وقتی از کارخانه بیرون آمد، یک بطری پلاستیکی خوشگل شده بود. با بطری های پلاستیکی دیگر سوار کامیون شد.
کامیون یک راست به راست به جایی رفت که توی بطری ها آب معدنی می ریختند. او هم توی صف ایستاد تا پُر از آب شود. خیلی خوش حال بود که بطری آب شده است.
با خودش گفت: خدا را شکر! حالا یک بطری آب شدم. می توانم کودک تشنه ای را سیراب کنم. دو روز بعد، بطری آب را یک بچه خرید و آبش را خورد.
بطری خوش حال بود که به آن بچه ی تشنه، آب رسانده است.
بعد از این که آب بطری تمام شد، ناگهان پرت شد توی سطل زباله ها. بطری با خودش گفت: وای...خدایا! این چه بلایی بود که سر من آمد؟ ای کاش من را به جایی ببرند که زباله ها را از هم جدا می کنند تا دوباره یگ چیز به درد بخور بشوم!
بطری در همین فکر بود که یک نفر او را از سطل زباله بیرون آورد و توی کیسه اش انداخت.
بطری پلاستیکی می رفت که به آرزویش برسد.