حکایت «زندانی و هیزم فروش»
جمعه 4 مرداد 1398 12:46 PM
حکایت آموزنده زندانی و هیزم فروش
«زندانی و هيزم فروش»
فقيری را به زندان بردند.
او بسيار پرخُور بود و غذای همه زندانيان را ميدزديد و ميخورد.
زندانيان از او ميترسيدند و رنج ميبردند و غذای خود را پنهانی ميخوردند.
روزی آنها به زندانبان گفتند: به قاضی بگو، اين مرد خيلی ما را آزار میدهد.
غذای 10 نفر را ميخورد.
گلوی او مثل تنور آتش است، سير نميشود.
همه از او ميترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد.
قاضی پس از تحقيق و بررسی فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي، برو به خانهات.
زندانی گفت: ای قاضی، من كس و كاری ندارم, فقيرم، زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگی ميميرم.
قاضی گفت: چه شاهد و دليلی داري؟
مرد گفت: همة مردم ميدانند كه من فقيرم.
همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهی دادند كه او فقير است.
قاضی گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد.
هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نميپذيرد... آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند.
مرد هيزم فروش از صبح تا شب، فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند.
در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد ميزد: «ای مردم! اين مرد را خوب بشناسيد، او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد، او دزد و پرخور و بيكس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.» شبانگاه، هيزم فروش، زندانی را از شتر پايين آورد و گفت:
مزد من و كرايه شترم را بده، من از صبح برای تو كار ميكنم.
زندانی خنديد و گفت: تو نميدانی از صبح تا حالا چه ميگويي؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهميدي؟
سنگ و كلوخ شهر ميدانند كه من فقيرم و تو نميداني؟
دانش تو، عاريه است.
نكته: طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل میزند. بسياری از دانشمندان يكسره از حقايق سخن ميگويند ولی خود نميدانند مثل همين مرد هيزم فروش.