یک هسته خرما، غذای اسارت در هشت روز
شنبه 30 شهریور 1398 11:13 PM
یکی از اسرای دوران دفاع مقدس گفت: اسرا هستههای خرما را داخل آب میانداختند تا نرم شود و از آن تسبیح درست کنند، اما زمانی پیش آمد که گرسنگی آنقدر به بچهها فشار وارد کرد که مجبور شدند همان هستههای خرما را هم بخورند.
تا شهدا؛ بحث خوراک و غذا در اسارت از موضوعاتی بود که کمبود و نبود آن باعث میشد زندگی اسرا تحتالشعاع قرار گیرد. «محمدرضا شرافتپیما» از اسرای اردوگاه موصل در خاطرهای از آن دوران اظهار داشت: مدت هفت، هشت روز در آسایشگاه بودیم و نه از آب خبری بود و نه از غذا و عجب بچهها اذیت میشدند و گرمای هوا بسیار زیاد بود، زمانی که داخل بودیم پنکه و هواکش را نیز خاموش کرده بودند و خدا میداند که آن مدت چند روزه هوای داخل آسایشگاه چه طور شده بود. در یک سری از آسایشگاهها بچهها هستههای خرما را داخل آب میانداختند و از آن تسبیح درست میکردند اما آن موقع گرسنگی به قدری به بچهها فشار آورد که هسته های خرما را خورده بودند و یا خمیر دندان خورده بودند و آب هم که اصلا وجود نداشت.
به جهت اینکه ما ابتدا رفته بودیم و آب آورده بودیم وضع ما بهتر بود و آب را جیرهبندی کردیم. روزی سه قاشق آب میخوردیم و مقداری خمیر نان را خشک کرده بودیم که روزی یکی دو قاشق خمیر نان میخوردیم ولی این مقدار آب و غذا به جایی نمیرسید. هر کس هر چقدر آذوقه داشت را روی هم ریخته تا باهم استفاده کنیم که آن هم چندان افاقه نمیکرد.
ما حدودا ۱۲۰ نفر بودیم و هرکس مقداری خمیر نان داشت و همگی از آن موجودی استفاده میکردیم و تازه وضعیت آسایشگاه ما نسبت به آسایشگاههای دیگر خیلی خوب و بهتر بود و اما بقیه آسایشگاهها اصلا هیچ چیزی برای خوردن نداشتند و این تشنگی و گرسنگی روی هم جمع شده و به بچههای آسایشگاهها بسیار فشار میآورد، در نتیجه روز هفتم یا هشتم گویا هشت آذر سال ۶۱ بود که یکی از بچههای آسایشگاهها در را شکسته و بقیه دنبال او به بیرون ریختند.
«بهروز ابراهیم نژاد» از اسرای اردوگاه موصل۲ در خاطرهای تعریف کرد: در روزهای اول اسارت غذایی که به ما می دادند بعد از اعتصابی که داشتیم تقریبا یک چهارم نان گردهای ماشینی بود، بعضی مواقع نصف این را در دو زمان میدادند. صبحانه فقط یک چای شیرین بود که باید با این نان میخوردیم. ناهار هم در حدود دو استکان و نصفی برنج پخته بود و دو تکه کوچک به اندازه دو بند انگشت هم گوشت بود. مجبور بودیم روزانه این را بخوریم، برای شب هم ساعت چهار بعد از ظهر فقط یک چای تلخ میدادند به عنوان شام. بعد از یک سال تجربه، از مقامات عراقی درخواست کردیم، جیره خشک غذا را به خودمان بدهند تا آشپزی کنیم. چون غذا را عراقیها میپختند و برنجی که برای ما آماده میکردند، پر از آب و واقعا نپخته بود که باعث ناراحتی دستگاه گوارشی خیلی از بچهها شده بود. به خاطر همین با زور و درخواست های زیاد از صلیب، مقامات بالای عراقی قبول کردند و آشپزخانه اردوگاه را در اختیار خودمان گذاشتند و جيره خشکی که روزانه حق ما بود را به خودمان دادند. هر روز یک مقدار از برنج ظهر را با عدس و نمک قاطی میکردیم و میپختیم که آش میشد. برای صبحانه اول آش را میخوردیم و بعد چایی تلخ را. ظهر هم همان غذا بود تا چند تکه گوشت را میپختیم و گاهی اوقات آب آن را با برنج ظهر میخوردیم و گوشتش را برای شب سرخ میکردیم.
از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست