مورچهها یک دانه گندم پیدا کرده بودند. دوتایی آن را از روی سنگ صاف و لیزی به لانه میبردند.
مورچه ریزه گفت: «اگر من نبودم نمیتوانستید آن را بیاورید.»
مامان مورچه کمرش را مالید. دانه را هل داد و چرخاند.مورچه ریزه سر دیگر آن را کشید. آسمان پر از ابر بود. مامان مورچه گفت: «به زودی هوا تاریک می شود. عجله کن.»
مورچه ریزه گفت: «وای! چه قدر خسته شدم. حتماً مریض می شوم.»
باد سردی وزید. یک قطره باران روی زمین چکید. مامان مورچه فوری دست مورچه ریزه را گرفت و دوتایی توی شکاف سنگ رفتند. هوا تاریک شد. دانه گندم زیر باران لیز خورد و رفت.
مامان مورچه گفت: «عزیـزم! منـت گـذاشتن مثـل همین باران است که در یک شب تاریک و بارانی روی دانهای میباردو هرچه زحمت کشیدی با خودش میبرد.»
مورچه ریزه به جای خالی گندم نگاه کرد. یک قطره اشک گوشه ی چشمش برق میزد.
مزد کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق می کنند وپس از آن منتی نمی گذارند و آزاری نمی رسانند با پروردگارشان است.