0

دوازده دروازه بخارا

 
hosinsaeidi
hosinsaeidi
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1394 
تعداد پست ها : 23615
محل سکونت : کرمانشاه

دوازده دروازه بخارا
شنبه 23 شهریور 1398  7:29 AM

دوازده دروازه بخارا

دوازده دروازه بخارا

جلال‌ اکرامی‌ نویسنده‌ نامدار تاجیکستان‌ و برنده‌ جایزه‌ رودکی‌ است‌. او در سال‌ ۱۹۰۹ در بخارا زاده‌ شد. از کتاب‌های‌ معروف‌ او:
کتاب‌های‌ سه‌گانه‌ (دوازده‌ دروازه‌ بخارا ۱۹۶۲ ـ ۱۹۷۴) ـ «شُدی‌» ـ «این‌ گناه‌ من‌ است‌» ـ «من‌ و مدرسه‌ و آموزگارم‌»

پهلوان‌ سعید، بامداد روز نشناخته‌ (مقرر) از خواب‌ برخاست‌ و پسرش‌ میرک‌ را بیدار کرد. ناشتایی‌ سبکی‌ خوردند و به‌ جالیز رفتند. چند خربزه‌ و طالبی‌ رسیده‌تر و بزرگتر را برداشتند و خرجین‌ خر را با آنها پر کردند و به‌ سوی‌ بخارا به‌ راه‌ افتادند.

سعید گفت‌: «شنیده‌ام‌ دروازه‌ کاولیا را خراب‌ کرده‌اند، پس‌ از بزرگراه‌ نمی‌رویم‌. از راه‌ روستای‌ کاری‌ و جویخانه‌ می‌رویم‌ تا به‌ دروازه‌ مازارا (مزارع‌) برسیم‌.»

میرک‌ گفت‌: «بسیار خوب‌، پدر!» سپس‌ اندیشه‌ای‌ به‌ سرش‌ راه‌ یافت‌ و پرسید: «پدر! بخارا چند دروازه‌ دارد؟»

: «پسرم‌! بخارا دروازه‌های‌ بسیاری‌ دارد: دروازه‌ مازارا (مزارع‌)، دروازه‌ سمرقند، دروازه‌ نمازگاه‌، دروازه‌ اوگلون‌، دروازه‌ کاراکول‌، دروازه‌ شیخ‌ جلال‌، رویهم‌ یازده‌ دروازه‌ می‌شود… گمان‌ می‌کنم‌ دروازه‌ دوازدهمی‌ نیز باشد که‌ سال‌هاست‌ بسته‌ است‌.»

: «چرا؟ مگر آن‌ هم‌ مانند دروازه‌ کاولیا خراب‌ شده‌ است‌؟»

: «نمی‌دانم‌!»

پدر و پسر راهی‌ دراز در پیش‌ داشتند. سعید برای‌ وقت‌گذرانی‌ از دروازه‌ بخارا برای‌ پسرش‌ سخن‌ می‌گفت‌:

: «دروازه‌ها را بیشتر در جایی‌ ساخته‌اند که‌ راهی‌ در آنسو بوده‌ و به‌ دیوار باروی‌ شهر می‌رسیده‌ است‌. مانند راه‌ کاراکول‌ که‌ از دروازه‌ کاراکول‌، راه‌ کارشی‌ که‌ از دروازه‌ کارشی‌ و راه‌ سمرقند که‌ از دروازه‌ سمرقند، آغاز می‌شود. از دروازه‌ دوازدهم‌ نیز راهی‌ به‌ جایی‌ آغاز می‌شده‌ که‌ به‌ انگیزه‌ای‌، بی‌فایده‌ مانده‌ و بسته‌ شده‌ است‌…»

میرک‌ با شگفتی‌ پرسید: «پس‌ بخارا به‌ اندازه‌ راه‌هایی‌ که‌ به‌ آن‌ می‌رسیده‌، دروازه‌ داشته‌ است‌؟»

: «آری‌! راه‌های‌ گوناگونی‌ به‌ بخارا می‌رسیده‌اند که‌ همواره‌ آمدوشد در آنها بسیار بوده‌ است‌. بازرگانان‌، دانشمندان‌، دانشجویان‌ و دزدان‌ هر یک‌ از راه‌ خود و به‌ کار خود و با هدف‌ خود، به‌ سوی‌ بخارا راه‌ می‌افتادند. برخی‌ دانش‌، آگاهی‌ بیشتر و برتری‌ به‌ بخارا می‌آوردند، برخی‌ از آن‌، کالاها، پول‌، مال‌ و منال‌، به‌ چنگ‌ می‌آوردند و برخی‌ نیز مایه‌ ویرانی‌ آن‌ بودند. برخی‌ بر آبادی‌ شهر می‌افزودند و برخی‌ مایه‌ کاستی‌ آن‌ بودند. زندگی‌ بخارا چنین‌ بود… پسرم‌! دوازده‌ دروازه‌ بخارا مانند دوازده‌ ماه‌ سال‌ بود. هر ماه‌، چهره‌ خوب‌ و چهره‌ بد خود را دارد. پانزده‌ شب‌ هر ماه‌ با مهتاب‌، روشن‌ است‌، پانزده‌ شب‌ دیگر تاریک‌ است‌! اما اکنون‌ با دگرگونی‌ پیش‌ آمده‌، کسی‌ نمی‌داند آدمی‌ که‌ از یکی‌ از دروازه‌های‌ بخارا به‌ درون‌ شهر می‌رود، چه‌ با خود دارد و آنکه‌ از دروازه‌ای‌ بیرون‌ می‌رود، چه‌ با خود می‌برد؟»

میرک‌ با خرده‌گیری‌ گفت‌: «اکنون‌ دیگر آشکار شده‌ است‌ که‌ از دروازه‌ها، آزادی‌ به‌ درون‌ شهر راه‌ می‌یابد!»

: «آزادی‌؟ تو از کجا می‌دانی‌؟»

: «همه‌ بچه‌ها یکصدا چنین‌ می‌گویند! افزون‌ بر آن‌ در کاگان‌ هم‌ این‌ را شنیدم‌ که‌ می‌گفتند: اگر امیر برود “حریت‌” پایدار می‌شود. اما نمی‌دانم‌ حریت‌ به‌ چه‌ می‌گویند؟»

پهلوان‌ سعید که‌ درست‌ مانک‌ و معنی‌ حریت‌ را نمی‌دانست‌ گفت‌: «این‌ هم‌ چیزی‌ من‌درآوردی‌ است‌ که‌ تازگی‌ بر سر زبانها انداخته‌اند… شاید معنی‌ آن‌ رهایی‌ و آزادی‌ باشد!»

میرک‌ با شادمانی‌ پذیرفت‌ و گفت‌: «چه‌ خوب‌ که‌ این‌ باشد! چون‌ هر کس‌ آزاد خواهد بود هر جا بخواهد برود و همه‌ چیزها را ببیند!»

میرک‌ دوست‌ داشت‌ بخارا را تماشا کند. شهر بزرگ‌ کهن‌، با بازارها، راسته‌های‌ پیشه‌وران‌، ارک‌ امیر، کاخ‌ها، مسجدها و مناره‌هایش‌ او را بر سر ذوق‌ و شوق‌ می‌آورد. خیابان‌های‌ آن‌ را که‌ با قلوه‌سنگ‌ فرش‌ شده‌ بود، بازارهای‌ سرپوشیده‌ و خنکش‌ را، استخر بزرگ‌ دیوان‌ بیگی‌ آن‌ را، درشکه‌هایش‌ را، رژه‌ سربازان‌ امیر را نمی‌توانست‌ فراموش‌ کند… اما دگرگونی‌ چه‌ چیزهایی‌ با خود آورده‌ بود؟ آیا ارک‌ امیر هنوز پابرجا بود؟ شاید مناره‌ بزرگ‌ واژگون‌ شده‌ باشد؟ سربازان‌ امیر، چگونه‌ شکست‌ خورده‌اند؟ امیر به‌ کجا گریخته‌ است‌؟

میرک‌ بی‌تاب‌ بود که‌ پاسخ‌ این‌ پرسشها را بداند. چوبدستیش‌ را در پی‌ خر تکان‌ می‌داد، و غرق‌ در چنین‌ اندیشه‌هایی‌ راه‌ می‌پیمود.

اندیشه‌های‌ پهلوان‌ سعید، با نگرانی‌ و اندوه‌ همراه‌ بود: می‌گویند در بخارا دگرگونی‌ شده‌ است‌. امیر گریخته‌ و فرمانداری‌ دیگر به‌ جای‌ او نشسته‌ است‌. گیرم‌ که‌ چنین‌ باشد! این‌ دگرگونی‌ چه‌ سودی‌ برای‌ او دارد؟ چه‌ سودی‌ می‌تواند داشته‌ باشد؟ همان‌ خاک‌ تشنه‌ و خشک‌، همان‌ کمبود آب‌، همان‌ تنگدستی‌ و نداری‌، باز هم‌ برجا خواهد ماند. چه‌ کسی‌ هنگام‌ نیاز به‌ او یاری‌ خواهد رساند؟ چه‌ کسی‌ او را از چنگ‌ افزون‌ خواه‌ و رباخوار بیرون‌ خواهد آورد؟ چه‌ کسی‌ به‌ او یک‌ جفت‌ ورزو (گاونر) خواهد داد؟ می‌شود یکشب‌، بی‌ اندیشه‌ فردا، به‌ آرامی‌ سر به‌ بالین‌ بگذارد و بامدادان‌ لبخند بر لب‌ برخیزد؟

در آن‌ سوی‌ «کاری‌» به‌ بزرگراهی‌ رسیدند که‌ رفت‌وآمد در آن‌ بسیار کم‌ بود. دو اسب‌سوار را دیدند که‌ بی‌آنکه‌ به‌ آنها نگاه‌ کنند، به‌ تاخت‌ می‌رفتند. پس‌ از جویخانه‌، راه‌ فیض‌آباد، به‌ دور تپه‌ها پیچ‌ می‌خورد و آنها را به‌ دروازه‌ مازارا می‌رساند. باروی‌ شهر هنوز سرپا بود. دروازه‌ها و گذرهای‌ سرپوشیده‌ نیز در جای‌ خود بودند. تنها دیوارها با گلوله‌ها ترک‌ ترک‌ شده‌ بودند. در پای‌ دیوارها، پوکه‌ فشنگ‌های‌ مصرف‌ شده‌، تفنگ‌های‌ شکسته‌، توپ‌های‌ درهم‌ شکسته‌، تکه‌ پاره‌ آهن‌های‌ مچاله‌ شده‌ و رخت‌ و لباس‌های‌ ژنده‌ و کثیف‌، ریخته‌ شده‌ بود. اما نه‌ خونی‌ دیده‌ می‌شد و نه‌ کشته‌ای‌ بر جای‌ مانده‌ بود.

نگهبانان‌ دروازه‌، همه‌ آدم‌هایی‌ را که‌ به‌ درون‌ شهر می‌رفتند یا از آن‌ بیرون‌ می‌آمدند، بازرسی‌ می‌کردند، به‌ویژه‌ آنها را که‌ از شهر بیرون‌ می‌رفتند. زن‌ و مرد، همه‌ باید بازرسی‌ می‌شدند. همین‌ که‌ سعید و پسرش‌ به‌ دروازه‌ رسیدند، بانگی‌ را شنید : «سلام‌… عمو سعید! به‌ بخارا خوش‌ آمدی‌!»

سعید چون‌ نزدیکتر شد، بانگ‌ برآورنده‌ را شناخت‌. او «آسو» بود: هماپوش‌ (اونیفرم‌پوش‌)، کلاهی‌ از پوست‌ گوسپند بر سر و تپانچه‌ای‌ بر کمر، میان‌ راه‌ ایستاده‌ بود و در کار بازرسی‌ کمک‌ می‌کرد. سعید از دیدن‌ او شادمان‌ شد. آسو یکی‌ از دوستان‌ حیدرگل‌ بود که‌ سعید می‌خواست‌ درباره‌ رویدادهای‌ بخارا از او آگاهی‌هایی‌ به‌ دست‌ آورد تا بداند دگرگونی‌ پیش‌ آمده‌ برای‌ چیست‌…

سعید پاسخ‌ داد: «روزت‌ خوش‌، آسوجان‌! چگونه‌ای‌؟ تن‌ و توش‌ و روانت‌ درست‌ است‌؟ نخست‌ تو را نشناختم‌. فیروزه‌جان‌، چگونه‌ است‌؟»

: «سپاسگزارم‌… همه‌ چیز خوب‌ است‌! فیروزه‌ هم‌ آنجاست‌!»

کنار در اتاق‌ بازرسی‌، بانویی‌ که‌ پیراهنی‌ از پارچه‌ گلدار بر تن‌ و روبنده‌ بر چهره‌ داشت‌ ایستاده‌ بود. همین‌ که‌ سعید به‌ آنسو نگاه‌ کرد، کمی‌ خم‌ شد و گفت‌: «روز خوش‌… عمو سعید! بفرمایید و کمی‌ بیاسایید!»

آسو نیز در پی‌ گفته‌ او گفت‌: «آری‌! خواهش‌ می‌کنم‌ کمی‌ نزد ما بمانید! عمو حیدرگل‌ نیز به‌ زودی‌ به‌ اینجا می‌آید!»

سعید با شادمانی‌ گفت‌: «به‌ راستی‌؟ هم‌اکنون‌ می‌خواستم‌ از شما بپرسم‌ کجا می‌توانم‌ او را پیدا کنم‌؟ میرک‌! خوب‌ شد! افسار خر را ببند تا کمی‌ آرام‌ بگیریم‌!»

میرک‌ گفته‌ پدرش‌ را به‌ کار بست‌ و هر دو به‌ اتاق‌ بازرسی‌ رفتند… اتاقی‌ بی‌پنجره‌، درون‌ باروی‌ شهر… نور از روزنه‌ نرده‌دار بام‌، به‌ درون‌ می‌تابید. بر کف‌ تمیز شده‌ اتاق‌، قالیچه‌ای‌ پهن‌ بود. پتویی‌ تاشده‌ و بالشی‌ در گوشه‌ اتاق‌ گذاشته‌ شده‌ بود. چهارپایه‌ای‌ با دو صندلی‌ کنار در اتاق‌ بود. فیروزه‌ روبنده‌اش‌ را برداشت‌ و روسری‌ بزرگ‌ ابریشمی‌ را کنار گذاشت‌، دست‌ بر سینه‌ خوش‌آمد گفت‌… سعید که‌ روی‌ قالیچه‌ می‌نشست‌ گفت‌: «به‌ نام‌ خدا… آمین‌…»

فیروزه‌ باز هم‌ خوش‌آمد گفت‌ و پرسید: «زن‌ عمویم‌ چگونه‌ است‌؟»

: «خوب‌ است‌! سپاسگزارم‌! شما در اینجا چگونه‌اید؟ از جنگ‌ آسوده‌ شدید؟ از نگرانی‌ به‌ در آمدید؟ تندرست‌ و خوبید؟»

: «آری‌! خدا را شکر! پیروز شدیم‌! رهایی‌ یافتیم‌ و سرانجام‌ می‌توانیم‌ نفس‌ بکشیم‌!»

: «شما در اینجا چه‌ می‌کنید؟»

: «من‌ و آسو به‌ کار نگهبانی‌ از این‌ دروازه‌ گماشته‌ شده‌ایم‌!»

: «اگر این‌ تفنگها نبودند، گمان‌ می‌کردم‌ شما در اینجا زندگی‌ می‌کنید! پس‌ اینجا کار می‌کنید؟ بسیار خوب‌ است‌… آسو مردان‌ را بازرسی‌ می‌کند و شما زنان‌ را؟ حالا چرا بازرسی‌ می‌کنید؟»

: «برای‌ یافتن‌ جنگ‌افزار و اسلحه‌های‌ گوناگون‌ و چیزهای‌ گرانبها…»

: «جنگ‌ پایان‌ یافته‌ است‌، چرا باید کسی‌ اسلحه‌ داشته‌ باشد؟ مگر کم‌ خون‌ ریخته‌ شده‌ است‌؟ آیا مردم‌ از جنگ‌، خسته‌ و بیزار نشده‌اند؟»

فیروزه‌ خندید و گفت‌: «از دید و بینشی‌ دیگر، شاید جنگ‌، انگیزه‌ داشتن‌ جنگ‌افزار را بیشتر می‌کند. ما روزی‌ دو یا سه‌ نفر را با جنگ‌افزارهایشان‌ بازداشت‌ می‌کنیم‌!»

: «با جنگ‌افزار؟»

: «با تپانچه‌، نوار فشنگ‌، گلوله‌ها… یا مال‌ دزدی‌!»

: «مال‌ دزدی‌؟»

: «طلا و چیزهای‌ گرانبهای‌ دیگر… چیزهای‌ باستانی‌ و عتیقه‌…»

: «مردم‌ با نان‌ بخورونمیر زندگی‌ می‌کنند اما برخی‌ شرم‌ ندارند! خدا ما را ببخشد!»

: «امروز نزدیک‌ بود با چاقو مرا زخمی‌ کنند!»

