دشت از آتش تانكهاي در حال سوختن روشن شد
پنج شنبه 23 دی 1389 12:45 PM
خبرگزاري فارس: احمد دهقان در خاطرات خود از عمليات كربلاي 5 مي نويسد:طولي نكشيد كه عراقيها تانكها را روشن كرده و پا را روي گاز گذاشتند. بچهها آر.پي.جي به دست به دنبال تانكها افتادند. چيزي كه اصلاً فكرش را هم نميكرديم. در ظرف چند دقيقه، دشت از آتش تانكهاي در حال سوختن كاملاً روشن شده بود.
به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، بخش دوم از مشاهدات و خاطرات آقاي احمد دهقان از نبرد كربلاي 5 است. آقاي دهقان در سال هاي جنگ از بسيجيان لشكر27 محمد رسول الله(صلوات الله عليه) بود. او با پايان جنگ ، قلم به دست گرفت و از نويسندگان توانمند حوزه ادبيات دفاع مقدس شد:
چند دقيقه منتظر شديم تا ستون گردان تكميل شود و هر گروهان در جاي خودش بايستد. بالاخره فرمان حركت آمد و راه افتاديم. اول تيم ويژه روحالله، بعد ما و بعد هم با فاصله كمي گروهان روحالله، بهشتي و سيدالشهدا. شب پانزدهم ماه بود و آسمان كاملاً مهتابي. حتي يك تكه ابر هم در آسمان ديده نميشد. از انتهاي خاكريز مقطعي رد شديم و در دشت باز شروع به حركت كرديم؛ يك ستون بيانتها در يك دشت صاف.
كمي جلوتر چيزهايي به شكل تپههايي كوچك كه به موازات هم بودند ديده ميشد. يكي از پشت سر به شانهام زد و آهسته گفت: "تانكها رو ميبيني "؟ گفتم: "آره ولي فكر نميكنم تانك باشه آخر اينا خيلي نزديكن. "
رد شني تانكها بر روي زمين كاملاً مشخص بود و معلوم ميشد كه صبح در پاتك به گردان حبيب تانكهاي عراق تا آنجا پيش آمده بودند. از سر ستون پيام رسيد كه "ذكر خدا يادت نره ". و اين پيام را بچهها تا آخر ستون رساندند.
مقداري جلوتر رفتيم تانكها در زير نور مهتاب با فاصله هر ده متر و به موازات هم كاملاً مشخص بودند. حالا ديگر حدود 250 متر با تانكها فاصله داشتيم. ستون، آرام، همچنان در دشت به جلو ميرفت. ناگهان از سمت چپ، تيرباريكي از تانكها شروع به شليك كرد و تيرهاي رسام به طرف انتهاي ستون گروهان روحالله روانه شد. همه روي زمين خوابيدند. صداي ناله و فريادي بلند شد. فكر كردم كه عراقيها ستون را ديدهاند. آب دهانم را به زور فورت دادم... خدايا نكنه صدا رو شنيده باشن!
چند دقيقهايي گذشت، اما هيچ خبري نشد. ستون بيحركت بر پهنه دشت آرام گرفته بود. بلند شدم و روي پاهايم نشستم. به راحتي ميتوانستم ستون گردان را كه در يك خط تا خاكريز پشت سر خوابيده بود ببينم. چند دقيقه بعد ستون به راه افتاد. بچهها نيم خيز حركت ميكردند. آر.پي.جيزنها سلاحيشان را در دست گرفته بودند. در زير نور مهتاب همه چيز قابل تشخيص بود. هيچ صدايي به گوش نميرسيد.
به صدمتري تانكها رسيده بوديم كه ناگهان منوري در آسمان روشن شد. همه به سرعت روي زمين دراز كشيدند. هنوز ستون لو نرفته بود. يك لحظه به ذهنم رسيد كه شايد عراقيها ما را ديدهاند و ميخواهند كاملاً نزديك شويم تا نورافكنها را روشن كرده و بچهها را قتلعام كنند. در مدتي كه به انتظار خاموش شدن منور، دراز كشيده بوديم به همين موضوع فكر ميكردم. منور كه خاموش شد تا چند دقيقه هيچ كس حركتي نكرد. لحظات به كندي ميگذشت. مجدداً شروع به حركت كرديم. ديگر تمام اجزاي تانكها را - تيربار، شني، نورافكنها - به راحتي ميديديم.
به پشت سرنگاه كردم. يك ستون طولاني آرام و با احتياط در ميان دشت حركت ميكرد و پيش ميآمد. حتي ميتوانستم آخرين نفرات را كه از خاكريز مقطعي جدا ميشدند ببينم. لطفي پشت سرم بود. به سيمتري تانكها ريسديم. با چند گام ديگر ميتوانستيم آنها را لمس كنيم.
تيم ويژه گروهان روحالله به سمت راست پيچيد. من كمي جلوتر رفتم و وقتي آخرين آر.پي.جيزن گروهان روحالله تانك روبهرو را نشانه گرفت، گفتم: "بزن! "
تعلل كرد. در حالي كه از هيجان ميلرزيدم دوباره گفتم "بزنش، بزن! " و موشك با صداي مهيبي به سوي تانك شليك شد و با صداي انفجاري آن را به آتش كشيد. دشت روشن شد.
جلوتر رفتم. يكي از بچههاي ما دومين تانك را هم زد. در حالي كه ستون پشت سرم حركت ميكرد به سرعت از ميان تانكها گذشتيم . خود را به پشت آن ها رسانديم. ديگر شليك پيدرپي آر.پي.جيها شروع شده بود. بعضي از بچههاروي تانكها ميپريدند و به داخل آنها نارنجك ميانداختند. فرياد الله اكبر بچهها بلند بود و عراقيها كه تا آن موقع خوابيده بودند حالا بيدار شده و هراسان فرياد ميزدند: "عد.... عدو! "
طولي نكشيد كه عراقيها تانكها را روشن كرده و پا را روي گاز گذاشتند. بچهها آر.پي.جي به دست به دنبال تانكها افتادند. چيزي كه اصلاً فكرش را هم نميكرديم. من و لطفي هم راه افتاديم. در ظرف چند دقيقه، دشت از آتش تانكهاي در حال سوختن كاملاً روشن شده بود.
بچهها را در يك جا جمع كردم. يكي - دو نفر هم كه از ستون گردان جدا شده و جلو آمده بودند در بين بچهها با چشم ميخوردند. همه را به ستون كرده و به طرف تانكهاي فراري حركت كرديم. رد شني تانكها بر روي خاك به وضوح ديده ميشد.
بچهها به ستون شده بودند. قرص كامل ما هآرام و خاموش در ماه خيره شده بود. بچهها همچنان پيش ميرفتند. آسمان پر از منور شده و همه جا مثل روز روشن بود. بچهها عرق در خوشحالي بودند و همه با چهرهاي خسته و خاكآلود و لبخندي برلب كه چهره مردانهشان را بيشتر به رخ ميكشيد، درحالي كه هر كدام يك آرپيجي به دست داشتند در دشت بيانتها پيش ميرفتند. يكي از بچهها بين ستون فرياد زد: اين كه رزم شبانه بود بچهها به ما كلك زدن.
گلولههاي سرخ از دور سينه فضا را ميشكافتند و پيش ميآمدند. در پرتو روشنايي منورها ستون گردان راميديدم كه به سمت جلو در حركت بودند. مقصد ما گراي 270 درجه بود. تقريبا سه كيلومتر جلوتر از مسيري كه ستون گردان ميآمد جدا شده و در سمت چپ آنها به حركتمان ادامه داديم. يكي دوبار به وسيله بيسيم با آقاي يحيي تماس گرفتم و او پيام داد كه به سر قرار بياييم. چون مشكل خاصي نبود فعاليت بيسيم برخلاف شبهاي ديگر عمليات كه يك سره پيام ارسال ميكرد امشب خاموشتر از هميشه بود.
عراق دژ پشت سرمان را به شدت ميكوبيد. شليك پيدر پي گلولههاي كاتيوشا منظره هيجان انگيزي را به وجود ميآورد. بچهها همچنان پيش ميرفتند. كم كم سياهي ديوار مانندي از دور نمايان شد و ستون همان جا توقف كرد و نشست. از سطح زمين كه نگاه كردم خاكريز بلندي را ديدم. حدس زدم كه شايد همان خاكريزي باشد كه قرار است در آن مستقر شويم. مقداري كه جلوتر رفتيم خاكريز كاملا ديده ميشد. بيشتر به يك دژ شباهت داشت.
بچهها با ديدن دژ هوشيارتر شده بودند و هر كس با نفر بعدياش 3 متر فاصله داشت در صدمتري خاكريز نشستيم. به بچهها گفتم: كي ميره ببيند اون طرف چه خبره؟
همه بلند شدند رفيعي را صدا كردم و گفتم: آهسته برو روي دژ و ببين عراقيها پشت دژ هستند يا نه؟
او كه رفت با فاصله كمي ما هم حركت كرديم وقتي به بالاي دژ رسيد چند تير شليك كرد و داد و فرياد به راه انداخت.
عربي و فارسي را با هم بلغور ميكرد. فهميدم كه هيچ كس پشت دژ نيست. وقتي جلوتر رفتيم، از انتهاي سمت چپ دژ كه ميبايست بچههاي لشكر سيدالشهدا روي آن كار ميكردند صداي حركت تانكها به گوش رسيد. تصميم گرفتيم به همان طرف برويم. از سمت راست دژ حركت كرديم اما كمي جلوتر صداي تانكها ضعيف شد. با توجه به اينكه هنوز از جاده آسفالت شلمچه عبور نكرده بوديم فهميدم كه آن دژي كه ميبايست بر روي آن پدافند كنيم از اين دژ جلوتر است.
مجددا به سمت جلو راه افتاديم. ديگر تيرهاي رسامي كه شليك مي شد دقيقا از كنار ستون ميگذشت. بچهها كاملا حالت عملياتي به خود گرفته بودند. مقداري جلوتر رفتيم. خاكريزهاي تانكي كه در وسط دشت قرار داشت نمايان شد. چون احتمال ميدادم كه نيروهاي دشمن در پشت آنها باشند از دو سمت حركت كرديم و آن چند خاكريز را كه به شكل نعل اسبي بودند دور زديم اما خبري نبود، هنوز از رو به رو به طرف دشت تيراندازي ميشد و تيرهاي رسام بعد از برخورد با زمين به هوا كمانه ميكردند.
با آقا يحيي تماس گرفتم. خواستم كه براي پيدا كردن همديگر يك كلت منور شليك كنند اما جواب داد كه فعلا نميتوانيم.
مقداري كه جلوتر رفتيم به جاد آسفالت شلمچه رسيديم. هنوز پانصد متر ديگر از راه باقي مانده بود در همين حين بچههاي دسته دوم سيدالشهدا را ديديم. پرسيدم كه بقيه گروهان كجا هستند؟ مقداري جلوتر را نشان دادند. دوباره با ستون حركت كرديم. دويست متر جلوتر ستون گروهان سيدالشهدا روي زمين خوابيده بود و مسئولين گروهان هم در حال پيدا كردن دژي بودند كه ميبايست روي آن استقرار پيدا كنند.
بچهها از فرط خستگي فرصت را غنيمت شمرده خوابيده بودند. از مسئولين گروهان سيدالشهدا سراغ گروهان بهشتي را گرفتم. راه را نشان دادند و ما بعد از مسافتي راه به گروهان بهشتي رسيديم.
وقتي آرپيجي زنهاي تيم ويژه به دستهها رسيدند سر و صدا بلند شد و هر كس از اتفاقاتي كه افتاده بود حرف ميزد. آقا يحيي را كه ديدم بعد از سلام و عليك در مورد بچههاي تيم ويژه گفت: هر كسي به دسته خوش برود.
بچههاي گروهان بهشتي از فرط خستگي در كنار خاكريز كوتاهي كه حدود 1.5 متر ارتفاع داشت دراز كشده بودند. بچههاي گروهان روحالله هم در پناه خاكريز كوتاهي استراحت ميكردند. بچههاي پيك هم همين طور. آقا يحيي همان جا روي زمين نشسته بود و منتظر فرمان گردان. احساس خستگي ميكردم سرم را روي كپهاي از خاك گذاشتم. هنوز صداي گلوله و خمپاره به گوش ميرسيد.
مشغول تماشاي ستارهها شده بودم كه خوابم برد. چند دقيقه بعد در اثر سرماي هوا بيدار شدم و چپيه سياهي را كه هميشه در عمليات همراه داشتم روي خودم كشيدم. نيم ساعتي گذشت. هنوز دستور جديدي نرسيده بود از حاج نصرت هم خبري نبود. ساعت 12 بود و همه ميدانستد كه تا صبح وقت زيادي است. در همين حين "مهدي بخشي " سر رسيد. با همان چپيه سياهي كه هميشه دور سرش ميپيچيد.
تانكهايي را كه بچهها زده بودند هم چنان در آتشي ميسوختند و هر چند دقيقه يك بار يكي از گلولههايشان منفجر ميشد. شليك گلولههاي آرپيجي از سمت راست نشان ميداد كه بچههاي لشكر 25 كربلا درگير هستند. در اين گيرو دار هم خبر دادند كه بچههاي 25 كربلا رسيدهاند و الحاق برقرار شده است با رسيدن اولين دسته از آنها خوشحالي بچهها مضاعف شد.
هنوز تعدادي از تانكها در آتش ميسوختند و تعدادي ديگر در حال حركت بودند و يك ستون از آنها از پشت سر در جهت مخالف ما ميرفتند. يكي از دستههاي گروهان روحالله براي منهدم كردن تانكها آماده حركت شد. تانكها ميرفتند كه در كار مشكل ايجاد كنند اما با شليك چند آرپيجي فهميديم كه بچههاي گروهان روحالله از پسشان برآمدهاند ديگر خيال همه راحت شد.
حاج نصرت به وسيله بيسيم اطلاع داد كه همراه بچههاي لشكر سيدالشهدا است و بعد از آرايش دادن آنها ميايد. چند دقيقه بعد تقاضاي گلوله كلت منور كرد تا با استفاده از آن ما را پيدا كند. همزمان با شليك منور حاج نصرت هم سر رسيد و با رسيدن حاجي چند خمپاره 82 ميليمتري در كنار ستون به زمين خورد. تراكم بچهها در يك نقطه وضعيت خطرناكي را بوجود آورده بود. حاج نصرت ميگفت كه خيلي جلو آمدهايد و بايد به دژ پشتي برگرديد چون اين دژ يكسره نيست و كمي جلوتر تمام ميشود. با اين خبر سر و صداي مسئولين دستهها بلند شد كه برادرها بلندشين برادرا بلند شين.
در همين حين چند خمپاره ديگر در كنار ستون به زمين خورد. بچهها با عجله راه برگشت را در پيش گرفتند. اقا يحيي كه حركت كرد من هم راه افتادم. چند قدمي نرفته بودم كه صداي سوت خمپارهاي مرا مجبور به دراز كشيدن كرد. كمي جلوتر باز هم چند خمپاره در وسط ستون به زمين خورد و به دنبال آن سرو صدا بلند شد. فهميدم كه بچهها مجروح شدهاند.
فورا به طرف محل صداها دويدم. چند نفر از بچهها روي زمين افتاده بودند با كمك چند نفر مجروحين به عقب برده شدند .
سيد غلامحسين نيكخواه معاون دسته و احمد كريمزاده معاون گروهان نيز بر خاك افتاده بودند روحشان تا بلنداي آسمان پر كشيده بود.
عراقيها به طور غيرمنتظرهاي آن جا را ميكوبيدند و آتش هر لحظه شديدتر ميشد بالاخره به دژ پشتي رسيديم كه همان دژي كه ساعتي پيش از آن گذشته بوديم. آن طرف دژ وضعيت به هم ريختهاي داشت. البته اين دژ هم يك سره نبود و حدود صد متر كه به سمت راست ميرفتي تمام شد. با شليك دوباره خمپارهها بچهها شروع به كندن سنگر كردند. در همين حين سه خشايار پر از مهمات سر رسيد و بچهها به سرعت مشغول خالي كردن جعبههاي مهمات شدند.
ناگهان خمپارهاي در ميان بچهها به زمين خورد و چند نفر ديگر به شهادت رسيدند، از ابتداي عمليات تا نيم ساعت پيش تلفات چنداني نداده بود ولي در عرض نيم ساعت عده زيادي زخمي و شهيد شده بودند.
بچهها با سرعت بيشتري كار ميكردند و هر كس مهماتي را كه از سرشب خرج دشمن كرده بود جايگزين ميكرد. بعد از تخليه مهماتف خشايارها تعدادي از مجروحين را با خود به عقب حمل كردند اما باز هم تعدادي از زخميها باقي مانده بودند.
قرار بر اين شد كه دسته سه گروهان بهشتي باقي مانده مجروحين را به عقب حمل كند. يكي از مجروحين "حاج حميد اعتماد " بود. اين بار تركش به چشم ديگر حاج حميد خورده بود و هيچ كجا را نميديد. يكي از بچهها دست حاج حميد را گرفت و او را با ستوني از مجروحين به عقب برد.
بچهها مشغول كندن سنگر بودند كه دوباره اعلام شد بايد به دژ جلويي برويم چون اين دژ بعد از صد متر تمام ميشد. بچهها بلافاصله تجهيزاتشان را بستند و با اعلام حركت آقا يحيي راه افتاديم. ماه در پشت تكهايي ابر رو به خاموشي بود. به خاطر تاريكي هوا بچهها پشت يكديگر را گرفته بودند. و با اين حال به خاطر سرعت حركت ستون، بعضيها عقب مي ماندند.
به دژ جلويي كه رسيديم ستون گروهان روحالله با تمام خستگي به طرف جلوي دژ حركت كرد تا آن را پاكسازي كند. بعد از يك ساعت گروهان روحالله و سيدالشهداء و همين طور گردان عما كه به تازگي از راه رسيده بود پشت دژ مستقر شدند. چون ديگر جايي در دژ باقي نمانده بود قرار شد گروهان بهشتي خاكريزي كه عمود بر دژ اصلي بود مستقر شود.
همان خاكريز 1.5 متري كه ساعتي پيش روي آن بوديم.
ده ـ پانزده متر جلوتر يك خاكاريز ديگر به همين اندازه قرار داشت كه هر دو بر هم عمود بودند. گروهان بهشتي در خاكريز سمت راست مستقر شد و بچهها شروع به كندن سنگر كردند. من هم كمي استراحت كرده و بعد، دست به كار كندن سنگري براي خودم شدم. تازه شروع كرده بودم كه مروي هم از راه رسيد و اين بار هم با يكديگر همسنگر شديم. مقداري زمين را كنديم اما خستگي مجال كار كردن نمي داد. تشنگي و گسنگي هم در كنار خستگي. در واقع از ناهار ديروز تا آن لحظه كه ساعت 4.30 صبح بود هيچ چيز نخورده بوديم. البته قبل عمليات به بچهها جيره جنگي دادند ولي تا آن موقع يادم نميآمد كه حتي يك بار جيره جنگي را با خودم به عمليات برده باشم. هميشه با گرفتن جيره جنگي اول كمپوت و آب ميوه آن را با بچهها ميخوردم و از بقيهاش هم چيزي به عمليات نميرسيد. چون منطقه عمليات به آب محدود ميشد و در هفت هشت كيلومتريمان اروند بود! تصميم گرفته بودم كه قمقمه را نيز همراه خودم نبرم؛ مروي هم بدتر از من. شكمم به سر و صدا افتاده بود. نشسته بوديم كه يك دفعه مروي سؤال كرد:
" بچههاي شهيد و مجروح كجا افتاده بودند؟ "
گفتم: " چكار داري؟ "
دوباره پرسيد: " كجا افتاده بودند؟ " فهميدم براي چه ميخواهد جايي را كه شهدا و مجروحين افتاده بودند نشان دادم. مروي بلند شد و رفت و بعد از مدتي با يك مشماي پر از خرما و مقداري آجيل و دو ـ سه قمقمه آب برگشت. هنگامي كه بچهها خواسته بودند شهدا و مجروحين را به عقب منتقل كنند، براي اين كه وزن كمتري داشته باشند، تجهيزات آن ها را باز كرده و همان جا انداخته بودند. مشغول خوردن شديم.
سپيده بالاي سرمان علامت رسيدن صبح بود. صبحي كه هميشه در عملياتها نام آن با سختي، پاتك و شهادت همراه بوده است. مروي از وسايل شهدا 3 گوني جمعاوري كرده بود.
گونيها را پر از خاك كرديم و دور سنگرمان چيديم. اما با وجود اين هنوز سرمان از سنگر بلندتر بود.
نماز را كه خوانديم همان جا در سنگر دراز كشيديم. هنوز سر را روي زمين نگذاشته بوديم كه خوابمان برد.
چشمها را كه باز كردم نور خورشيد اذيتم ميكرد.
كماكان صداي تيراندازي ميآمد و گلولههاي خمپاره قلب زمين را ميشكافتند. مروي هم از خواب بيدار شد. سه گوني به دور سنگرمان گذاشته بوديم. روي آنها كمي از خرمايي كه مسعود آورده بود و قمقمههاي خالي ديده ميشد. همه بچهها در سنگرهايشان نشسته بودند و گلولههاي پي در پي، به كسي اجازه بيرون رفتن از سنگر را نميداد.
بيرون سنگر، روي يكي از گونيها نشستم و مشغول تماشاي اطراف شدم. با فرود هر خمپاره سرم را خم ميكردم دوباره بالا مياوردم. در همين حين حكيمي را ديدم كه به طرفم ميآمد. پرسيدم: " چه خبر؟ "
گفت: محاصره شديم.
فكر كردم شوخي ميكند. گفتم: " چه جوري؟ "
گفت: بچههاي لشكر سيدالشهدا امشب نتوانستن الحاق شون رو با ما تكميل كنن و چون مقداري از دژ تنها روي نقشه وجود داشته و بر روي زمين اثري از آن نبوده مجبور شدن عقب بكشن!
حرف حكيمي كه تمام شد بي اختيار خورشيد را نگاه كردم. همه در محاصرهها دعا ميكنند كه خورشيد زودتر غروب كند اما ساعت 9 صبح كجا و غروب خورشيد كجا؟ خورشدي سراسيمه اوج ميگرفت و ميسوخت. حرف حكيمي را چندان جدي نگرفتم، چرا كه وضع خيلي هم غيرعادي نبود و من هميشه محاصره را با حالت ديگري ديده بودم.
مروي داخل سنگر دراز كشيده بود و من از بيرون با او صحبت ميكردم كه ناگهان رگبار تيربار دشمن در كنارم به زمين نشست. با شيرجه به داخل آن سنگر كذايي پريدم.
گلولههاي گيرينف با صداي كركنندهاي از بالاي سرم ميگذشتند. بعد از چند رگبار دوباره صدا قطع شد. گرينف كه شليك ميكرد آن قدر مسافت نزديك بود كه گلولهها صداي كر كنندهاي به خود ميگرفتند، چون تيرهايي كه از دور شليك ميشوند صدايي شبيه به وزوز دارند.
در ميان صداي گلولههاي پراكنده، تيربار خاموش شد.
من با تمام شدن صدا سرم را بلند كردم. سنگرمان براي يك نفر هم كوچك بود چه برسد به دو نفر ـ هر چند كه آن را از روي ناچاري كنده بوديم. از سنگر بيرون آمدم و نيم خيز و با سرعت به سنگر اقايحيي رفتم. او داخل سنگر نشسته بود. بيسيمچيها هم در سنگر بودند و حيدر نيز در حالي كه لباس فرم سپاه را پوشيده بود بود در گوشهاي نشسته بود. سلام كردم و جلوي يك سنگر، نزديك آقا يحيي روي گوني نشستم. اقا يحيي گفت: "بياتو ميزنه! "
با اين حرف از گوني پايين آمده و همان جا كنار سنگر روي زمين نشستم. از اقا يحيي پرسيدم: " چي شده؟ "
گفت: ميبيني كه!
گفتم: تيربار از كجا ميزنه؟
گفت: از رو به روي دژ!
بعد از چند دقيقه صحبت پيش مروي برگشته بودم كه يك تير سيمينوف در داخل سنگرمان به زمين خورد. نگاهمان در هم خيره شده بود كه دومين تير رسام سيمينوف هم از بالاي سنگر رد شد و چند سنگر جلوتر به زمين خورد. با آن همه خمپاره و تيربار، همين يكي را كم داشتيم. هر چند دقيقه يك بار تير سيمينوف سر ميرسيد و به گوني سنگر و يا جلوتر به زمين ميخورد. بعد از آن حكومت نظامي اعلام شد و ديگر هيچ كس جرأت نداشت از سنگر بيرون برود! يكي از بچهها در حالي كه كوله امداد در دست داشت و دو لا دولا و به سرعت ميدويد تا خود را جلوي سنگر برساند گفت: " اكبر رحيمي تير خورده! "
چند دقيقهاي گذشت و ما درون سنگر همچنان با شليك هر سيمينوف مقداري پايينتر ميرفتيم. ناگهان يك تير جلوي پايم به گوني سنگر خورد. مثل اينكه اين سيمينوف قصد داشت كاري دست ما بدهد. چون سنگر كوتاه بود يكي از گونيهاي طرف ديگر سنگر را برداشتيم و در مسيري كه تيرهاي سمينوف ميآمد گذاشتيم. ديگر سنگر از شكل اصلياش خارج شده بود؛ يك طرف دو گوني و طرف ديگر دشت باز. نگاهي به مروي انداختم. هر دو خنديديم. اين به همه چيز شبيه بود جز سنگر. ناگهان صداي گلولههاي تيربار و تانك به حد كر كرنندهاي شدت گرفت. گلولههاي تانك يكي پس از ديگري به زمين ميخوردند. آر.پ.جيزنها و ديگر بچهها روي دژ بودند و شليك ميكردند. عراق خيال جلو آمدن داشت.
ديگر فاصله بين تيرها و گلوله مستقيم تانكها را نميشد تشخيص داد. اين وضع چند دقيقهاي ادامه داشت كه كمك كم ساكت شد.
بعد از شليك چند گلوله آر.پ.جي بچهها، عراقيها عقب نشستند. بلند شدم. بوي باروت همه جا را پر كرده بود. عراقيها در منتهي اليه سمت چپ روي دژ حركت ميكردند. دژي كه حالا نيمي از آن دست ما بود و نيم ديگرش دست دشمن. تانكها را به مروي نشان دادم. تانكهاي عراقي بودند.
هر چند لحظه يك بار آتش از دهانه لوله يكي از آنها بلند ميشد و وقتي صداي شليكاش به گوش ميرسيد، چند لحظه بعد، گلولهاي كه به پشت دژ ، جايي كه بچهها قرار داشتند فرود ميآمد. هر گلولهاي كه به پشت دژ ميخورد چند نفر در نزديكي انفجار گلوله ميخوابيدند و بعد از چند لحظه بلند شده و به سرعت به سنگر دورتري ميرفتند.
در اين لحظه تانكها را نگاه ميكرديم كه ناگهان از دهانه لوله يكي از آنها آتش بلند شد. همه در انتظار فرود گلوله بوديم كه ناگهان خاكريز رو به روي ما با انفجار مهيبي از جا كنده شد. در سنگرمان فرو رفتيم. بعد از محو شدن گرد و غبار انفجار، قسمتي از خاكريز ناپديد شده بود.
ديگر با شليك هر تانك انتظار انفجاري را در كنار خود ميكشيديم. به مروري گفتم: "من ميرم پيش آقا يحيي. اين تانكها كار دستمون ميدن! " و بعد بلند شدم و دولادولا، از ترس سيمينوف، به سرعت به طرف سنگر آقا يحيي دويدم.
جلوي سنگر آقاي يحيي خودم را روي زمين انداخه و گفت: "اين تانكها چيه؟! "
آقا يحيي بلند شد و آنها را ديد و گفت: "نميدونم! "
گفتم: "الان ميان پشتمون رو ميبندن. اگه بيان پشت دژ، تك تك سنگرا رو ميزنن. "
گفت: "بشين ببينم حاج نصرت چي ميگه! " و بعد به بيسيم چي گفت: "حاج نصرت رو به گوش كن! "
در اين فاصله به سنگر كناري رفتم. حيدر و مهدي نشسته بودند. حيدر در حالي كه برايم جا باز ميكرد، گفت: "بيا تو، ميزنه "!
گفتم: "نه ميخوام برم.راستي كيا تير خوردن؟ "
- اكبر رحيمي و حصيبي. اكبر تو سنگر بغليه!
همان طور نشسته، به طرف سنگري كه نشان داده بود رفتم. اكبر رحيمي سرش را روي گوني گذاشته و به حالت درازكش افتاده بود. حصيبي هم كنار او بود و تمام صورتاش را با باند بسته بودند. آنها در حالي كه داخل سنگر نشسته بودند به طور ناگهاني گلوله سيمينوف به سرهايشان اصابت ميكند. اكبر هنوز زنده بود و نفسهاي كوتاه ميكشيدژ.
در حالي كه به او خيره بودم در خاطرات گذشته غوطهور شدم. بعد از عمليات خيبر، در گردان كميل با او در يك دسته بوديم. اكبر امدادگر دسته بود و بچهها او را جناب دكتر صدا ميزدند و حالا جناب دكتر سرخون آلودش را روي گوني گذاشته بود و با نگاهي آرام به اطراف چشم دوخته بود.
در همين حين صداي آقا يحيي را شنيدم و فورا خودم را به او رساندم. آقا يحيي گفت: "چند آر.پ.جيزن بردار و برو توي دشت. ببينيد ميتونيد تانكها رو بزنيد! "
گفتم: نميشه از دشت رفت، از اين جا كه راه بيفتيم تيرباراشون ميزنن. بايد بريم جلو تا بشه تانكها رو زد. "
آقا يحيي نگاهي به دشت صاف انداخت؛ دشتي كه خاكش مثل دستهايي رنجور ترك خورده و از هم شكافته بود. در حالي كه با انگشت اشاره ميكردم، گفتم:
- از پشت خاكريز خودم رو مياندازم پشت دژ و ميرم جلو تا برسم به اون خاكها. از اونجا ميشه زد.
آقا يحيي گفت: "برو! "
گفتم: "كي رو با خودم ببرم؟ "
گفت: "ببين كيا هستن " و فرياد زد: "آر.پ.جيزن... آر.پ.جيزن... "
بلافاصله تعدادي از بچهها از سنگرها بيرون آمدند. آقا يحيي دو نفر از آنها را صدا زد و به محض اين كه رسيدند گفتم: "بريم ببينيم از كجا ميشه تانكها رو زد. "
بچهها سري تكان دادند و بعد از اين كه هر كدام چند موشك از جلوي سنگرها برداشتند حركت كرديم.
بعد از پنجاه متر به تقاطع خاكريزي رسيديم. روي قسمتي از خاكريز و دژ، كانال آبي وجود داشت كه تقريبا به حالت باتلاق درآمده بود و براي عبور برانكاردي روي آن گذاشته بودند. از روي برانكارد كه رد شدم، حاج نصرت را ديدم كه با چند بيسيم چي و پيك در گودالي پايين دژ كه بر اثر انفجار گلوله تانك ايجاد شده بود نشستهاند. پيش حاج نصرت رفتم و در حالي كه تانكها را نشان ميدادم گفت: "حاجي به كاري براي اونا بكنين! يه ذره ديگه بيان جلو و به اين ور دژ برسن ديگه كار تمومه! "
حاجي گاهي به تانكها انداخت و پرسيد: "شما كجا ميرين؟ " برايش كه توضيح دادم، گفت: "نميخواد شما بريد. بچههاي عمار و گروهانهاي ديگه هستن. الان هم بچههاي ذوالفقار رو سرشون آتش دارن. "
"محمود صانعي "هم در سنگر خودش نشسته بود. مشغول احوالپرسي با او شده بودم كه يك دفعه اللهاكبر بچهها بلند شد. چند موشك مينيكاتيوشا در ميان تانكها منفجر شد و تعدادي از آنها را به آتش كشيد. به آر.پ.جيزنهايي كه همراهم بودند گفتم به سر جايشان برگردند. هنوز چند قدمي دور نشده بودند كه يكي از تانكها با سرعت به طرف پشت ما حركت كرد. فرياد :آر.پ.جيزن، آر.پ.جيزن... از تمام دژ بلند شد. حاج نصرت از جا پريد و با سرعت به سمت خاكريز رو به رويي كه بچههاي گروهان بهشتي در آن مستقر بودند دويد.
بيسيمچيهاي گردان هم به دنبال حاج نصرت دويدند. چيزي كه از آن بيم داشتيم كمكم اتفاق ميافتاد.
با عجله خود را به حاج نصرت رساندم.آر.پ.جيها شليك شدند. حالا ديگر بچهها سمت پشت خود را هدف قرار ميدادند. تانك عراقي با سرعت از 200 متري بچهها گذشت و به طرف انتهاي دژ رفت. در همين حين دو تانك ديگر هم حركت كردند. ديگر كار تمام شده بود. تانك با تمام سرعت ميآمد كه ما بين بچهها و عقبه قرار بگيرد. چند آر.پ.جي شليك شد. حيدر و بلورچي خود را به آن طرف خاكريز پرت كرده و به دنبال تانكها افتادند. آقا يحيي دائما ميگفت: "نشانه بگيريد! تيرهاتان را هدر ندهيد. "
چند موشك با فاصله از كنار تانك رد شدند. آقا يحيي آر.پ.جي يكي از بچهها را گرفت و يك موشك در آن گذاشت. تانك را هدف گرفت. موشك شليك شد اما از كنار تانك گذشت.
فرياد: بزنش، آر.پ.جيزن... موشك، موشك... همه جا را پر كرده بود. تانك دومي در حالي كه به مقابل ما رسيده بود ايستاد و دود استتارش را روشن كرد و به طرف عقب برگشت. چند آر.پ.جي ديگر هم شليك شد اما هيچ كدام به هدف نخورد. لحظات به سختي ميگذشت. ديگر موشك آر.پ.جي باقي نمانده بود. خمپارهها همچنان به زمين ميخوردند و صداي گلوله يك لحظه قطع نميشد. روي خاكريز دراز كشيدم. حاج نصرت در گوشهاي نشسته بود و بيسيمچيها دورهاش كرده بودند. در ظرف چند لحظه همه چيز به هم ريخته بود. تيربارهاي تانكها دشت را زير آتش گرفته بودند. يكباره كسي خود را به اين طرف خاكريز پرت كرد. بلورچي بود. نفس نفس ميزد و ميگفت: "حيدر... حيدر... حيدر رو زدن! "
چند نفر خود را به آن طرف خاكريز رساندند و بعد از لحظاتي حيدر را آوردند. چشمانش نيمهباز بود و لباس فرمش خونآلود. خون آرم سپاه روي سينهاش را قرمز كرده بود. "حسين حكيمي " سر حيدر را بغل گرفت. لحظاتي گذشت. حيدر هم رفت. مهدي به آرامي اشك ميريخت و حسين انگشتانش را در پنجه حيدر ميفشرد.
بچهها پشت خاكريز دو جداره جمع شده بودند. آقايحيي فرياد زد: "بريد تو سنگراتون! " و بچهها برگشتند. همچنان گلوله سيمينوف و تيربار و خمپاره ميآمد. من هم به سنگرمان برگشتم اما مروي در آن نبود. همانجا، پايين گونيها در حالي كه از ترس سيمينوف درازكش شده بودم، نشستم. بعد از چند دقيقه مروي آمد.
در همين حين از خاكريز پشتي كه حدود 800 متر با خاكريز ما فاصله داشت يك ستون 30- 20 نفره حركت كرد. با آمدن آنها تيربار تانكها دشت را زير آتش گرفتند. بچههايي كه ميآمدند، با شليك هر گلوله و انفجاري مينشستند و دوباره بلند شده و به سرعت ميدويدند. مقداري كه آمدند يكي دو نفرشان افتادند. بچههاي خاكريز فرياد ميزدند: "بيا، بيا! " آنها هم ميخنديدند و ميآمدند.
پنج - شش نفرشان به دويست متري ما رسيده بودند كه يكي از تانكها آنها را به رگبار بست همهشان خوابيدند. نگران بوديم كه ببينيم چه ميشود. چند لحظه بعد دو نفر از آنها بلند شده و در حالي كه زير رگبار گلوله بودند با سرعت شروع به دويدن كردند. ناگهان يكيشان به زمين افتاد. ديگري به هر ترتيب خود را به خاكريز رساند و در يكي از سنگرها پناه گرفت.
فوراً به طرف او دويدم. نفس نفس ميزد. يك گوني روي شانهاش بود. معلوم بود كه گلوله آر.پي.جي است. يكي از بچهها قمقمهاش را باز كرد و به او داد. آب را كه خورد پرسيدم: "بچههاي كدوم گردان هستين؟ "
گفت: عمار، صبح رفتيم عقب كه مهمات بياوريم و الان بيست نفري با مهماتها برگشتيم.
و از آن بيست نفر تنها او به خاكريز رسيده بود.
تعدادي از مجروحين در وسط دشت افتاده بودند و سينهخيز حركت ميكردند. هيچ كاري نميشد كرد. دشتي بيانتها كه دهها تانك در يك طرف آن به انتظار ايستاده بودند. بچهها فرياد ميزدند: "بيا... بيان اين طرف! " و مجروحيني كه در دشت افتاده بودند خودشان را روي زمين ميكشيدند و با هر حركت، گلولههاي سرخ بود كه به طرفشان شليك ميشد.
ادامه دارد
ويژه نامه « شب هاي قدر كربلاي 5 » در خبرگزاري فارس(10)-2