خاطره ي دلنشين
جمعه 24 دی 1389 1:53 PM
يكي از هم شهريان كه سرباز تيپ ما بود به نام رضا در اثر اسهال خوني و از حال رفتن به بيمارستان نظامي صلاح الدين اعزام مي شود او يك برادر بزرگتر از خودش به نام اروج داشت كه او هم سرباز در لشكر 81 بود . واز هنگام اعزام به خدمت از هم ديگر خبري نداشتند
ايشان تعريف مي كند كه وقتي عراقي ها چشم بسته مرا به بيمارستان منتقل مي دادند از درد شكم خود را نمي شناختم و با صداي بلند گريه و زاري مي كردم و گاه گاهي از هوش مي رفتم بالاخره مرا روي تختي انداختند . فشار و دل پيچه شكم چنان بود كه گاه تا 3 ساعت در دستشوئي مي ماندم . توالت آنجا به بزرگي 6 متر بود كه گاهي در اثر بيماري ناچارا" چند نفر باهم به دستشوئي مي رفتند و از خجالتي و يا بي حالي نمي توانستند نفر بغل دستي را بشناسند .
روزي من به دستشوئي رفتم و ودر گوشه اي افتادم و از فرط درد گريه مي كردم . و به زبان تركي به خدا شكايت مي كردم . ناگهان يك نفر مرا به اسم صدا زد به زور چشم خود را به آن سو خيره كردم ديدم برادرم اروج است همديگر را بغل كرديم و در آنجا با صداي بلند گريه مي كرديم از صداي ما همه نگهبانان عراقي و ساير اسرا به آنجا ريختند ديدند هردوي مادر داخل آن كثافت خانه همديگر را مي بوسيم اول عراقي فكر كرده بود دعوا مي كنيم مي خواست با كابل مارا بزند فرياد كشيدم برادرم است و عراقي ها فهميدند.
برادرم نيز از يك لشكر ديگر اسير شده بود و به اردوگاه شماره 14 كه تنها 25 متر از طريق سيم خاردار و موانع فاصله داشتيم مدت 18 ماه از اسارت ما مي گذشت كه از سرنوشت هم بي خبر بوديم . اوهم در اثر بيماري شديد ريوي به بيمارستان اعزام شده بود و در اتاق ديگر بستري شده بود .
از آن لحظه تا جدائي از هم و رفتن به اردوگاه هاي خودمان شب وروز باهم ودر آغوش هم مي خوابيديم و گريه مي كرديم . بطوريكه سربازان عراقي نيز تحت تاثير قرار گرفتند و اجازه دادند 3 روز بيشتر در بيمارستان بمانيم و همديگر را ببينيم.
رضا از آن پس بوسيله اسراي بيماركه اعزام مي شدند احوال برادرش رابه بيماران اعزامي به بيمارستان منتقل مي كرد. آن خاطره عاطفي تاثير زيادي در روحيه رضا گذاشت و از اينكه مي ديد برادرش زنده است خوشنود بود. آها بعداز چندين ماه در ايران همديگر را ملاقات مردند