هر وقت به خانه مان می آید مرا به پارک می برد توی جیب هایش همیشه شکلات و آجیل است. بابا بزرگ هیچ وقت نمی گوید برویم، بس است. خسته شدم. اما وقتی که راه می رویم خسته می شود و نفسش می گیرد.
دلم می خواهد عصای پدر بزرگم جادویی باشد و سوارش شویم و زود به خانه بر گردیم.. پدر بزرگ گاهی وقت ها در خانه ما می خوابد . پدر بزرگ خیلی خرو پف می کند.
وقتی پدر بزرگ بیمار می شود، خیلی ناراحت می شوم. هیچ وقت دلم نمی خواهد پدر بزرگم بیمار باشد.
پدرم می گوید: پدر ها، مثل درخت هستند. می توانی به آن آن ها تکیه کنی. و زیر سایه شان احساس آرامش کنی.
و همیشه دعا می کند: خدایا از پدر و مادر من مراقبت کن. همان طور که آن ها از من مراقبت کردند.