0

خاطرات جانباز آزاده ميكائيل احمدزاده( خاطرات واپسین روزهای جنگ تحمیلی و اسارتگاه مخوف تکریت)

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

عقب نشيني تاكتيكي تيپ
جمعه 24 دی 1389  10:39 AM

فرماندهي تيپ بصورت  خصوصي به من گفت : ديگر تاب مقاومت نيست و ادامه اين كار يعني خودكشي محض و از بين بردن فرزندان مردم ، ما بايد عقب نشيني تاكتيكي انجام دهيم لذا شما مخفيانه كه كسي از موضوع خبردار نشود چون موجب ضعف روحيه مي گردد، با يك دستگاه جيپ خودرا به جاده گچي ( اين جاده توسط خود عراقي ها در سال 59 هنگام تك به گيلانغرب احداث شده بود و در اثر پيشروي ايران بدست نيروهاي افتاده بود اين جاده منتهي به قرارگاه لشگر و شهر گيلانغرب مي شد) برسان وضعيت جاده و منطقه را بررسي كن تا در صورت لزوم از محل عقب نشيني كنم . سه نفراز سربازان زبده را با خود به سوي جاده گچي بردم ساعت تقريباً 3 بعداز ظهر شده بود با سرعت زياد دبه عقب منطقه برگشتيم با سلاحهاي خود كار آمادگي لازم براي درگيري احتمالي با عوامل دشمن را داشتيم.

حدوداً شش كيلومتر دور شده بوديم با دوربين دو چشمي خود تمام كوه ها و تپه هاي موجود و شيار ها را نگاه مي كردم ماموريت حساس بدوش من گذاشته شده بود بي سيم ها به علت كوهستاني بودن قادر به تماس با رده بالا نبود.تلاش داشتيم نتيجه را به فرمانده تيپ برسانيم تا ساير رزمندگان بتوانند به جاي مناسب برسند.

در همين افكار بودم كه در فاصله 150 متري روبرو در بالاي ارتفاعي چند دستگاه زره پوش سبز رنگ و حدود 170 يا 180 نفر با لباس هاي سبز كه همگي نشسته و گويا منتظر كسي هستند ديده شدند فوراً ماشين را به سمت كنار جاده كشانده تا ديده نشويم و يكي از دوستان گفت كه حتماً آنها نيروهاي سپاه پاسداران هستندو لباس سبز دارند امامن نمي توانستم قبول كنم چون سپاه زره پوش چرخدار سبز رنگ درآن زمان نداشت و احتمال بسيار قوي عراقي ها هستند كه از جاده قديم سومار به اينجا آمدند و قصد كمين انداختن نيروهاي ايراني رادارند.

ما مي توانستيم با شليك دوگلوله 106 چند دستگاه زره پوش و تعدادبيشماري از آنان رااز بين ببريم اما ماموريت ما شناسائي بود ودر صورت در گيري احتمال كشف محل و متوجه شدن عراقي ها و در نهايت به محاصره افتادن تمامي رزمندگان وجود داشت لذا با سرعت زياد از محل دور شديم تا خودرا به رزمندگان برسانيم.خيلي عجله داشتم تا موقعيت فعلي را بعرض برسانم و نيز به كمك ساير رزمندگان بروم .با سمتي كه در آن واحد رزمي داشتم حمله مرا مي شناختند و امورات موجود بنوعي به ما مربوط مي شد واين امكان را به وجود آورده بود كه در قسمتي دخالت و نظر بدهم . وآنها نيز قبول نمايند.

به 200 متري عقب مواضع خودي رسيده بوديم كه يك ستون بزرگ با گرد وخاك بسيار بطرف ما مي آمد نزديك كه شديم ديديم فرمانده تيپ دستور عقب نشيني داده و به صورت ستون در حال حركت هستند خود را به خودروي فرماندهي رساندم او قبل از من پرسيد چي شد. من گفتم ما در محاصره كامل قرار داريم در روي ارتفاع در فاصله شش كيلومتري دشمن آماده پذيرائي از ما است . در آن هنگام كه چند فرمانده نيز به ما پيوسته بود اعلام كردند بايد از محاصره خارج شويم و اگر لازم شد با جنگ سرنيزه عبور خواهيم كرد آنها تصميم خود را گرفته بودند و البته راهي جز اين نبود. ستون به حركت افتاد همه رزمندگان خسته شده بودند در روي هر خودروها ي كوچك چندين نفر انباشته شده بوددر آن موقع از درجه داري پرسيدم آيا ستاد فرماندهي را منفجر شده بود يانه ؟ در جواب گفت نه هيچ كس هم در آنجا نبود سراغ سرباز مسئول آن كار را گرفتم همه گفتند نديديم .اگر دشمن به اسناد ومدارك ما دسترسي پيدا مي كرد موجب ضرر و زيان هاي بسيار زياد به منافع كشور و نيروها مي گرديد.

كار من زياد شده بود تصميم گرفتم خود  به محل مذكور برگردم همه گفتند عراقي ها پشت سرما هستند قرارگاه سقوط كرده، آنها وارد سنگر ها شدندو غيره ولي من در راستاي وظيفه مي بايست اينكار انجام مي دادم با همان ماشين و نفرات بسرعت از ستون جدا شدم بسوي سنگرهاي تخليه شده رفتم . عراقي ها از آن سو وارد قرار گاه شده بودند . داخل سنگرهاي استراحت نارنجك پرتاپ مي كردند تا در صورت مخفي شدن ايراني ها كشته شوند.از ماشين پياده شده دوان دوان خودرا به محل قرار گرفتن ماشين انفجار رساندم دود وآتش همه جا فرا گرفته بود هوا هم كم كم تاريك مي شد صداي عراقي ها كه فرياد مي كشيدند بگوش مي رسيد و حتي يكي از عراقي ها بسوي شليك كرد اما به ما اصابت نكرد ماشين انفجار را فشار دادم قرار گاه تيپ با آن امكانات و وسائل به هوا برخاست و تعدادي از عراقي ها هم كشته شدند آنها براي سرقت وسائل و غنيمت گرفتن  وارد سنگر ها شده بودند شدت انفجار بسيار زياد بود و موجب ترس عراقي ها شد آنها سراسيه خودرا در اطراف مخفي مي كردند ما هم با تيراندازي هاي بي هدف با ماشين به سمت رزمندگان حركت كرديم در اين بين يكي از سربازان شجاع اهل زنجان جا ماند و ندانستيم او شهيد شده يا مجروح وعراقي ها هم از پشت به ما رگبار مي بستند و حتي گلوله ي هم به عقب ماشين اصابت كرد.

با سرعت زياد توسط يك سرباز عرب زبان خودمان را به ستون رسانديم كه در حال عقب روي بودند هوا تاريك شده بود با تلاش بسيار خودرورا از جاده باريك و خطرناك به سر ستون رساندم تا بهتر اوضاع را ببينم . ما خودروي پنجمي يا ششمي پشت فرماندهي ستون بودم مقداري از را هم سپري شد تا جائيكه هنگام عصر هم پيش نيامده بوديم . دقيقا" به اطراف نگاه كردم روي تپه ها نگاه كرديم خبري از نيروها نبود همراهان گفتند شما اشتباه كرديد ديديدكه سپاهي بودند شما حرف ما را قبول نمي كردي . من هيچ نگفتم حتي احساس خجالت هم كردم كه به فرمانده تيپ گزارش اشتباه دادم و او در مورد من چه فكري مي كند؟

اما من دل شوره عجيبي داشتم و قلبم چيزي ديگر مي گفت لحظه تحظه جلوتر مي رفتيم هوا ديگر تاريك تاريك شده بود خودروها تانكها باه هم برخورد مي كرد صداي موتورهاي خودروها همه جا را فرا گرفته بود رزمندگان همگي خسته بودند و هيچكس نمي دانست سرنوشت اين نبرد به كجا مي انجامد.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها