![من از دریا می ترسم من از دریا می ترسم](https://img.tebyan.net/big/1397/04/106215113127191116107206241218189250166234248197.jpg)
آقای تاجر پرسید: «چی شده؟ چرا گریه میکنی؟» غلام چسبید به تاجر و گفت: «تو را خدا نجاتم بدید. از دریا میترسم.»
چند نفر که توی کشتی بودند، خندیدند. تاجر ناراحت شد و به خدمتکارش گفت: «خجالت بکش. دریا که ترس ندارد.»
یکی گفت: «دریا، ترس دارد ولی ما توی کشتی هستیم.» فایده نداشت. غلام همهاش گریه میکرد.
بهلول هم توی کشتی بود. با داد و هوار غلام، تاجر بیشتر عصبانی میشد و خجالت میکشید. یکدفعه تاجر داد زد: «آی مردم یکی کمکم کند. این غلام ترسو مرا میکشد.»
بهلول جلو رفت و در گوش تاجر چیزی گفت. تاجر سرش را تکان داد و گفت: «خطرناک است ولی همه چیزش گردن تو.»
بهلول به دو نفر از کارگران کشتی گفت که غلام را بیندازند توی دریا. غلام بیچاره دست و پا میزد. یکی، دو دست و یکی، دو پایش را گرفتند و غلام را انداختند توی دریا. همه از کشتی به غلام نگاه میکردند که داشت توی آب دست و پا میزد. کمک کنید. دارم غرق میشوم. کمک...ک ...م
وقتی کار به اینجا رسید، بهلول دستور داد که غلام را نجات دهند. غلام را از آب بیرون آوردند. مثل موش آب کشیده شده بود. تند تند نفس میکشید.
همانطور با لباس خیس خودش را به بهلول رساند و گفت: «ببخشید غلط کردم. دیگر گریه نمیکنم.»
بهلول گفت: «حالا آدم شدی؟» غلام سرش را تکان داد و آرام شد.
یک نفر پرسید: «این دیوانه بازی چی بود؟» بهلول گفت: «غلام بیچاره قدر آرامش کشتی را نمیدانست. وقتی به دریا افتاد تازه فهمید که کشتی چه جای آرامی است.»