0

داستان ملخ و مورچه در فصل زمستان

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

داستان ملخ و مورچه در فصل زمستان
یک شنبه 8 دی 1398  11:06 AM

 

همه‌چیز در فصل بهار زیبا بود. درخت‌ها و گل‌ها زیر نور خورشید می‌درخشیدند. مورچه و ملخ دو دوست صمیمی بودند که در نزدیکی هم زندگی می‌کردند.

داستان ملخ و مورچه در فصل زمستان 

 

همه‌چيز در فصل بهار زيبا بود. درخت‌ها و گل‌ها زير نور خورشيد مي‌درخشيدند. مورچه و ملخ دو دوست صميمي بودند که در نزديکي هم زندگي مي‌کردند. در فصل بهار، مورچه مشغول کار بود. دانه‌هاي سنگين را جا‌به‌جا مي‌کرد و در انبار مي‌گذاشت و خودش را براي فصل زمستان آماده مي‌کرد. امّا ملخ ، شاد و خوشحال، زير نور خورشيد، وسط گل‌هاي زيبا و علف‌هاي سبز مي‌نشست و به شاخه‌ي درخت‌ها تکيّه مي‌داد و آوازهاي بهاري مي‌خواند. او با خودش مي‌گفت: «اين همان زندگي است که من دوست دارم. دلم مي‌خواهد هميشه آواز بخوانم و بازي کنم. چه کسي در اين هواي خوب و دل‌انگيز کار مي‌کند؟» ”

 

 داستان ملخ و مورچه در فصل زمستان

 

مورچه هر روز غذا و خوراکي جمع مي‌کرد و آن‌ها را در خانه‌اش که در تنه‌ي درخت کوچکي قرار داشت، انبار مي‌کرد. او براي خوراکش، دانه و ميوه جمع مي‌کرد و براي روشن کردن آتش در فصل زمستان هم چوب ذخيره مي‌کرد. امّا ملخ تنبل، زير نور خورشيد مي‌خوابيد و از هواي لطيف و زيبا استفاده مي‌کرد و آوازهاي خوش سر مي‌داد.

فصل درو رسيد. مورچه با جديّت و پشتکار تلاش مي‌کرد. از ساقه‌ي علف‌ها براي خود نردباني ساخت و با آن از ساقه‌هاي گندم بالا مي‌رفت و دانه‌هاي گندم را براي پخت نان جمع مي‌کرد. ملخ هم در نزديکي او مي‌نشست و آوازهاي تازه مي‌خواند و مي‌گفت: «چه کسي مي‌تواند مثل من آواز بخواند ؟ چقدر صداي من زيبا است.»

فصل پاييز با هواي سرد و باران‌هاي فراوانش از راه رسيد و مورچه هم‌چنان کار مي‌کرد. برگ‌هاي درختان کم‌کم بر روي زمين مي‌ريخت. ملخ غمگين و ناراحت زير برگ درختان مي‌ايستاد تا خودش را از باران حفظ کند. بعد هم زمستان شد و برف باريد. ملخ غذايي براي خوردن پيدا نکرد. او در آن هواي سرد، بسيار گرسنه بود و ديگر حال و حوصله‌ي آواز خواندن نداشت. امّا بشنويد از مورچه. او روي صندلي کوچکش در خانه‌ي گرمش، در کنار آتش نشسته بود و استراحت مي‌کرد. ملخ با خود گفت: «به خانه‌ي مورچه مي‌روم و از او کمک مي‌خواهم. من مي‌دانم که او هم غذا دارد و هم آتش و هم جاي گرم». ملخ در زد. مورچه در خانه‌اش را باز کرد و ملخ را رو‌به‌روي خودش ديد. مورچه از او پرسيد: «چه مي خواهي؟»

ملخ پاسخ داد: «مورچه‌ي عزيز من گرسنه‌ام و به شدّت سردم است. غذايي به من بده تا بخورم و چوبي به من بده تا آتشي با آن روشن کنم.» مورچه گفت: «تمام طول تابستان را چه‌کار مي‌کردي ؟ توفقط بازي مي‌کردي و آواز مي‌خواندي و مرا مسخره مي‌کردي. من تو‌ را نصيحت کردم، امّا تو گوش ندادي. تمام تابستان را به آوازخواني گذراندي، حالا هم برو آواز بخوان و هر طور دوست داري زندگي کن.» بعد هم در را به روي ملخ بست. مدّت کوتاهي گذشت. مورچه دلش به حال ملخ سوخت. در خانه‌اش را باز کرد و ملخ را به خانه‌اش آورد و به او غذا داد و جاي گرمي برايش آماده کرد.

 

داستان ملخ و مورچه در فصل زمستان

تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها