0

با شهدا، حکمت اذان

 
hosinsaeidi
hosinsaeidi
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1394 
تعداد پست ها : 23615
محل سکونت : کرمانشاه

با شهدا، حکمت اذان
سه شنبه 11 تیر 1398  12:07 AM

با شهداء-حکمت اذان

به محض رسیدن به ارتفاعات انار و منطقه درگیری، یكی از بچه ها با لهجه مشهدی من رو صدا كرد و گفت:"حاج حسین، خبرداری ابراهیم رو زدن" بدنم یكدفعه لرزید،...

با شهداء-حکمت اذان

با شهداء-حکمت اذان

به محض رسیدن به ارتفاعات انار و منطقه درگیری، یكی از بچه ها با لهجه مشهدی من رو صدا كرد و گفت:"حاج حسین، خبرداری ابراهیم رو زدن" بدنم یكدفعه لرزید، آب دهانم رو فرو دادم وگفتم: "چی شده؟!" جواب داد: "یه گلوله خورده تو گردن ابراهیم". رنگم پریده بود، ناخودآگاه به سمت سنگرهای مقابل دویدم و رفتم سراغ سنگر امدادگر و اومدم بالای سرش گلوله ای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود و خون زیادی از گردنش می رفت. جواد رو پیدا كردم و پرسیدم: "ابراهیم چی شده؟" با كمی مكث گفت: "نمی دونم چی بگم"، گفتم: "یعنی چی؟" جواب داد: "با فرماندهان ارتش جلسه گذاشتیم كه چطور به تپه حمله كنیم. عراقی ها مقاومت شدیدی می كردن و نیروی زیادی روی تپه و اطراف اون داشتن. توی جلسه هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید. نزدیك اذان صبح بود و باید سریع یه كاری می كردیم. اما نمی دونستیم كه چه كاری بهتره. یكدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد و به سمت تپه عراقی ها چند قدمی حركت كرد. بعد روی یه تخته سنگ به سمت قبله ایستاد و با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح كرد. ما هم از جلسه خارج شدیم و هر چه داد می زدیم كه ابراهیم بیا عقب، الان عراقی ها تو رو می زنن فایده نداشت. تقریباً تا آخرهای اذان رو گفت و با تعجب دیدیم كه صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. ولی همون موقع یك گلوله شلیك شد و به ابراهیم اصابت كرد و ما هم آوردیمش عقب ". ساعتی بعد هوا كاملاً روشن شده بود و مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یكدفعه یكی از بچه*ها دوید و آمد پیش من و با عجله گفت: "حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!"با تعجب گفتم:"كجا هستن" و بعد با هم به یكی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم و دیدم حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل،پارچه سفید به دست گرفته اند و به سمت ما می آیند. فوری گفتم: "بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه و بخوان حمله كنند." لحظاتی بعد هجده عراقی كه یكی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم كردند. من هم از اینكه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خودم فكر می كردم كه حتماً حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت اونها شده. لذا به یكی از بچه ها كه عربی بلد بود گفتم: " بیا و اون درجه دار عراقی رو هم بیار توی سنگر". مثل بازجوها پرسیدم:"اسمت چیه و درجه و مسئولیت خودت رو بگو!" خودش رو معرفی كرد و گفت: "درجه ام سرگرد و فرمانده گردانی هستم كه روی تپه و اطراف اون مستقر بودن و ما از ل شكر احتیاط بصره هستیم كه به این منطقه اعزام شدیم. "پرسیدم: "چقدر نیروی دیگه روی تپه هستن" گفت: " الان هیچی"چشمانم گرد شد و گفتم: "هیچی!؟" جواب داد كه: "ما اومدیم و خودمون رو اسیر كردیم، بقیه نیروها رو هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه" با تعجب نگاهش كردم و گفتم: "چرا !؟" گفت: "چون نمی خواستند تسلیم بشن" تعجب من بیشتر شد و گفتم: "یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینكه جواب من رو بده پرسید:"این المؤذن؟" معنی این حرفش رو فهمیدم و با تعجب گفتم: "مؤذن!؟" انگار بغض گلویش را گرفته باشد شروع به صحبت كرد و مترجم هم سریع ترجمه میكرد: "به ما گفته بودن شما مجوس و آتش*پرستید، به ما گفته بودن كه برای اسلام به ایران حمله می*کنیم و با ایرانی*ها می*جنگیم، باور كنید همه ما شیعه هستیم، ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورن و اصلاً اهل نماز نیستند خیلی درجنگیدن با شما تردید كردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم كه با صدای رسا و بلند اذان می گفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین (ع) رو آورد با خودم گفتم: داری با برادرای خودت می جنگی. نكنه مثل ماجرای كربلا ... " دیگر گریه امان صحبت كردن به او نمی داد. دقایقی بعد ادامه داد كه: "برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین تر نكنم. لذا دستور دادم كسی شلیك نكنه. هوا هم كه روشن شد نیروهام رو جمع كردم و گفتم: من می خوام تسلیم ایرانی ها بشم. هركس می خواد، با من بیاد، این افرادی هم كه با من اومدن هم فكرها و هم عقیده های من هستن و بقیه نیروهام رفتند عقب. البته اون سربازی كه به سمت مؤذن شما شلیك كرد رو هم آوردم و اگر دستور بدین می كشمش، حالا خواهش می كنم بگو كه مؤذن زنده است یا نه؟ " مثل آدم*های گیج و منگ داشتم به حرفای فرمانده عراقی گوش می كردم. هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سكوت گفتم:"آره زنده است". بعد با هم ازسنگر خارج شدیم و رفتیم پیشامدادگر ، زخم گردن ابراهیم رو بسته بودند و داخل یكی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده نفر اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند و رفتند. ولی نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می كرد و می گفت: "من رو ببخش، من شلیك كردم. " بغض گلوی مرا هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگه حواسم به عملیات و نیروها نبود. وقتی می خواستم اسرای عراقی رو به همراه چند نفر از بچه ها به عقب بفرستم فرمانده عراقی مرا صدا زد و گفت:"آن طرف رو نگاه كن، یك گردان كماندویی و چند تانك قصد پیشروی از آن طرف رو دارن، خیلی مراقب باشین." بعد ادامه داد: "سریع تر بروید و تپه رو بگیرید". من هم سریع چند تا از بچه های اندرزگو رو كه اونجا بودن به سمت تپه فرستادم. با آزاد شدن آن ارتفاع پاكسازی منطقه انار كامل شد. گردان كماندویی هم حمله كرد ولی چون ما آمادگی لازم رو داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها نا موفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمدرسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلان غرب كم شد. به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت و بسیاری از مناطق كشور عزیزمان آزاد شد هر چند كه سردارانی نظیر غلامعلی پیچك، جمال تاجیك و حسن بالاش در این عملیات به دیدار یار شتافتند. ابراهیم چند روز بعد، پس از بهبودی كامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد كه در طی عملیات مطلع الفجر كه با رمز مقدس یا مهدی (عج) ادركنی انجام شد. بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص عراق از بین رفت و نزدیك به دو هزار كشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات ارتش عراق بود. همچنین دو فروند هواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچه ها سقوط كرد. از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال شصت و پنج درگیر عملیات كربلای پنج بودیم. قسمتی از كار هماهنگی لشگرها و اطلاعات عملیات با ما بود. برای هماهنگی و توجیه بچه های لشگر بدر به مقر آنها رفتم. قرار بود كه گردان های این لشگر كه همگی از بچه*های عرب* زبان و عراقی های مخالف صدام بودند برای مرحله بعدی عملیات به شلمچه اعزام شوند. پس از صحبت با فرماندهان لشگر و فرماندهان گردان*ها، هماهنگی*های لازم را انجام دادم و آماده حركت شدم. از دور دیدم كه یكی از بچه های لشكر بدر به من خیره شده و همینطور جلو می*آید. آماده حركت بودم كه آن بسیجی جلوتر آمد و سلام كرد. جواب سلام را دادم و بی مقدمه با لهجه عربی به من گفت: "شما درگیلان غرب نبودین؟!" با تعجب گفتم: "بله" فكر كردم حتماً از بچه های همان منطقه است. بعد گفت: "مطلع الفجریادتان هست، ارتفاعات انار، تپه آخر" مقداری فكر كردم و گفتم: "خب!؟" گفت: "اون هجده عراقی كه اسیر شدن، یادتون هست" با تعجب گفتم:"بله، شما؟" باخوشحالی جواب داد: "من یكی از اونها هستم" تعجبم بیشتر شد و پرسیدم:"پس اینجا چیكار می*كنی؟!" گفت: "همه ما هجده نفر توی این گردان هستیم، ما با ضمانت آیت الله حكیم آزاد شدیم چون ایشون ما رو كامل میشناخت و قرار شد بیاییم جبهه و با بعثی ها بجنگیم" گفتم: "بارك*الله ، فرمانده شما كجاست؟" گفت: "اون هم تو همین گردان مسئولیت داره و الان داریم حركت می كنیم به سمت خط مقدم". گفتم: "اسم گردان و اسم خودتون رو روی این كاغذ بنویس، من الان عجله دارم. بعد از عملیات میام پیشتون و مفصل همه شما رو می بینم" همینطور كه داشت اسامی بچه*ها رو می نوشت سئوال كرد: "اسم اون مؤذن چی بود؟ گفتم: "ابراهیم، ابراهیم هادی" گفت:" همه ما این مدت به دنبال مشخصات او بودیم و از فرماندهان خودمون خواستیم حتماً اون رو پیدا كنه، خیلی دوست داریم یكبار دیگه اون مرد خدا رو ببینیم". ساكت شدم و بغض گلویم رو گرفت. سرش رو بلند كرد و نگاهم كرد. گفتم: "انشاءاللهتوی بهشت همدیگه رو می بینید." خیلی حالش گرفته شد. اسامی رو نوشت و به همراه اسم گردان به من داد و من هم سریع خداحافظی كردم و حركت كردم. این برخورد غیرمنتظره خیلی برایم جالب بود. تا اینكه در اسفندماه با پایان عملیات كربلای پنج بسیاری از نیروها به مرخصی رفتند. یك روز داخل وسایلم كاغذی را كه اسیر عراقی یا همان بسیجی لشگر بدر نوشته بود پیدا كردم. چون كارم زیاد نبود رفتم سراغ بچه های بدر، از یكی از مسئولین لشگر سراغ گردانی را گرفتم كه رویكاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: "این گردان منحل شده" گفتم: "بچه*هاش رو می خوام ببینم". فرمانده ادامه داد:"گردانی كه حرفش رو می زنی به همراه فرمانده لشگر و یك سری از بچه ها جلوی یكی از پاتك های سنگین عراق رو در شلمچه می گیره و چند روز مقاومت می*كنه. تلفات سنگینی رو هم از عراقی*ها می گیره ولی عقب نشینی نمی كنه." بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد: "كسی از اون گردان زنده برنگشت". گفتم:"آخه این هجده نفر جزء اسرای عراقی بودن كه اسماشون اینجاس. من اومده بودم كه اونها رو ببینم."آمد جلو و اسم ها رو از من گرفت و به شخصی داد و چند دقیقه بعد هم آن شخص برگشت و گفت: "همه اینها جزء شهدا هستن". دیگه هیچ حرفی نداشتم، همینطور روی صندلی نشسته بودم و فكر می كردم. با خودم *گفتم: "ابراهیم با یه اذان چه كار كرد، یه تپه آزاد شد. یه عملیات پیروز شد. هجده نفر هم مثل حرّ از قعر جهنم به بهشت رفتن" بعد یاد حرفم به آن رزمنده عراقی افتادم: " انشاء الله در بهشت همدیگر رو می*بینید." بی اختیار اشك از چشمانم جاری شد. بعد هم خداحافظی كردم و آمدم بیرون. من شك نداشتم كه ابراهیم می دانست كجا باید اذان بگوید تا دل دشمن را به لرزه دربیاورد و آنهایی را كه هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت كند.

مآخذ :کتاب سلام بر ابراهیم صفحه 135

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها