0

ماجرای بیت‏ الاحزان

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

ماجرای بیت‏ الاحزان
پنج شنبه 25 بهمن 1397  8:12 PM

ماجرای بیت‏ الاحزان
 

بعد از رحلت پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله)هفت روز بود كه نالۀ فاطمه قطع نمى‌‏شد؛ هر روزى كه مى‏‌گذشت گريه حضرت زهرا(علیها السلام)از روز گذشته بيش‏تر مى‌‏شد؛ در روز هشتم فاطمه(علیها السلام)كليۀ غم و اندوه درونى خود را ظاهر كرد و به علّت كم‌‏طاقتى، به سوی قبر شریف پیامبر(صلی الله علیه و آله)خارج شد در حالی که دامن لباسش بر زمین کشیده می‌‏شد (چادر بر روی پای خود کشیده بود). آن حضرت گریه و ندبه می‌‏کرد و فرياد می‏‌كشيد.

 



در همين موقع بود كه زنان مدينه دويدند، كودكان از جايگاه خود خارج شدند، صداى مردم به گريه و ضجّه بلند شد، مردم از هر طرف آمدند، مردم به علّت آن منظره دلخراش دچار وحشت و حيرت شده بودند. حضرت زهرا(علیها السلام)براى پدر بزرگوارش ناله و ندبه مى‏‌كرد و مى‌‏فرمود:

«وَا أَبَتَاهْ وَا صَفِيَّاهْ وَا مُحَمَّدَاهْ وَا أَبَا الْقَاسِمَاهْ»

هنگامی که به قبر شریف پیامبر(صلی الله علیه و آله)نزدیک شد، بی‏هوش گردید؛ پس زن‌ها آمدند و آب به رخسار او پاشیدند تا آنکه به هوش آمد پس از به هوش آمدن فرمود:

«رُفِعَتْ قُوَّتِي وَ خَانَنِي جِلْدِي وَ شَمِتَ بِي عَدُوِّي وَ الْكَمَدُ قَاتِلِي! يَا أَبَتَاهْ بَقِيتُ وَالِهَةً وَحِيدَةً وَ حَيْرَانَةً فَرِيدَةً ...؛ قدرت و قوّت من تمام شد، طاقتم به سر آمد، دشمن من مرا شماتت و سرزنش كرد، غم و اندوه مرا مى‌‏كشد، پدر جان! من سرگردان و تنها و حيران مانده‌‏ام ...»

سپس این اشعار را زمزمه می‏‌کرد:

«قَلَّ صَبْرِي وَ بَانَ عَنِّي عَزَائِيبَعْدَ فَقْدِي لِخَاتَمِ الْأَنْبِيَاءِ
عَيْنُ يَا عَيْنُ اسْكُبِي الدَّمْعَ سَحّاًوَيْكِ لَا تَبْخَلِي بِفَيْضِ الدِّمَاءِ؛

صبر من كم و عزاى من آشكار شد بعد از آنكه خاتم انبيا را از دست دادم‏؛ اى چشم من، اشك فراوان بريز! اى چشم من، واى بر تو، بخل مكن و خون گريه كن!»

آن حضرت در ادامۀ این اشعار فرمود:

«يَا إِلَهِي عَجِّلْ وَفَاتِي سَرِيعاً
فَلَقَدْ تَنَغَّصَتِ الْحَيَاةُ يَا مَوْلَائِي‏؛

اى خداىِ زهرا! اجل مرا بزودى برسان! زيرا زندگى من تيره و تار گرديد.»[1]

سپس فاطمه(علیها السلام)به خانه‌‏اش بر گشت؛ شب و روز گریه و ناله می‏‌کرد! پیر مردان و بزرگان مدینه جمع شدند و به امیرالمؤمنین(علیه السلام)عرض کردند: ای ابوالحسن همانا فاطمه(علیها السلام)شب و روز گریه می‏‌کند، هیچ یک از ما نه شب بر بسترمان خواب راحت داریم و نه روز در محل کسب و کار آرام و قرار داریم. پیغام ما را به او برسان و از او در خواست کن یا روز گریه کند و شب آرام باشد یا شب گریه کند و روز آرام باشد.

امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)پیغام آنها را به حضرت فاطمه(علیها السلام)رساند در حالی‏ که زهرا(علیها السلام)چنان غمگین و نالان بود که از گریه آرام نمی‏‌گرفت، تا علی(علیه السلام)را دید قدری آرام گرفت.

فاطمه(علیها السلام)پاسخ داد:

ای ابوالحسن ماندنم در میان آنان چه بسیار اندک است و چه نزدیک است از میانشان بروم (به زودی از دنیا خواهم رفت) اما به خدا سوگند نه روز از گریه آرام می‏‌گیرم و نه شب تا آنکه به پدرم ملحق شوم. حضرت علی(علیه السلام)هم به آن حضرت فرمود: ای دختر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)هر چه به نظرت می‌‏رسد انجام بده (در کارت اختیار داری).

آنگاه حضرت علی(علیه السلام)در بقیع در مکانی دور از مدینه ـ مکانی بنام بیت ‏الاحزان برای حضرت فاطمه(علیها السلام)ساخت. فاطمه(علیها السلام)صبحگاهان در حالی‏که امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) پیشاپیش او حرکت می‌‏کردند گریه‌‏کنان به بقیع می‏‌آمد و همواره تا شب کنار قبرها گریه می‏‌کرد و چون شب می‏‌شد، امیرالمؤمنین(علیه السلام)به نزد آن حضرت می‌‏آمد و با هم به خانه بر می‏‌گشتند.[2]

با داغ توست هر دم، سوز هزار سالم
هر لحظه در عزایت، دارم هزاره مادر
با چشم خویش دیدم می‌زد تو را مغیره
گویی نفس به قلبم می‌شد شراره مادر[3]


[1]. بحار الانوار، محمدباقر مجلسی، ج43، ص175.

[2]. همان، ترجمه نجفی، ص190.

[3]. شاعر: غلامرضا سازگار (میثم).

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها