بی توجهی حكیم سبزواری به شاه
پنج شنبه 23 دی 1389 5:20 PM
ناصرالدین شاه درسفر خراسان به هر شهری که واردمی شدطبق معمول تمام طبقات به استقبال و دیدنش می رفتند و موقع حرکت از آن شهر نیز او را مشایعت می کردند تا این که وارد سبزوار شد در سبزوار نیزعموم طبقات از او استقبال و دیدن کردند.
تنها کسی که از استقبال و دیدن امتناع کرد حکیم و فیلسوف عارف حاج ملّا هادی سبزواری بود و از قضا تنها شخصیتی که شاه در نظر گرفته بود در طول مسافرت راه خراسان او را از نزدیک ببیند همین مرد بود که شهرت علمی و زهد و تقوای او در همه ایران طنین انداز و بوجود آورنده حوزه علمیه با عظمتی در سبزوار بود.
شاه تصمیم گرفت خودش به دیدن این مرد بزرگ برود به شاه گفتند: حکیم حاج ملاّ هادی شاه و وزیر نمی شناسد شاه گفت: ولی شاه حکیم را می شناسد.
جریان را به حکیم اطلاع دادند و یک روز در حدود ظهر شاه فقط به اتفاق یک نفر پیشخدمت به خانه حکیم رفت خانه ای بود محقّر با اسباب و لوازم بسیار ساده شاه ضمن صحبت ها گفت: هر نعمتی شکری دارد، شکر نعمت علم تدریس و ارشاد است، شکر نعمت مال اعانت و دستگیری است، شکر نعمت سلطنت هم البتّه انجام حوائج است لهذا میل دارم شما از من چیزی بخواهید تا توفیق انجام دادن آن را پیدا کنم.
حکیم در جواب گفت: من حاجتی ندارم، چیزی نمی خواهم.
شاه گفت: شنیده ام یک زمین زراعی دارید اجازه بدهید دستور دهم آن زمین از مالیات معاف باشد که اقلاً به این اندازه خدمت جزئی موفق بوده باشم.
حکیم گفت: دفتر مالیات دولتی هر ایالتی مضبوط و معین است که از هر شهری چقدر مالیات بگیرند اینک اگر من (هادی) مالیات ندهم ناچار مقدار آن به سایر آحاد رعیت از طرف اولیای امور سرشکن شده و ممکن است یک قسمت از آن به فلان بیوه زن و یا فلان یتیم و یا فلان کم بضاعت تحمیل شود و شاه راضی نشوند که تخفیف یا معافیت من سلب تحمیل بر یتیمان و بیوه زنان باشد. بعلاوه دولت که وظیفه حفظ جان و مال مردم را دارد هزینه هم دارد و باید تأمین شود و ما با رضا و رغبت خودمان این مالیات را می دهیم.
شاه گفت: میل دارم امروز در خدمت شما غذا صرف کنم و از همان غذای هر روز شما بخورم دستور فرمائید نهار شما را بیاورند.
حکیم حاج ملاّ هادی بدون این که از جا حرکت کند به خادم خود گفت: ناهار بیاورید فوراً طبقی چوبین را که بر روی آن چند قرص نان و چند قاشق و یک ظرف دوغ و مقداری نمک دیده می شد، جلو شاه و حکیم گذاشتند.
حکیم نخست آن قرص ها را با کمال ادب بوسیده و بر روی و پیشانی خود گذاشته و شکرهای بسیاری بجا آورد و پس از آن ها ریز و خرد کرد و توی دوغ ریخته و یک قاشق نیز جلو شاه گذاشت و گفت: بخور که نانی حلال است. زراعت و خفت کاری آن دست رنج خودم است. شاه یک قاشق خورد امّا دید به چنین غذائی عادت ندارد و از نظر او قابل خوردن نیست از حکیم اجازه خواست که مقداری از آن نان ها را به دستمال ببندد و تیمّناً و تبرّکاً همراه خود ببرد شاه پس از چند لحظه با یک دنیا حیرت خانه حکیم را ترک کرد.[1]
[1] . داستان راستان، ج2، ص68ـ71، داستان شماره 94؛ ریحانه الادب، ج2، ص424ـ425.
آيت الله نوري همداني - اسلام مجسم، ص 551