: «چگونه‌؟»

: «یکی‌ از افسران‌ امیر، رخت‌ زنانه‌ پوشیده‌ و روبنده‌ بر چهره‌ بسته‌ بود تا از شهر بیرون‌ برود. من‌ پی‌ بردم‌ که‌ او رخت‌ زنانه‌ پوشیده‌ است‌. برای‌ همین‌ می‌خواست‌ با چاقو مرا بزند که‌ خوشبختانه‌ آسو نزدیک‌ بود، او را بر زمین‌ انداخت‌ و دستگیر کرد.»

فیروزه‌ در این‌ هنگام‌ گفت‌: «آب‌ سماور باید به‌ جوش‌ آمده‌ باشد…»

آسو که‌ درست‌ در همین‌ هنگام‌ به‌ درون‌ اتاق‌ رسیده‌ بود گفت‌: «سماور دیری‌ است‌ که‌ می‌جوشد!»

فیروزه‌ سفره‌ را گسترد، قوری‌ و پیاله‌ها را کنار شوهرش‌ گذاشت‌ و گفت‌: باید ببخشید! این‌ نان‌ را خودم‌ پخته‌ام‌. نانوایی‌ها چند روز است‌ که‌ بسته‌ شده‌ است‌.» همانگونه‌ که‌ نان‌ می‌خوردند و چای‌ می‌نوشیدند، سعید به‌ پرسش‌های‌ آسو درباره‌ روستا و کارهای‌ آن‌ پاسخ‌ می‌داد. آسو گفت‌: «در بخارا نیز کم‌ کم‌ کارها به‌ سامان‌ می‌رسد و مردم‌ به‌ سر خانه‌ و زندگیشان‌ برمی‌گردند… دکاندارها به‌ کار می‌پردازند… باید همواره‌ سپاسگزار کشاورزان‌ و روستاییان‌ خود باشیم‌ که‌ شیر و میوه‌ به‌ شهر می‌رسانند.»

تازه‌ نوشیدن‌ چای‌ به‌ پایان‌ رسیده‌ بود که‌ حیدرگل‌ هم‌ رسید. او نیز پوشش‌ یکسان‌ ارتشی‌ بر تن‌، کلاه‌ چرمی‌ بر سر و چکمه‌ به‌ پا داشت‌. لاغر شده‌ بود، چشمانش‌ گودافتاده‌ و موهای‌ سر و چهره‌اش‌ ژولیده‌ بود. اما لبخندی‌ شاد بر چهره‌ داشت‌. از دیدن‌ دوستانش‌ شادمان‌ شد و گفت‌: «پهلوان‌! خوش‌ آمدی‌! آسو! خبر تازه‌ چه‌ داری‌؟»

: «همه‌ چیز خوب‌ است‌! امروز یکی‌ از افسران‌ امیر را بازداشت‌ کردیم‌، رخت‌ زنانه‌ بر تن‌ کرده‌ و روبنده‌ زده‌ بود! فیروزه‌ او را شناخت‌… در بازرسی‌ از او، تپانچه‌ای‌ زیر پیراهنش‌ یافتیم‌، و در خرجینش‌ در یک‌ جعبه‌ شیرینی‌ این‌ نامه‌ را که‌ پنهان‌ کرده‌ بود بیرون‌ کشیدیم‌…» آسو از جیب‌ نیم‌تنه‌اش‌ کاغذی‌ را بیرون‌ آورد و آن‌ را به‌ حیدرگل‌ داد. حیدرگل‌ نامه‌ را خواند… در نامه‌ نوشته‌ شده‌ بود: «مقسوم‌ جان‌! این‌ نامه‌ را همراه‌ یکی‌ از یاران‌ خودمان‌ که‌ به‌ او اعتماد داریم‌ برایت‌ می‌فرستم‌… از او استفاده‌ کن‌، بگذار شیربچه‌های‌ ما را آموزش‌ بدهد…»

: «خوب‌… با آن‌ افسر گرفتارشده‌ چه‌ کردید؟»

: «او را به‌ مرکز فرستادیم‌!»

: «خوب‌ کردید!»

حیدرگل‌ پس‌ از گفتگویی‌ دراز با پهلوان‌ سعید، برخاست‌ و دیگران‌ هم‌ برخاستند. قرار شد میرک‌ به‌ دیدار خواهر و شوهرخواهرش‌ برود و پهلوان‌ سعید با حیدرگل‌ در جلسه‌ای‌ شرکت‌ کنند. حیدرگل‌ و سعید به‌ سوی‌ استخر دیوان‌بیگی‌ به‌ راه‌ افتادند و میرک‌ خرش‌ را باز کرد و سوار بر آن‌ به‌ سوی‌ خانه‌ خواهرش‌ رفت‌.

میرک‌ خرش‌ را به‌ سوی‌ خیابان‌ کال‌آباد راند تا به‌ مرکز شهر برسد. او همواره‌ چنین‌ می‌پنداشت‌ که‌ بخارا زیباترین‌ و شگفت‌آمیزترین‌ شهر جهان‌ است‌. چه‌ شب‌هایی‌ که‌ خواب‌ خیابانها، خانه‌ها، دروازه‌ها، گذرهای‌ سرپوشیده‌، برج‌ و باروهای‌ بلند و کهن‌ بخارا را دیده‌ بود. تا آنجا که‌ به‌ یاد داشت‌ انبوه‌ آدمها همواره‌ در خیابان‌هایش‌ موج‌ می‌زدند. گاری‌ها و درشکه‌های‌ بسیاری‌ داشت‌ که‌ پیاده‌ها به‌ سختی‌ می‌توانستند از میان‌ آنها بگذرند. ملاها، مردانی‌ که‌ دستارهای‌ بزرگی‌ به‌ سر بسته‌ بودند، سربازان‌، جوانان‌ آراسته‌ و خوشپوش‌ پولدار، در همه‌ جای‌ شهر دیده‌ می‌شدند. اکنون‌ با اینکه‌ خیابانها و خانه‌ها همان‌ خیابانها و خانه‌ها بودند، آدم‌هایی‌ که‌ دیده‌ می‌شدند، همان‌ مردم‌ پیشین‌ نبودند. دیگر نه‌ ملایی‌ دیده‌ می‌شد و نه‌ دستار به‌ سری‌… اینجا مدرسه‌ کال‌آباد است‌. سه‌ یا چهار نفر طلبه‌ مانند، در حیاط‌ بزرگ‌ مدرسه‌ قدم‌ می‌زدند. اما صدایی‌ از آنها شنیده‌ نمی‌شد. در سوی‌ راست‌ مدرسه‌، آب‌انبار کال‌آباد بود. آب‌انباری‌ روباز که‌ آب‌ آن‌ بسیار پایین‌ بود و آبکش‌ها و سقاها برای‌ اینکه‌ مشک‌هایشان‌ را پُر کنند ناچار بودند خم‌ شوند و نفس‌نفس‌زنان‌ آنها را بردارند.

میرک‌، خر را به‌ تاخت‌ واداشت‌ و به‌ راهش‌ ادامه‌ داد تا به‌ خیابانی‌ رسید که‌ نشانه‌ای‌ از جنگ‌ در آن‌ پیدا نبود. در چهارراه‌ کالی‌ فرهاد باز هم‌ ایستاد. خانه‌ خواهرش‌ کنار تیمبر بازار بود. باید به‌ سوی‌ راست‌، رو به‌ دروازه‌ سمرقند می‌رفت‌. اما چون‌ دلش‌ می‌خواست‌ که‌ ارک‌ را ببیند به‌ سوی‌ دکان‌های‌ زرگری‌ و جواهرفروشی‌ رفت‌.

در راسته‌ زرگرها، دو مدرسه‌ روبروی‌ هم‌ جای‌ گرفته‌ بودند. می‌دانست‌ که‌ یکی‌ از آنها مدرسه‌ اولوغ‌بیک‌ و دیگری‌ مدرسه‌ عزیزخان‌ نام‌ دارد. مدرسه‌ها آسیبی‌ ندیده‌ بودند. کشاورزان‌، گرمک‌ و طالبی‌ و خربزه‌های‌ خود را در میدان‌ میان‌ دو مدرسه‌ می‌فروختند. راسته‌ زرگران‌ خلوت‌ بود. گویا هنوز زرگرها می‌ترسیدند به‌ بازار بیایند.

میرک‌ راه‌ چندانی‌ نرفته‌ بود که‌ مسجد بزرگ‌ و مناره‌ میرعرب‌ را دید. به‌ هیچ‌کدام‌ آسیبی‌ نرسیده‌ بود، فقط‌ نوک‌ مناره‌ اندکی‌ آسیب‌ دیده‌ بود. اما خانه‌های‌ آنسوی‌ مسجد، و بخش‌ بزرگی‌ از میراکون‌ محله‌ با خاک‌ یکسان‌ شده‌ بود. خیابان‌ آنجا نیز ناپدید شده‌ بود. مردم‌ در میان‌ سنگ‌ها و آوارهای‌ برجا مانده‌ با رفت‌وآمد خود راهی‌ باز کرده‌ بودند. میرک‌ که‌ می‌خواست‌ از دور هم‌ که‌ شده‌ ارک‌ را ببیند، بی‌پروا خرش‌ را به‌ آنسو راند و نگهان‌ ناچار شد بایستد.

در راسته‌ کهنه‌فروشان‌، که‌ رخت‌های‌ دست‌دوم‌ می‌فروختند و راسته‌ مسگران‌ که‌ از مسجد بزرگ‌ تا «میزگارون‌» ادامه‌ داشت‌، نه‌چندان‌ دور از میدان‌ ریگستان‌، همه‌ چیز سوخته‌ و ویران‌ شده‌ بود. در میان‌ ویرانه‌ها، در دوردست‌، ارک‌ سربرکشیده‌ بود و هنوز از آن‌ دود برمی‌خاست‌. با آسیب‌هایی‌ که‌ به‌ برج‌ و باروی‌ ارک‌ رسیده‌ بود مانند مردی‌ کهنسال‌ شده‌ بود که‌ دندان‌هایش‌ را شکسته‌ باشند. میرک‌ از دیدن‌ این‌ چشم‌انداز اندوهگین‌ شد و سر خرش‌ را به‌ سوی‌ محله‌ توبکان‌ برگرداند تا از کنار زندان‌ بگذرد و به‌ تیمبربازار برسد.

تیمبربازار، در شمال‌ باختری‌ بخارا، نزدیک‌ دروازه‌ سمرقند و محله‌ فقیرنشین‌ بخارا بود. خانه‌ خواهر میرک‌ در آخر آن‌ محله‌ بود. میرک‌ خواهرش‌ و خانواده‌ او را تندرست‌ دید. آنها آسیبی‌ ندیده‌ بودند و بچه‌ها از دیدن‌ میرک‌ شادمان‌ شدند، به‌ویژه‌ از طالبی‌ و خربزه‌ و میوه‌هایی‌ که‌ آورده‌ بود بسیار خوشحال‌ شدند.

شوهرخواهرش‌ در پاسخ‌ او گفت‌: «نمی‌توانی‌ تصورش‌ را بکنی‌ که‌ جنگ‌، چگونه‌ چیزی‌ است‌! چهار شبانه‌روز نتوانستیم‌ سرمان‌ را از پنجره‌ بیرون‌ بیاوریم‌. در خانه‌ ماندن‌ هم‌ خطرناک‌ بود. آنها که‌ سرداب‌ داشتند در آنجا پنهان‌ شدند و ما که‌ زیرزمین‌ نداشتیم‌ یکدیگر را بغل‌ کردیم‌ و همینجا ماندیم‌. روز سوم‌ جنگ‌، پولدارها و نزدیکان‌ امیر، بخشی‌ از طلاهای‌ خود را زیر خاک‌ پنهان‌ کردند و با آنچه‌ می‌توانستند ببرند گریختند. ما که‌ جایی‌ را نداشتیم‌ تا برویم‌، به‌ روستای‌ شما هم‌ نمی‌توانستیم‌ بیاییم‌ زیرا در راه‌ها جنگ‌ بود، گفتیم‌ هرچه‌ بادا باد! همینجا ماندیم‌. باران‌ گلوله‌ بود که‌ می‌بارید. ارک‌ و راسته‌ کهنه‌فروش‌ها در آتش‌ می‌سوخت‌. خوشبختانه‌ گلوله‌ توپ‌ها در مسیر محله‌ ما نبود و آسیبی‌ ندیدیم‌.»

میرک‌ گفت‌: «شاید توپ‌ها می‌دانستند شما آدم‌های‌ بینوایی‌ هستید؟»

: «گمان‌ می‌کنم‌ به‌ محله‌ ما اهمیتی‌ نمی‌دادند. روز پنجشنبه‌ امیر فرار کرد و شهر آرام‌ شد.»

ناگهان‌ میرک‌ گفت‌: «آه‌، دیر کرده‌ام‌… منتظر من‌ هستند!»

خواهرش‌ نگذاشت‌ او برود مگر پس‌ از آنکه‌ نان‌ و گوشت‌ پخته‌ شده‌ را خورد. آنگاه‌ سوار بر خرش‌ شد و به‌ راه‌ افتاد.

در خیابان‌ تک‌ و توک‌ آدم‌هایی‌ دیده‌ می‌شدند. روز به‌ پایان‌ می‌رسید، گرما کاهش‌ پیدا می‌کرد و خیابان‌ را سایه‌ فرا می‌گرفت‌. میرک‌ از سوی‌ محله‌ سرای‌ سبا می‌رفت‌ که‌ در آنجا هویج‌ می‌فروختند. پس‌ از آن‌ به‌ راسته‌ زرگرها و بازارچه‌ تل‌پاک‌ می‌رسید که‌ در آن‌ کلاه‌ می‌فروختند. نزدیک‌ تل‌پاک‌، دادگستری‌ را دید که‌ هنوز در آتش‌ می‌سوخت‌. مردم‌ در تلاش‌ بودند تا آتش‌ را خاموش‌ کنند. میرک‌ به‌ کمک‌ آنها رفت‌. سطل‌ها، دیگها، کوزه‌ها، مشکها و خیکها ـ هر چیز که‌ به‌ دست‌ می‌آمد ـ از آب‌ پر می‌شد و دست‌ به‌ دست‌ نزدیک‌ جایگاه‌ برده‌ می‌شد. میرک‌ نزدیک‌ به‌ پانزده‌ سطل‌ و کوزه‌ را پر از آب‌ کرد که‌ آتش‌ کم‌کم‌ رو به‌ خاموشی‌ گذاشت‌.

اتومبیلی‌ سر رسید و دو افسر از آن‌ پیاده‌ شدند و به‌ تلاش‌ مردم‌ برای‌ خاموش‌ کردن‌ آتش‌ نگاه‌ کردند. یکی‌ از آن‌ دو افسر به‌ میرک‌ نگاه‌ کرد لبخند زد و به‌ زبان‌ تاجیکی‌ به‌ او گفت‌: «اینجه‌ بیه‌!» میرک‌ بی‌درنگ‌ به‌ سوی‌ او رفت‌، دستش‌ را بر سینه‌ گذاشت‌ و سرش‌ را خم‌ کرد. افسر دستش‌ را دراز کرد و میرک‌ دست‌ او را فشرد…

: «نامت‌ چیست‌؟»

: «میرک‌!»

: «چه‌ کسی‌ گفت‌ در خاموش‌ کردن‌ آتش‌ کمک‌ کنی‌؟»

: «هیچکس‌! خودم‌ این‌ کار را کردم‌! چرا نباید کمک‌ می‌کردم‌؟ می‌گذاشتم‌ همه‌ چیز بسوزد؟»

: «تو شهر خودت‌ را دوست‌ داری‌؟»

: «دوست‌ دارم‌! مگر می‌شود کسی‌ شهرش‌ را دوست‌ نداشته‌ باشد؟»

آنگاه‌ افسر با بانگی‌ استوار گفت‌: «آدم‌های‌ پستی‌ هستند که‌ چیزی‌ را دوست‌ ندارند، نه‌ شهرشان‌ را و نه‌ سرزمینشان‌ را، نه‌ مادر و نه‌ بچه‌هایشان‌ را… آنها هستند که‌ آتش‌ می‌زنند، دزدی‌ می‌کنند، زنها و بچه‌ها را می‌کشند. ما آنها را دستگیر می‌کنیم‌ و به‌ دادگاه‌ می‌سپاریم‌ تا که‌ به‌ کیفر برسند! میرک‌! تو پسر خوبی‌ هستی‌! کشور به‌ شما و آدم‌هایی‌ مانند شما نیاز دارد… شما باید پیشرفت‌ کنید، بزرگ‌ شوید و کشورتان‌ را اداره‌ کنید! بدرود! دوست‌ من‌!»

میرک‌ به‌ سوی‌ دروازه‌ مازارا رفت‌. هوا دیگر تاریک‌ شده‌ بود، فیروزه‌ نگران‌ و پریشان‌ بود. با دیدن‌ میرک‌ به‌ سوی‌ او دوید و گفت‌: «سرانجام‌ آمدی‌! چرا اینقدر دیر کردی‌؟»

میرک‌ رویداد آتش‌سوزی‌ و تلاش‌ خود را برای‌ خاموش‌ کردن‌ آتش‌، بازگو کرد… و فیروزه‌ شور و شوق‌ بسیار او را ارج‌ می‌نهاد… فیروزه‌ خیلی‌ خوب‌ بود. او می‌فهمید…

  •  منبع: مجله فرهنگی هنری بخارا
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها