا کرده بودم بهش بگم چیا دیدم… اشک میریختم و میگفتم؛ آقای عسکری متوجه نمیشد چی میگم فقط میگفت آبجی آروم باش، الان کجایی؟! مغزم هنگ کرده بود، هر چی میپرسید میگفتم تو کوچه…
تازه داشتیم آروم میگرفتیم و مغزم فرمان میداد برم سمت بیمارستانها که آقای عسکری گفت از مامانم بیخبرم… یا جده سادات؛ یه مامان گم شده؛ اسمشون رو پرسیدم و حالا پای پیاده همه بیمارستانها رو دنبال یه اسم و فامیل میگشتم… نمیدونم چرا حس میکردم مامان خودم گم شده!
آخریها با بغض و اشک میپرسیدم خانم، آقا ببخشید تو لیست رو نگاه کنید، اینجا فلانی رو نیاوردن؟! بعد تو دلم دعا دعا میکردم بگن نه… 4 تا بیمارستان رو سر زدم تا بالاخره اس ام اس آقای عسکری رسید: «مامانم زنگ زدن»!
دیروز نمیدونم به من و آدمهای دیگه چی گذشت تو اون ماجرای تلخ، فقط میدونم مردم صبور بودن و من از صبرشون خجالت میکشیدم…
تو مسیر برگشت به تهران تا اونجا که شد گریه کردم؛ اما هنوز احتیاج دارم بشینم یه کنجی و خودم به خودم تسلی بدم بابت ماجراهای دیروز!