نمکستان» با یکی دیگر از داستان های کوتاه و خنده دار در خدمتتان هستیم. عنوان این داستان، پرسش و پاسخ است. امیدواریم با خواندن این داستان خنده بر لبان شما نقش ببندد.
در زمان قدیم که هر آبادی و هر طایفهای یک رئیس مطاع و مستبد داشت دائم به هزار بهانه برای تصرف آبادی و اموال دیگران نقشه میکشیدند و بهانه جوئی میکردند. نقل شده است که یک روز حاکم دهکدهای مأموری به رئیس ده مجاور فرستاد و پیغام داد سه سؤال دارم اگر جواب صحیح دادید که هیچ و الا هرچه دیدید از نادانی خودتان دیدهاید. کدخدا که در حاضر جوابی خود تردید داشت سه روز مهلت خواست و بازرسان مخفی خود را مأمور کرد در آبادی جستجو کنند تا مردی را که از همه اهالی زیرکتر و فهمیدهتر است پیدا کرده برای ادای جواب به حضور بیاورند.
گماشتگان شب و روز در جستجو بودند و با همه خلق الله مصاحبه و گفت و شنید کردند تا رسیدند به مکتب خانه ملای ده و بیرون مکتب خانه دقیق شدند دیدند ملا روی تشک خود نشسته در عین حال که کودکان درس میدهد با یک دستش طنابی را که به اطاق مجاور متصل است میکشد و رها میکند و با دست دیگرش چوبی را که سرش از پشت بام گذشته حرکت میدهد و گاهی چیزی از پهلوی دست خود بر داشته به اطراف پرتاب میکند و ضمن گاهی به آهنگ الفبا فریاد میکشد.
مأمورین کدخدا از ملا سؤال کردند که این فریادهای نکره چه فایده دارد و این چوب و آن طناب مال چیست؟ ملا جواب داد که در پشت بام بلغور پهن کردهایم و این چوب را تکان میدهم تا پرندگان جرأت نزدیک شدن به بام را نداشته باشند و این طناب سرش به گهواره بچه شیرخواره بسته است تکان میدهم که خوابش ببرد و اینکه پرتاب میکنم گونی است که به نخ بستهام و برای تنبیه شاگردان بکار میبرم و مجدداً آن را پیش خود میکشم.
اما فریاد من دو فایده دارد یکی اینکه بچهها را از خواب رفتن و حواس پرتی منع میکند و دیگر اینکه مردم در کوچه میشنوند و اشخاصی که میخواهند بچههایشان را به مکتب برند میفهمند که این جا مکتب خانه است.